شمع از سر خود گذشت و آزاد بسوخت
بر آتش غم خندهزنان شاد بسوخت
من بندهٔ شمعم، که ز بهر دل خلق
ببرید ز شیرین و چو فرهاد بسوخت
شمع از سر خود گذشت و آزاد بسوخت
بر آتش غم خندهزنان شاد بسوخت
من بندهٔ شمعم، که ز بهر دل خلق
ببرید ز شیرین و چو فرهاد بسوخت
گر راست روی محرم جان سازندت
ور کژ بروی ز دل بیندازندت
در حلقهٔ عاشقان چو ابریشم چنگ
تا راست نگردی تو بننوازندت
هستیم به امید تو چون دوش امشب
برآمدنت بسته دل و هوش امشب
زان گونه که دوش در دلم بودی تو
یارب! که ببینمت در آغوش امشب
ای میل دل من به جهان سوی لبت
تنگ آمده دل ز تنگی خوی لبت
چون خال تو آخر دل ما چند خورد؟
خون دل خویشتن ز پهلوی لبت
چون یاد کنم طبع طربناک ترا
و آن صورت خوب و سیرت پاک ترا
خواهم که: گذر بر سر خاک تو کنم
در ساعت و بر سر کنم آن خاک ترا
گر آدمیی دور شو از دمدمها
ور گرگ نهای مگر و گرد رمها
تا کی ز برای جستن آب رخی؟
از گردن خود فرو نه این مظلمها
هر شبی تا به سحر زار بگریم ز غمت
اندکی خسبم و بسیار بگریم ز غمت
رحمت آری، اگر این گریه ببینی، لیکن
خفته باشی تو، چو بیدار بگریم ز غمت
خار خار گل رویت، چو به باغی بروم
بروم بر گل و بر خار بگریم ز غمت
دل من بیرسن زلف تو چون سنگ شود
بر دل تنگ به خروار بگریم ز غمت
بر سر کوی تو، از شوق تو، من هر نفسی
. . .
در غمت زار بگریم من و از بیمهری
بازخندی چو تو، من زار بگریم ز غمت
اوحدی دوش مرا گفت: بکن چارهٔ خویش
چاره آنست که : ناچار بگریم ز غمت
آخر، ای دستهٔ گل، سوسن باغ که شدی؟
بیتو تاریک نشستم، تو چراغ که شدی؟
پیش زخم تو به از سینه سپر میبایست
با غم عشق تو تدبیر دگر میبایست
احتراز، ای دل، ازین کار چه سودست امروز؟
پیشتر زانکه درافتیم، حذر میبایست
هر شبم دل ز فراق تو بسوزد صد بار
باز گویم که: از این سوختهتر میبایست
آستین ز آب دو چشم، این که همی تر گردد
دامنم بیتو پر از خون جگر میبایست
آبرویم ببرد هر نفس این دیدهٔ تر
خاک پای تو درین دیدهٔ تر میبایست
جانم از تنگی این دل به لب آمد بیتو
با چنین دل غم عشق تو چه در میبایست؟
اوحدی را شب هجرت ز نظر نور ببرد
شمع رخسار تو در پیش نظر میبایست
ای دلم برده، مرا بیدل و بیهوش مکن
کار دل سهل بود، عهد فراموش مکن
تو برفتی و دلم قید هوای تو هنوز
هوس دیده به خاک کف پای تو هنوز
گر نشانی ز جفا چون مژه تیرم در چشم
دیدهٔ من نشکیبد ز لقای تو هنوز
بر سر ما بگزیدی تو بهر جای کسی
ما کسی را نگزیدیم بجای تو هنوز
گفته بودی که : دوایی بکنم درد ترا
ما در آن درد به امید دوای تو هنوز
ای که عمری سر من بر خط فرمان تو بود
تو به فرمان خودی، من به رضای تو هنوز
گر به شاهی برسم، سایه ز من باز مگیر
که گدای توام، ای دوست، گدای تو هنوز
اوحدی، قصه ز سر گیر و بر دوست بنال
که بگوشش نرسیدست دعای تو هنوز
راست گو : کز سر مهر منت، ای ماه، که برد؟
که زد این راه؟ دلت را دگر از راه که برد؟
هوس کعبه و آن منزل و آنجاست مرا
آرزوی حرم مکه و بطحاست مرا
در دل آهنگ حجازست و زهی یاری بخت
گر یک آهنگ درین پرده شود راست مرا
سرم از دایرهٔ صبر برون خواهد شد
شاید ار بگسلم این بند که در پاست مرا
از خیال حجر اسود و بوسیدن او
آب زمزم همه در عین سویداست مرا
دل من روشن از آنست که از روزن فکر
ریگ آن بادیه در دیدهٔ بیناست مرا
بر سر آتش سوزنده نشینم هردم
از هوای دل آشفته که برخاست مرا
دلم از حلقهٔ آن خانه مبادا محروم
کز جهان نیست جزین مرتبه درخواست مرا
از هوی و هوس خویش جدا باش، ای دل
خاک آن خانه و آن خانه خدا باش، ای دل
عمر بگذشت، ز تقصیر حذر باید کرد
به در کعبهٔ اسلام گذر باید کرد
ناگزیرست در آن بادیه از خشک لبی
تکیه بر گریهٔ این دیدهٔتر باید کرد
گرد ریگی که از آن زیر قدمها ریزد
سرمهوارش همه در دیدهٔ سر باید کرد
آب و نان و شتر و راحله تشویش دلست
خورد آن مرحله از خون جگر باید کرد
روی چون در سفر کعبه کنند اهل سلوک
از خود و هستی خود جمله سفر باید کرد
سر تراشیدن و احرام گرفتن سهلست
از سر این نخوت بیهوده بدر باید کرد
شرح احرام و وقوف و صفت رمی و طواف
با دل خویش به تقریر دگر باید کرد
هر دلی را که ز تحقیق سخن بویی هست
بشناسد که سخن را بجزین رویی هست
یارب، امسال بدان رکن و مقامم برسان
کام من دیدن کعبه است و به کامم برسان
دولت وصل تو هرچند که خاصست، دمی
عام گردان و بدان دولت عامم برسان
جز به کام مدد و عون تو نتوان آمد
راه عشق تو، بدان قوت و کامم برسان
صبرم از پای درآمد، تو مرا دست بگیر
به سر تربت این صدر همامم برسان
چون هلال ار بپسندی که بمانم ناقص
به جمال رخ آن بدر تمامم برسان
هندوی آن درم، ار خواجه جوازی بدهد
صبح بیرون برو روزست به شمامم برسان
گر بدان روضه گذارت بود، ای باد صبا
عرضه کن عجز و زمین بوس و سلامم برسان
بوی آن خاک دمی گر برهاند ز عذاب
به نسیم خوش آن روضه در آییم ز خواب
ای رخت قبلهٔ احرار بگردانیده
شرک را گرد جهان خوار بگردانیده
سکهٔ شرع ترا قوت این دین درست
بهر اقلیم چو دینار بگردانیده
کافران جمله ز شوق سر زلف تو کمر
در میان بسته و زنار بگردانیده
روز هجرت به لعاب دهنش خصم ترا
عنکبوتی ز در غار بگردانیده
سر عشقت دل عشاق به دست آورده
دست قهرت سر اغیار بگردانیده
شوق دیدار تو دولاب فلک را هر شب
ز آب این دیدهٔ بیدار بگردانیده
تحفه را هر سحری باد صبا از سر لطف
بوی زلف تو به گلزار بگردانیده
«انااملح» که حدیث تو در افواه انداخت
قصهٔ یوسف مصری همه در چاه انداخت
بوی مشک از سر زلف تو به چین آوردند
بت پرستان ختا روی به دین آوردند
آن عروسست کمالت که سر انگشتان
در قمر وصمت نقصان مبین آوردند
لشکر طرهٔ هندوی تو بر اهل ختا
ای بسا صبح که از شام کمین آوردند
تا حدیث تو نمود اهل معانی را روی
رخنه در قیمت درهای ثمین آوردند
دلشان سخت و سیه چون حجراسود بود
مردم مکه، که در مهر تو کین آوردند
خفتهٔ عشق تو هر روز فزون خواهد شد
خود چنینست، نگویم که: چنین آوردند
برق دل گرم شد از غیرت و بگریست چو ابر
اندر آن شب که یراق تو به زین آوردند
سر معراج ترا هم تو توانی گفتن
در دمی بود و از آن دم تو توانی گفتن
آن شب از هر چه به زیر فلک ماه بماند
جز تو چیزی نشنیدیم که آگاه بماند
جبرییل ارچه در آن شب ز رفیقان تو بود
حاصل آنست که در نیمهٔ آن راه بماند
چون براق تو بدید آتش برق عظمت
گشت حیران و در آن آخر بیکاه بماند
داشت هر رقعه وجود تو ز کثرت رختی
رخت آن رقعه چو پرداخته شد شاه بماند
آتشی در شجر اخضر هستی افتاد
چون شجر سوخته شده «انی اناالله» بماند
صبح با آن نفس سرد چو دیر آگه شد
از شب وصل تو با گریه و با آه بماند
دیدنیها همه دیدی و بگفتی به همه
هر که باور نکند قول تو در چاه بماند
آنچه در دین تو از امن و امان پیدا شد
نشنیدیم که در هیچ زمان پیدا شد
سر ز برد یمن، ای برق یمان، بیرون آر
دل کوته نظران را ز گمان بیرون آر
علم صدق به ایوان فلکها برکش
لشکر شرع به صحرای جهان بیرون آر
خار دریای دل ما ز فراق رخ تست
دستهای گل ز در روضهٔ جان بیرون آر
هر نشانی که تو داری همه دیدیم، کنون
ز پس پرده رخ فتنهنشان بیرون آر
بیسخنهای تو قلب دل ما زر نشود
کیمیای سخن از درج دهان بیرون آر
بدعت از هر طرفی سر به میان برد، دگر
تیغ اعجاز نبوت ز میان بیرون آر
ما ز کردار بد خویش ز جان در خطریم
این خطر بنگر و آن خط امان بیرون آر
در خرابات عاشقان کوییست
وندر آن خانه یک پریروییست
طوقداران چشم آن ماهند
هر کجا بسته طاق ابروییست
در خم زلف همچو چوگانش
فلک و هر چه در فلک گوییست
به نفس چون مسیح جان بخشد
هر کرا از نسیم او بوییست
ورقی باز کردم از سخنش
زیر هر توی این سخن توییست
من ازو دور و او به من نزدیک
پرده اندر میان من و اوییست
آتش عشق او بخواهد سوخت
در جهان هر چه کهنه و نوییست
سوی او راهبر نخواهم شد
تا مرا رخ به سایه و سوییست
اوحدی با کسی نمیگوید
نام آن بت، که نازکش خوییست
چون ازو نیست میشوم هر دم
تا ز هستی من سر موییست
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
نه خرابات خیک و کاسه و می
نه خرابات چنگ و بربط و نی
آن خراباتهای بی ره و رو
بر خراباتیان گم شده پی
همه را دیده بر حدیقهٔ قدس
همه را روی در حظیرهٔ حی
گر در آن کوچه باریابی تو
کی از آن کوچه باز گردی، کی؟
بگذر از اختلاف امشب و دی
تا برون آید آن بهار از دی
چو بالا رسی، ز لا تا تو
ندری نامهٔ «الیک» و «الی»
تا تو باشی و او، جدا باشد
آسمان از زمین و نور از فی
نقش خود برتراش و او را باش
تا شود جملهٔ جهان یک شی
روی آن بت، که اوحدی دیدست
نتوان دید جز ببینش وی
سالها شد که راه میپویم
چون نخواهد شد این بیابان طی
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
هر دم از خانه رخ بدر دارد
در پی عاشقی نظر دارد
هر زمان مست مست بر سر کوی
با کسی دست در کمر دارد
هر دمی عاشق دگر جوید
هر شبی مجلس دگر دارد
یار آنکس شود که مینوشد
دست آن کس کشد که زر دارد
دوست گیرد نهان و فاش کند
مخلصان را درین خطر دارد
هر که قلاشتر ز مردم شهر
پیش او راه بیشتر دارد
یار ترسا و ما مترس از کس
عاشقی خود همین هنر دارد
عشق معشوقهٔ خراباتست
زانکه عشقست کین اثر دارد
در خرابات ما شود عاشق
هر که پروای دردسر دارد
اوحدی تاکنون دری میزد
چون خرابات ما دو در دارد
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
سخنی میرود، به من کن گوش
پیش از آن کز سخن شوم خاموش
جز یکی نیست نقد این عالم
باز جوی و به عالمش مفروش
گل این باغ را تویی غنچه
سر این گنج را تویی سرپوش
پرده بردار، تا ببینی خوش
دست با دوست کرده در آغوش
گر کسی میشوی، به جز تو کسی
در جهان نیست، بشنو و مخروش
اگر این حال بر تو کشف شود
برهی از خیال امشب و دوش
باز دانی که: من چه میگویم
گرت افتد گذر به عالم هوش
آن شناسد حدیث این دل مست
که ازین باده کرده باشد نوش
در دلم آتشست و در چشم آب
جای آن باشد ار برآرم جوش
اوحدی بازگشت گوشه نشین
اگرم فتنهای نگیرد گوش
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
نیست رنگی در آبگینه و آب
بادهشان رنگ میدهد، دریاب
باده نیز اندر اصل خود آبیست
کافتابش فروغ بخشد و تاب
ز آب بیرنگ شد عنب موجود
و ز عنب شیره و ز شیره شراب
زین منازل نکرده آب گذر
هیچ کس را نکرده مست و خراب
باش، تا رنگ دید و بینی بوی
عقل ازو سکر دید و غافل خواب
اگرت چشم دوربین باشد
برگرفتم از آن جمال نقاب
غیر ازو هر چه مینماید رخ
نیست یکباره جز غرور و سراب
دیدهٔ اوحدی به جستن اوست
گر بیابد به کام دیده جواب
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
جز تو کس در جهان نمیدانم
وز تو چیزی نهان نمیدانم
بینشان تو نیست یک ذره
به جز این یک نشان نمیدانم
با تو پوشیده حالتیست مرا
که درستش بیان نمیدانم
گرچه داناست نام من، لیکن
تا نگویی: بدان، نمیدانم
این تویی، یا منم، بگو تا: کیست؟
شرح این کن، که آن نمیدانمم
آن چنانم به بویت، ای گل، مست
که گل از بوستان نمیدانم
به اشارت حدیث خواهم گفت
که غریبم، زبان نمیدانم
دوستان، جز حدیث او مکنید
که من این داستان نمیدانم
اوحدی باز در میان آمد
کام او زین میان نمیدانم
چون پس از عمرها که گردیدم
راه این آستان نمیدانم
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
باز غوغای او علم برداشت
عشق او خنجر ستم برداشت
هرچه بیراه دید غارت کرد
و آنچه بر راه دید هم برداشت
دوست احرام آشنایی بست
نام بیگانه زین حرم برداشت
خطبها چون به نام او کردند
جمله را سکه از درم برداشت
آفتاب رخش ظهور گرفت
وز دل من غمام غم برداشت
مطرب عشق را نوا نو شد
کین کهن جامه جام جم برداشت
اندر آن جام چون خدا را دید
از کتاب خودی رقم برداشت
روز صید آن سوار ازین نخجیر
پر بیفگند، لیک کم برداشت
دل نادان من امانت عشق
هم به پشتی آن کرم برداشت
دست او چون به حکم دستوری
از من و اوحدی قلم برداشت
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
مستمع نیست، تا بگویم راست
کندرین گنبد این نوا چه نواست؟
هر چه گویی درو، چو آن شنوی؟
پس یکی باشد، این یک و دو چراست؟
تو یکی، او یکی، دو باشد دو
این یکی زان یکی بباید کاست
رشتهای گر هزار تو گردد
چون سر رشته یافتی یکتاست
گر ز دریا جدا شود قطره
نه که دریا جدا و قطره جداست؟
یار با ماست وین سخن ز نهفت
من برون میبرم چو موی ز ماست
نیست بی زبده شیر، اشارت کن
که کدامست شیر و زبده کجاست؟
آسمان و زمین گرفت این نور
باز بینید کین چه نشو و نماست؟
اوحدیوار میزنم در دوست
تا چه در میزند ارادت و خواست
ساختم پرده، گر نگردد کج
کردم آهنگ اگر بیاید راست
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
سایهٔ نور پاش میبینم
زانکه در جمله جاش میبینم
آفتابی بدین عظیمی را
ذرهای در هواش میبینم
آنکه عمری بگشتم از پی او
با خود اندر سراش میبینم
روز و شب در بلاش میسوزم
تا نگویی: بلاش میبینم
این که وقتی بنالم از غم او
نه که از خود جداش میبینم
بینشم بیخدا کجا باشد؟
چو به نور خداش میبینم
صورت او چو روشن آینهایست
که جهان در صفاش میبینم
هر چه از کاینات گیرد رنگ
جمله در خاک پاش میبینم
اوحدی در قفای ماست، دگر
دو سه روز از قفاش میبینم
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
بده، ای ساقی، آن شراب چو زنگ
بزن، ای مطرب حریفان، چنگ
که نیابی تو بیپریشانی
دل که باشد به زلف یار آونگ
با من ار میروی به جستن او
دامن خویشتن بگیر به چنگ
کانچه جستی درون جبهٔ تست
خواهش از روم جوی و خواه از زنگ
ز آب و گل زادهای، از آنی گم
در بیابان جهل چون خر لنگ
از دل و جان برآی، تا برود
در دمی همت تو صد فرسنگ
کاهن و سنگ را چو آب کند
آتشی، کو بزاد از آهن و سنگ
نام و نقش خود از میان برگیر
تا ترا در کنار گیرد تنگ
خواجه جانست، چون بمیرد تن
باده آبست، چون ببرد رنگ
اوحدی شد به عاشقی بد نام
آن نگار از زمانه دارد ننگ
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
یار، دوشم ز راه مهمانی
به خرابی کشید و ویرانی
داشت در پیش رویم آینهای
تا بدیدم درو به آسانی
که جزو نیست هر چه میدانم
که ازو خاست هر چه میدانی
انس با عالم الهی گیر
به تو گفتم طریق انسانی
دو قدم بیش نیست راه، ولی
تو در اول قدم همیمانی
گر نه آن نور در تجلی بود
آن «اناالحق» که گفت و «سبحانی»؟
که تواند به غیر او گفتن؟
«لیس فی جبتی» که میخوانی
هر چه هستیست در تو موجودست
خویشتن را مگر نمیدانی
ای که روز و شبت همیخوانم
گرچه هرگز مرا نمیخوانی
زان شراب بقا بده جامی
تا تن اوحدی شود فانی
آشکارا اگر توانم نیک
ورنه، تا میتوان، به پنهانی
من و آن دلبر خراباتی
فی الطریق الهوی کمایاتی
پرسش خستهاش روا باشد
که درین درد بیدوا باشد
کس درین خانه نیست بیگانه
مرد باید که آشنا باشد
در جهان تو باشد این من و تو
در جهان خدا خدا باشد
بنماید ترا، چنانکه تویی
اگر آیینه را صفا باشد
بیقفا روی نیست در خارج
وندر آیینه نیقفا باشد
اندر آیینه هیچ ننماید
که نه این شهریار ما باشد
در صفا نیست صورت دوری
دوری از ظلمت هوا باشد
این جدایی و کندی روشست
روش عاشقان جدا باشد
از خطای خطست اگر دویی است
این دو بینی از آن خطا باشد
اوحدی گر ز دوست برگردد
هر دم اندر دم بلا باشد
چون درین آفتاب میسوزم
تا ز من ذرهای به جا باشد
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
چیست این دیر پر ز راهب و قس؟
بسته بر هم هزار زنگ و جرس
زین طرف نغمهای که: «لاتامن»
زان جهت غلغلی که: «لاتیاس»
عهد و میثاق کرد گرگ و شبان
یار و انباز گشت دزد و عسس
چند ازین جستجوی باطل، چند؟
بس ازین گفتگوی بیهده، بس
حرف زاید منه برین جدول
نقش خارج مزن برین اطلس
کندرین خنب نیست جز یک رنگ
وندرین خانه نیست جز یک کس
یک حدیثست و صد هزار ورق
یک سوارست و صد هزار فرس
عیب ما نیست گر نمیبینیم
گوهری در میان چندین خس
نیست در کارخانه جز یک کار
و آن تو داری، به غور کار برس
دلم از زهد اوحدی بگرفت
گر امانم دهد اجل، زین پس
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
همه عالم پرست ازین منظور
همه آفاق را گرفت این نور
هر یک از جانبیش میجویند
مصطفی از حرم، کلیم از طور
اصل این کل و جز و یک کلمه است
خواه توراة از خوان و خواه زبور
حاصل شهر عاشقان شهریست
گرد بر گرد آن هزاران سور
باش تا نقد او شود پیدا
باش تا کار او رسد به ظهور
گرچه در پیش چشم و ما مفلس
دست در دستگاه و ما مهجور
یار نزدیکتر ز تست به تو
تو ز نزدیک او چرایی دور؟
تاکنون اوحدی اگر میپخت
آرزوی بهشت و حور و قصور
رفتنی رفت، بعد ازین تو مرا
گر گنه گار داری، ار معذور
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
مدتی من به کار خود بودم
با خود و روزگار خود بودم
صورتی چند نقش میبستم
گرچه هم در دیار خود بودم
به دیار کسان شدم ناگاه
گرچه هم در دیار خود بودم
به در هر حصار میگشتم
نه که من در حصار خود بودم
سالها یار، یار میگفتم
خود به تحقیق یار خود بودم
گفتم: او را شکار کردم، لیک
چون بدیدم شکار خود بودم
یک شبم یار در کنار کشید
روز شد، در کنار خود بودم
غم دل با کسی نخواهم گفت
چون غم و غمگسار خود بودم
اوحدی پیش من حجاب نشد
زانکه خود پردهدار خود بودم
گفتم: این اختیار نیست مرا
چون که در اختیار خود بودم
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
دوست به کاروان «کن فیکون»
آمد از شهر لامکان بیرون
عور گشت از لباس بیچونی
باز پوشید کسوت چه و چون
گر بر آمد بصورت لیلی
گه در آمد بدیدهٔ مجنون
گاه مشهور شد بیت نور
گاه مذکور شد بسورت نون
چون به آب و زمین او بودست
ریشه و بیخهای گوناگون
پیش کافور و زنجبیل نهاد
عسل و تین و روغن زیتون
میسرشت این چهار جسم بهم
مدتی، تا تمام شد معجون
دردها را دوانهاد، دوا
زهرها را ازو نبشت افسون
اوحدی شربتی از آن بچشید
گشت دیوانه «والجنون فنون»
پر دویدم بهر دری زین پیش
بر من این در چو بازگشت اکنون
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
میبیاور، که توبه بشکستم
یا مده می، که از غمش مستم
نی، که من جز به می نخواهم داد
بعد ازین گر به جان رسد دستم
درجهان می مرا چنان سازد
که ندانم که در جهان هستم
خلوتی داشتم به جستن او
چون بجست او مرا،برون جستم
به یکی کردم از دو عالم روی
دیده از دیگران فرو بستم
در کف پای آن یکی خاکم
بر سر کوی آن یکی پستم
ببریدم دل از تعلق غیر
زان بریدن به دوست پیوستم
ز اوحدی دل به رنج بود و چو دل
اوحدی شد، ز اوحدی رستم
تا به اکنون ز پند گویان بود
بند بر پای و حلق در شستم
بعد از این، چون به حکم گستاخی
در خرابات عشق بنشستم
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهی کمایاتی
گر به دست آوریم دامن دوست
همه او را شویم و خود همه اوست
آنکه او را در آب میجویی
همچو آیینه با تو رو در روست
تو تویی و تو از میان برگیر
کز تویی تو رشتهٔ تو دو توست
گر شود کوزه کوزهگر،نه شگفت
که بسی کاسه سوده گشت و سبوست
تو به مویی بجستهای، ورنه
از تو تا آنکه جستهای یک موست
همه از یک درخت رست این چوب
که گهی صولجان و گاهی گوست
«ها» که اسم اشارتست از اصل
الفش را چو واو کردی هوست
انقلابی ضرورتست اینجا
تا تو این مغز بر کشی از پوست
منشین تشنه، اوحدی که ترا
پای در آب و جای بر لب جوست
مدتی توبه داشتم و اکنون
که خرابات عشق در پهلوست
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
هر چه من گویم،ای دبیر امروز
نه به خویشم، ز من مگیر امروز
قلم نیستی به من در کش
که گرفتارم و اسیر امروز
میل یار قدیم دارد دل
تن ازین غصهگو: بمیر امروز
سالها در کمین نشستم، تا
در کمانم کشد چو تیر امروز
رو بشارت بزن، که گشت یکی
با غلام خود آن امیر امروز
چشم گژبین چو از میان برخاست
راست شد شاه با فقیر امروز
پرده برمن مدر، که نتوان دوخت
نظر از یار بی نظیر امروز
چون در آمیخت آب ما با شیر
چون جدا میکنی ز شیر امروز
اوحدی،جز حدیث دوست مگوی
که جزو نیست در ضمیر امروز
به تو رمزی بگویم، ار شنوی
از زبانم سخن پذیر امروز:
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
چند وچند؟ ای دل ملامت کش
زین من و ما و این عمامه و فش
سر مگردان ز خنجر آن دوست
رخ مپیچان ز تیر آن ترکش
نوشدارو، که: غیر دوست دهد
زهر باشد، به خاک ریز و مچش
دل ز دنیا و آخرت برگیر
به چنین جوع روزه گیر و عطش
رخ به وحدت نهادهای، بردار
از میان اختلاف روم و حبش
قل کن روی کعبتین جهت
تا ببینی یکی مقابل شش
چند گویی که؟ خانه تاریکست؟
نیست تاریک، چشم تست اعمش
قابلی نیست، چون پذیرد نور؟
آتشی نیست، کی بسوزد غش؟
ز احد گر نشان همی طلبی
به سر اوحدی قلم درکش
در بدین ناخوشان ببند امروز
تا برانیم چند روزی خوش
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
اشک من سرخ کرد و رویم زرد
با من آن بیوفا ببین که چه کرد؟
همچو خون در رگست و رگ در تن
آنکه آبم ببرد و خونم خورد
عشق آن دوست چون برآرد دست
سر ز پا، پا ز سر نداند مرد
همه را کشت، تا نماند غیر
کشته را سوخت، تا بماند فرد
میکشد تیغ و نیست پای گریز
میکشد زار و نیست جای نبرد
تا دو چشمم به دست بینا شد
هجر او وصل گشت و خارش ورد
پیش ابداعیان چه دیر و چه زود؟
نزد توحیدیان چه گرم و چه سرد؟
این همه نقشها که میبینی
از یکی کارگاه دان و نورد
اوحدی گر یکی شود با ما
از حریفان همی بریم این نرد
قصهٔ درد خویشتن گفتم
گر نیاید پدید داروی درد
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
تا به کنون پردهنشین بود یار
هیچ در آن پرده نمیداد بار
خود به طلب دیدم و راهی نبود
راه طلب داشتم از پرده دار
یار من از پرده همی کرد زور
دل ز پی پرده همی گشت زار
چون که دل پردهنشین چندگاه
بر درش آویخته شد پردهوار
گفت: گر از پردهٔ خود بگذری
زود در آن پرده دهندت گذار
گفتمش :اندر پس این پرده کیست؟
گفت: تویی، پرده ز خود برمدار
در پس این پرده شمار یکیست
گرچه شد این پرده برون از شمار
پردهٔ من جز منی من نبود
از منی من چو بر آمد دمار
طالب و مطلوب و طلب شد یکی
پردهٔ آن این عدد مستعار
در پس آن پرده چو ره یافتم
پرده برانداختم از روی کار
اوحدی این راه چو بیپرده دید
با زن و با مرد بگفت آشکار:
کانچه دل اندر طلبش میشتافت
در پس این پرده نهان بود، یافت
عشق خروشی، که عیان دیدهام
سینه به جوشی، که زیان دیدهام
دل چو ز ناگه به وصالش رسید
بانگ برآورد که: جان دیدهام
گاه رخش را ز درون جهان
گاه ز بیرون جهان دیدهام
آنچه مرا طاقت و اندازه بود
وصل باندازهٔ آن دیدهام
رخ ننمودست به من ذرهای
کش نه در آن ذره نشان دیدهام
با تو چه گویم؟ که: چنین و چنان
کش نه چنین و نه چنان دیدهام
تا که شد از دیده روان نقش او
خون دل از دیده روان دیدهام
راست نیاید سخنش در مکان
چونکه برونش ز مکان دیدهام
در چه زمین و چه زمانم؟ مپرس
چون نه زمین و نه زمان دیدهام
من به یقینم که جزو نیست هیچ
تا تو نگویی: به گمان دیدهام
یار مرا دوش نهان رخ نمود
فاش کنم هرچه نهان دیدهام
کانچه دل اندر طلبش میشتافت
در پس این پرده نهان بود، یافت
پیر شراب خودم از جام داد
زان تپش و درد سر آرام داد
طفل بدم، حنظل و صبرم نمود
کهل شدم، شکر و بادام داد
سایهٔ من گم شد و او باز جست
مایهٔ من کم شد و او وام داد
گرسنه گشتم، بر خم چاشت شد
تشنه نشستم ز لبم جام داد
مور مرا خانهٔ بیغم نمود
مرغ مرا دانهٔ بیدام داد
دل چو درافتاد بحامیم تب
شربت طاها و الف لام داد
آخر کارم به دعا باز خواند
گرچه به اول همه دشنام داد
جسم مرا جای درین بوم ساخت
جان مرا راه درین بام داد
نصرة اودست مرا زور شد
همت او پای مرا گام داد
خاص شد از حرمت او اوحدی
رفت و ندا در حرم عام داد:
کانچه دل اندر طلبش میشتافت
در پس این پرده نهان بود، یافت
آن بت سرکش، که نمیداد دست
چونکه درآمد ز درم نیم مست
پای مرا از در حیرت براند
چشم مرا از در غیرت ببست
دل به فغان آمد و خونش بریخت
تن به میان آمد و جانش بخست
در سرم انداخت نشاط «بلی»
می، که به من داد ز جام الست
از دل من شاخ امیدی برست
جان من از داغ جدایی برست
گفتمش : از دست تو بیچارهام
گفت که: بیچاره نیایم به دست
گفتمش : از وصل خودم هست کن
گفت : بمیر از خود و از هرچه هست
گفتمش : ای بت، ز تو دورم چرا؟
گفت که : از دور بتی میپرست
گفتمش : ار توبه کند دل ز عشق
گفت که : آن توبه به باید شکست
گفتهٔ او آفت جان بود و تن
لیک چنان گفت که در دل نشست
دیده ز دور آن قد و بالا چو دید
نعره در انداخت به بالا و پست :
کانچه دل اندر طلبش میشتافت
در پس این پرده نهان بود، یافت
تاچه کشم من؟ که بدین دست تنگ
ساغر می خواهم و آواز چنگ
چون می لعلم بچشانی، کنم
بوسه طلب زان لب یاقوترنگ
عمر چو بادست همی در شباب
باده بمن ده، که ندارد درنگ
تا بر او زین دل زنگار خورد
رنگ زدایم به شراب چو زنگ
دوش چو میخوردم و خوابم ربود
یار به صلح آمد و بگذاشت جنگ
پرده برانداخت ز روی خیال
دست خوش آن صنم شوخ شنگ
گفتمش : آمد ز غمت دل به جان
گفت : گرت جان به لب آید ملنگ
دست در آغوش من آورد عور
آنکه همی داشت ز من عار و ننگ
او شکر افشان ودلم شکر گوی:
کانچه همی خواستم آمد به چنگ
صبح چو از خواب درآمد سرم
دست خودم بود در آغوش تنگ
اوحدی این راز چو دانست باز
در فلک انداخت غریو و غرنگ :
کانچه دل اندر طلبش میشتافت
در پس این پرده نهان بود، یافت
نشنود از پرده کس آواز من
تا نکند راست لبش ساز من
من نه به خود گفتم، از آنست عقل
بیخود و حیران شده در راز من
تا نبری ظن که به بازیچه بود
دیدهٔ شب تا به سحر باز من
بیش نگویی سخن از ناز او
گر بتو گویم سخن از ناز من
ای که ز گستاخی من غافلی
خیز و ببین بر لب او گاز من
چند ز شیراز و ز رومم، دگر
رخت به روم آور و شیراز من
واقعهٔ عشق نگوید به تو
جز نفس واقعه پرداز من
گر چه منم آخر این کاروان
نیست پدید آخر و آغاز من
بس دل افسرده سر انداز شد
از دم چون تیغ سر انداز من
کی به چنان بال رسد، اوحدی
مرغ تو در غایت پرواز من
من لب خود کرده ز گفتن به مهر
شهر پر آوازهٔ آواز من :
کانچه دل اندر طلبش میشتافت
در پس این پرده نهان بود، یافت
عشق برآورد ز جانم خروش
من نتوانم، تو توانی بپوش
پر مدم، ار دیگ بسر میرود
او چه کند؟ آتش تیزست و جوش
امشب ازین کوچه بدوشم برند
گر هم از آن باده دهندم که دوش
در غلطم، یا سخن آشناست
اینکه مرا میرسد امشب بگوش؟
میروم از خود چو همی آید او
کیست که آمد؟ که برفتم ز هوش
چون بدر او رسی، ای باد صبح
گر بدهد نامه، بیاور، بکوش
کو سخن غیر نخواهد شنید
گر برسالت بفرستی سروش
بر سر بیمار خود، ار میروی
تا دگرش زنده ببینی بکوش
توش و تنم رفت، مفرمای صبر
مرد به تن صبر کند، یا به توش
مجلس رندان طرب گرم شد
دی چو گذشتم بدر میفروش
اوحدی از غایت مستی که بود
با همه میگفت و نمیشد خموش:
کانچه دل اندر طلبش میشتافت
در پس این پرده نهان بود، یافت
نور رخ دوست چو پیدا شود
عقل که باشد که نه شیدا شود
از رخ خورشید چو در وا کنند
ذره چه گوید که نه در وا شود
بر سر آن کوچه، که تن خاک اوست
ره نبری، گر نه سرت پا شود
از دو جهان هیچ نبینی جزو
گر به رخش چشم تو بینا شود
ما همه اوییم، ولی او ز دور
منتظر ماست، که کی ما شود
بخت نگر: تا ننهد سر به خواب
رخت، غمی نیست، که یغما شود
حرف مپندار، به حرفت گرای
تا مگر این اسم مسما شود
قطره به دریا چو دگر باز رفت
نام و نشانش همه دریا شود
پرتو آن نور، که گفتم، یکیست
مختلف از منزل و از جا شود
سر چو به این جبه برآورد دوست
خواست درین قبه که غوغا شود
باز صدای سخن اوحدی
بر همه کس روشن و پیدا شود
کانچه دل اندر طلبش میشتافت
در پس این پرده نهان بود، یافت
نفس ترا شد نفس گور کن
زنده شوی، گر بکنی گور تن
ای شده نومید چنین، بر کجاست
یاس تو و باغ پر از یاسمن
یا خبری از لب او باز گوی
بیخبران را سخنی زان دهن
در همهٔ بادیه حییست بس
و آن دگر آثار طلال و دمن
کوکب لیلی نرود بر ملا
موکب مجنون چه کند بر علن
از پی آن آهوی وحشی ببین
سر به هم آورده هزاران رسن
تا کی ازین جبه و دستار و فش
مرده شو و جامه رها کن بزن
جسم تو گوریست روان ترا
بر سر این گور چه پوشی کفن
پای برین صفه نه و باز دان
راز چهل صوفی و یک پیرهن
اوحدی، این تلخ نشستن ز چیست
شور به شیرین سخنان در فگن
پنج حواست چو یکی بین شدند
بر ببرش راه و بگو این سخن
کانچه دل اندر طلبش میشتافت
در پس این پرده نهان بود، یافت