به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

اگر حقایق معنی به گوش جان شنوی

حدیث بی‌لب و گفتار بی‌زبان شنوی

دلت جگر بگرفتست، ورنه راز سپهر

ز ذره ذرهٔ گیتی زمان زمان شنوی

ز ناقلان زمین پند گوش کن، باری

چو آن حضور نداری کز آسمان شنوی

چو پای بستهٔ این قبه گشته‌ای، ناچار

درو هر آنچه بگویی سخن، همان شنوی

به اعتقاد تو بر فعل جز یقینی نیست

گرت به فعل بگویم، به صد زبان شنوی

حدیث با تو به اندازهٔ تو باید گفت

که گر بلند کنم اندکی، گران شنوی

بو اعظان نکنی گوش، غیر آن ساعت

که نام جنت و حلوای رایگان شنوی

به بوی سود کنی ترک خانه، ور نی تو

سفر کجا کنی، ار قصهٔ زیان شنوی؟

حدیث پیر ریایی ز عارفی بررس

که آنچنانکه فراخور بود چنان شنوی

اگر طریق هدایت روی تو، شرط آنست

که هر حدیث که خواهی، ز اهل آن شنوی

و گر نه نان به بهای کلیچه باید خورد

چو وصف آن تو هم از صاحب دکان شنوی

سخن به ریش دراز و به ریش کوته نیست

سخن بزرگ بود کان ز خرده‌دان شنوی

میان بره و گرگ آنزمان بدانی فرق

که کارنامهٔ این گله از شبان شنوی

چو غول نام دلیلی برد، روا نبود

که ریش برکنی، ای خواجه و روان شنوی

تو خود به باغ رو و گوش کن که: سرد بود

اگر فضیلت بلبل ز باغبان شنوی

کسی که فرق نداند میان قالب و جان

حدیث قالبی او چرا به جان شنوی؟

سخن، که از نفس ناتوان شود صادر

یقین بدان تو که: البته ناتوان شنوی

اگر بود خرد پیر با جوانی جفت

روا بود سخن پیر کز جوان شنوی

به رهروی رو و گر مشکلیت هست بپرس

که حل مشکل خود از چنین کسان شنوی

فتوح میطلبی؟ شعر اوحدی میخوان

که این غرض، که تو داری در آن میان شنوی

ادامه مطلب
دوشنبه 16 اسفند 1395  - 7:42 PM

جهان به دست تو دادند، تا ثواب کنی

خطا ز سر بنهی، روی در صواب کنی

فلک چو نامه فرستد ز مشکلی به جهان

به فکر خویشتن آن نامه را جواب کنی

شود به عهد تو بسیار فتنه‌ها بیدار

چو عشق بازی و سیکی خوری و خواب کنی

مهل خراب جهان را به دست ظلم، که زود

تو هم خراب شوی، گر جهان خراب کنی

چو دور دولت تست، ای امیر ملک، بکوش

که نام نیک درین دولت اکتساب کنی

بدانکه: نام شبانی نیاید از تو درست

که گله را همه در عهدهٔ ذئاب کنی

شود چو قصهٔ عود و رباب قصهٔ تو

چو دل بدعد دهی، گوش بر رباب کنی

به قتل دشمن خود گر شتاب نیست ترا

یقین شناس که: بر قتل خود شتاب کنی

روا مدار که: از بهر پهلوی بریان

هزار سینه به سیخ جفا کباب کنی

قراضهای زر بیوگان مسکینست

قلادها که تو در گردن کلاب کنی

میان دوزخ و خلق تو بس تفاوت چیست؟

چو خلق را همه از خلق خود عذاب کنی

ترا از آنچه که چون گل در آتشست کسی؟

که جای خویشتن اندر گل و گلاب کنی

نگاه کن: که گر اینها که میکنی با خلق

کنند با تو زمانی، چه اضطراب کنی؟

به جانب تو نهان بس خطابهاست ز غیب

ولی تو گوش نداری، که بر خطاب کنی

چو پیر گشتی و پیری رسول رفتن تست

چه اعتماد بر این خیمه و طناب کنی؟

به پیش آب جهان خانه‌ایست بی‌بنیاد

نه محکمست عمارت، که پیش آب کنی

ز سر جوان نتوانی شد، ار چه در پیری

ز مشک سوده سر خویش را خضاب کنی

به قول اوحدی ار ذره‌ای برآری سر

ز روشنی رخ خود را چو آفتاب کنی

ادامه مطلب
دوشنبه 16 اسفند 1395  - 7:42 PM

گر بدینصورت، که هستی، صرف خواهد شد جوانی

راستی بر باد خواهی داد نقد زندگانی

کی بری ره سوی معنی؟ چون تو از کوتاه چشمی

صورتی را هرکجا بینی درو حیران بمانی

راه دشوارست و منزل دور و دزدان در کمین‌گه

گوش کن: تا درنبازی مایهٔ بازارگانی

واعظت گولست و میدانم که: از ره دور گردی

رهبرت غولست و میدانم که: در وادی بمانی

کرده‌ای با خود حساب آنکه: چون مالم فزون شد

در مراد دل بمانم شاد و آخر هم نمانی

این رباطی در ره سیلست و ما در وی مسافر

برگذار سیلها منزل مساز، ای کاروانی

هرکه در دنیا به رنج آمد، ز بهر راحت تن

زندگانی می‌دهد بر باد بهر زندگانی

جاودان کس را نشان باقی نخواهد ماند هرگز

جهد آن کن تا: مگر نامت بماند جاودانی

لذت حلوای ایمان کی فرو آید به حلقت؟

چون ترا دراعه شش تویست و پیراهن دوگانی

دیگران را چون به راه آری؟ که خود را یاوه کردی

هرکه را شب خواب میگیرد چه داند پاسبانی؟

یا مراد خویش باید جست، یا کام رفیقان

کار خود یکسو نه، ار دربند کار دیگرانی

سالها بوسیده‌اند از صدق خاک آستانها

آن کشان امروز می‌بینم که خاک آستانی

مرد را گفت و قدم باید، تو خود یکباره گفتی

خلق را در سر زبان باید، تو خود یکسر زبانی

صوت و حرف از بهر آن آموختی، تا قول گویی

بحر و وزن از بهر آن انگیختی، تا شعر خوانی

بی‌زر اندر خانه ننشانی شبی کس را و عمری

هست تا در ملک ایزد می‌نشینی رایگانی

نام خود عاشق نهادی، چیست این افسردگیها؟

عاشقان را سینه آتش‌خانه باید، دیده‌خانی

پهلوانی نیست قلب دوستان بر هم شکستن

به که قلب دشمنان هم بشکنی، گر پهلوانی

زیر دستان را مهل، کز ظالمی اندیشه باشد

گله را از گرگ صحرایی نگهدار، ار شبانی

مال مار تست و تو روز و شب اندر جمع آری

یار بار تست و تو سال و مه اندر بند آنی

زر فریبنده است،خواهی مغربی، خواهی یمینی

برق سوزنده است، خواهی مشرقی، خواهی یمانی

گر ز قهر ایزدت خوفست، چون دست تو باشد

جهد کن تا : بر تو شهوت را نباشد قهرمانی

از رفیقان گفتن و از نیکبختان کار بستن

آنچه دانستم بگفتم با تو، آن دیگر تو دانی

سوختم در آتش فکرت روان خویش عمری

تا تو میگویی که : شعرش همچو آبست از روانی

کردگارا، روز عمر خویشتن بر باد دادم

گاه احسانست و وقت لطف و روز مهربانی

در دو عالم نیست مقصودی مرا، جز دیدن تو

شاید ار امیدواری را به امیدی رسانی

گر نکوکاران رخ چون ارغوان آرند پیشت

من نمی‌آرم بغیر از اشکهای ارغوانی

شورش بسیار کردم، زانکه وقت عرض نامه

بر تو آمرزیدن بسیار می‌بردم گمانی

آب دریای معاصی تا رکابم بود، دایم

چون ز بی‌آبی همی با باد کردم هم عنانی

گرچه جان در پای یاران کرده‌ام، از راه صورت

کس نکرد آهنگ جانم، غیر از آن یاران جانی

آتش دوزخ به آب چشم من کمتر نشیند

کز چنین آبی نیاید قوت آتش‌نشانی

ناتوان افتاده‌ایم از اصل خلقت، هم تو ما را

دستگیری کن به لطف خویشتن، چون میتوانی

گر برانی بندگانیم، ار بخوانی پادشاهی

حکم حکم تست و ما راضی به هر حکمی، که رانی

یارب اندر حال پیری دست گیرم سوی رحمت

کز جوانی کردم این آشفتگی، آه از جوانی!

ای مسافر، چون به ملک و منزل خود بازگردی

گفتهای اوحدی می‌بر ز بهر ارمغانی

ادامه مطلب
دوشنبه 16 اسفند 1395  - 7:41 PM

هرگز به جان فرا نرسی بی‌فروتنی

خواهی که او شوی تو، جدا گرد از منی

زنهار ! قصد کندن بیخ کسان مکن

زیرا که بیخ خویشتنست آنکه می‌کنی

نیکی کن، ای پسر تو، که نیکی به روزگار

سوی تو بازگردد، اگر در چه افگنی

دل در جهان مبند، که بی‌جرعه‌های زهر

کس شربتی نمی‌خورد، از دست او، هنی

امروز کار کن که جوانی و زورمند

فردا کجا توان؟ که شوی پیر و منحنی

تا کی من و جمال من و ملک و مال من؟

چندین هزار من که شد از قطره‌ای منی؟

سر برفراشتی که : به زور تهمتنم

ای زیردست آز، چه سود از تهمتنی؟

جز با دل شکسته ترا کار زار نیست

خود را نگاه دار، که بر قلب می‌زنی

کردی کلاه کژ، که : کمر بسته‌ام به سیم

ای سنگدل، چه سیم؟ که دربند آهنی

گر نیک بنگری،همه زندان روح تست

چون کرم پیله، بر تن خود هرچه می‌تنی

گر مرهم تو بر دل مردم بمنتست

بردار مرهمت، که نمک می‌پراگنی

مشکل بزاید از تو بسی خیر، از آنکه تو

چون مادر زمانه ز نیکی سترونی

از پند گفتن تو چه فرقست تا به نیش؟

از بهر آنکه تیز ترا ز فرق سوزنی

تا برزنی به کیسهٔ بازاریان یکی

روز دراز بر سر بازار و برزنی

از بهر لقمه‌ای، که نهندت به کام در

دیدم که : زخم‌دارتر از قعر هارونی

دانی حساب گندم خود جوبه جو ولی

«الحمد» را درست ندانی، ز کودنی

نادان به جز حکایت دنیا نمی‌کند

ناچار خود حکایت دنیا کند دنی

ای اوحدی، کسی بجزو نیست در جهان

درویش باش، تا غم کارت خورد غنی

ادامه مطلب
دوشنبه 16 اسفند 1395  - 7:41 PM

ای روزه‌دار، اگر تو یک ریزه راز داری

دست و زبان خود را از خلق بازداری

با ساز و برگ بودی سالی، سزد کزین پس

یک ماه خویشتن را بی‌برگ و ساز داری

آخر چه سود کشتن تن را به زور؟ چون تو

شامش رضا بجویی، صبحش نیاز داری

آنست سر روزه: کز هر بدی ببندی

گوشی که برگشودی، چشمی که باز داری

در آسمان معنی، چون مهر، برفروزی

گر دست برد صورت یک ماه باز داری

از آستان صورت، تا پیشگاه معنی

بیش از هزار منزل شیب و فراز داری

دل را چو چار گوشه بر باغ و خانه کردی

چون در حضور بندی؟ کی در نماز داری؟

خود کی درست خیزی از زیر سکهٔ دل؟

کز بهر یک قراضه دندان چو گاز داری

نفسی که می‌تواند با عرشیان نشستن

حیف آیدم که : او را در بند آز داری

کوتاه عمر باشد، آن را که نیست نامی

گر نام نیک ورزی، عمر دراز داری

بی‌منتی برآور کار نیازمندان

گر زانکه هیچ کاری با بی‌نیاز داری

چون اوحدی نگردی بی‌صدق یار هرگز

زیرا که یار بودن صدقست و رازداری

ادامه مطلب
دوشنبه 16 اسفند 1395  - 7:41 PM

گریان در آخر شب، چون ابر نوبهاری

بر خاک نازنینی کردم گذر به زاری

نزدیک او چو رفتم، خاکش به دیده رفتم

دیگر ز سر گرفتم آیین سوکواری

گفتم که : ای گذشته، ما را به غصه هشته

آه! از کجات پرسم: چونی و در چه کاری؟

حالم تباه کردی، حال تو چیست گویی؟

روزم سیاه کردی، شب چون همی گذاری؟

روحش به راز با من، می‌گفت باز با من:

کای در وصال و هجران حق تو حق یاری

از آه سینهٔ تو خبر همیشه دارم

از آب دیده اکنون پیش آر، تا چه داری؟

با چشم من چه گویی؟ وز زلف من چه جویی؟

چشمست و آب حسرت، زلفست و خاک خواری

گفتم : به هم رسیدن ما را چگونه باشد؟

گفت : از چگونه بگذر، تا دیده برگماری

گفتم : ز کار غیبی ما را یکی خبر کن

گفت : اوحدی، چه گویم؟ آن بدروی که کاری

زان عمر و زان جوانی آگه شود دل تو

روزی کزین عمارت بیرون بری عماری

ادامه مطلب
دوشنبه 16 اسفند 1395  - 7:41 PM

کردم اندیشه تاکنون باری

برنیامد ز دست من کاری

گر ز قرب و قبول آن حضرت

رتبتی یافت خوب کرداری

من چنانم ز شرم بار گناه

که نظر بر نمی‌کنم باری

دیده بسیار لطف و ناکرده

شکر او، اندکی ز بسیاری

کیستند این مجاهزان زمین؟

کرکسی چند، گرد مرداری

هرکس از بهر پای‌بند وجود

گرد خود درکشیده دیواری

چیست این عمر و این عمارت دهر؟

پنج روزی و چار دیواری

هیچ مغزی نداشتست آن سر

که بود پای‌بند دستاری

عافیت خواهی؟ از جهان بگریز

توشه‌ای سهل و گوشهٔ غاری

زین میان، گر نجات می‌خواهی

بپران خویش را چو طیاری

مکن آزار هیچ نفس طلب

که نیرزد جهان به آزاری

سبب و سر این بباید دید

هر کرا در قدم رود خاری

جام گیتی نمای خاطر تست

که ندارد ز جهل زنگاری

این جهان زان جهان نموداریست

در تو از هر دوشان نموداری

در وجودت نهفته گنجی هست

تو بر آن گنج خفته چون ماری

راست پرسی؟ درین خراب آباد

بهتر از عقل نیست معماری

طاعت و معصیت، که می‌بینی

غایتش جنتست، یا ناری

به حقیقت سعادت آن باشد

که ندارد دریغ دیداری

ای که بر آستانهٔ در تست

روی هر سرکشی و جباری

اوحدی را به لطف خود بنواز

بگسل از هر غرور و پنداری

چند پرسی که : احتیاجی هست ؟

هست و در یوزهٔ می‌کنم آری

چو شود گر ز جامه خانهٔ خود

سوی ما افگنی کله واری

گر چه در کیسهٔ عمل داریم

از بدی شق بکرده طوماری

به چه سنجد گناه صد چون ما؟

در ترازوی چون تو غفاری

ادامه مطلب
دوشنبه 16 اسفند 1395  - 7:40 PM

عمر گذشت، ای دل شکسته، چه داری؟

چارهٔ کاری نمی‌کنی، به چه کاری؟

روز بیهوده صرف کرده‌ای، اکنون

گریهٔ بیهوده چیست در شب تاری؟

آنچه ز عمر تو فوت گشت ز روزی

رو، که به عمری قضای آن نگزاری

بس که خجالت بری به روز قیامت

گر ورق کرده‌های خود بشماری

آب و زمینی چنین و قوت بازو

عذر چه گویی که هیچ تخم نکاری؟

چارهٔ پیری کن ای نفس، که جوانی

راه به منزل بر، آن زمان که سواری

ای که گذر می‌کنی به کوی عزیزان

بر سر گور تو بگذرند به خواری

بس که برین باره کوه و دشت که بینی

ابر زمستان گذشت و باد بهاری

حجرهٔ دل را سیاه کرده ز ظلمت

خانهٔ گل را چه می‌کنی که نگاری؟

این همه جهلست، ورنه کوه نمی‌کرد

عهدهٔ عهد امانتی که تو داری

زان همه کالای قیمتی به قیامت

یک دو سه با خویش جهد کن، که بیاری

نقد خود اینجا تمام کن، که بسوزی

بر سر آن آتش، ار تمام عیاری

هرچه مرا عقل گفت، با تو بگفتم

تا تو ز من بشنوی و در عمل آری

گفتهٔ من فرق کن ز گفتهٔ دیگر

لعل بدخشی شناس و مشک تتاری

دور ز اقوال نیک نیست زبانم

گرچه ز افعال خوب فردم و عاری

معترفم من که: هیچ کار نکردم

جز ورق خود سیه به شیفته کاری

اوحدی، آنجا که بار راه گشایند

اهل بضاعت، جز آب دیده چه باری؟

کار سعادت به زور نیست، مگر تو

در کنف مسکنت گریزی و زاری

یاری از آن درطلب، که هرکه بیفتاد

از در او یافت زورمندی و یاری

آنکه ترا یک نفس فرو نگذارد

جهل بود، گر ز خاطرش بگذاری

باری ازو یاد کن، که اوست به هرحال

خالق و رزاق وحی و قادر و باری

ادامه مطلب
دوشنبه 16 اسفند 1395  - 7:40 PM

بر کوفه و خاک علی، ای باد صبح، ار بگذری

آنجا به حق دوستی کز دوستان یادآوری

خوش تحفه‌ای ز آن آب و گل، بوسیده، برداری به دل

تازان هوای معتدل پیش هواداران بری

با او بگویی: کای، ولی، وی سر احسان ویلی

زان کیمیای مقبلی درده، که جان می‌پروری

ای قبلهٔ روح و جسد، وی بیشهٔ دین را اسد

ذات تو خالی از حسد، نفس تو از تهمت بری

کافی کف کوفی وطن، صافی دل صوفی بدن

هم بوالوفا، هم بوالحسن، هم مرتضی، هم حیدری

هستی نبی را ابن‌عم، از روی معنی لحم و دم

زان گونه بودی لاجرم، زین گونه داری سروری

از جام علمت با طرب، جوشیده مغزان عرب

دربسته صد معدی کرب، پیشت میان چاکری

کفر از کفت شد کاسته، دین از تو شد آراسته

از زیر دستت خاسته، صد چون جنید و چون سری

بوذر وکیل خرج تو، سلمان رسیل درج تو

گردون چه داند ارج تو؟ تو آفتاب خاوری

بر پایهٔ علم تو کس، زین‌ها ندارد دسترس

مهدی تو خواهی بود و بس، گر مهد این پیغمبری

هم کوه حلمش را کمر، هم چرخ خلقش را قمر

هم شاخ شرعش را ثمر، هم شهر علمش را دری

علم از تو گشت اندوخته، شرع از تو گشت افروخته

از ذوالفقارت سوخته،آیین کفر و کافری

یاسین ز نامت آیتی، طاها ز علمت رایتی

کشف تو از مه غایتی، برداشت مهر دختری

شمعی و ماهت هم نفس، پیشی نگیرد بر تو کس

هرچند شمع از پیش و پس، فارغ بود، چون بنگری

رمحت شهاب و مه سپر، خوانت بهشت و کاسه‌خور

پای ترا کرده به سر، گردون گردان، منبری

هم میر نحل و هم نحل، ای خسرو گردون محل

کاخ تو ایوان زحل، هم تخت کاخ مشتری

هم تیغ داری، هم علم، هم علم داری، هم حکم

هم زهد داری هم کرم، دیگر چه باشد مهتری؟

از مهر در هر منزلی، مهری نهادی بر دلی

همچون سلیمان ولی، دیوت نبرد انگشتری

خط ترا نقاش چین، مالیده بر چشم و جبین

کلک تو از روی زمین، گم کرده نقش آزری

رای تو دشمن مال را، رویت مبارک فال را

نهج تو اهل حال را، کرد از بلاغت یاوری

از بهر حکم و مال و زر، هرگز نجستی شور و شر

نفسی که چندینش هنر باشد، چه جوید داوری؟

روزی که یاران دگر، از دور کردندی نظر

از خیبر و باروش در، کندی، زهی زور آوری

عصمت شعار آل تو، ایمان و تقوی مال تو

کشف حقیقت حال تو، سیر طریقت بر سری

پیش از کسان بودت کسی، بعد از نبی بودی بسی

پیشی تو، هرچند از پسی، ای نامدار گوهری

ای مکیان را پیش صف، وی شحنهٔ نجد و نجف

هستی خلافت را خلف، از مایهٔ نیک اختری

گر با تو کین ورزد خسی، نامش نمی‌ماند بسی

وآنجا که گم گردد کسی، علم تو داند رهبری

رای تو جفت تیر شد، چون مهر عالم‌گیر شد

عقل بلندت پیر شد، در کار معنی گستری

ای گنج صد قارون ترا، گفته نبی هارون ترا

زان دشمن وارون ترا، منکر شود چون سامری

گردون گردان جای تو، خورشید خاک پای تو

ای پرتوی از رای تو، آیینهٔ اسکندری

نام وجودت «لافتی» منشور جودت «هل اتی»

«یا منیتی حتی متی، انافی اسا و تحسری»

من بستهٔ بند توام، خاک دو فرزند توام

در عهد و پیوند توام، با داغ و طوق قنبری

پر شد دل از بوی گلت، زان اوحدی شد بلبلت

ای خاک نعل دلدلت، بر فرق چرخ چنبری

اندر بیابانش مهل، غلتان میان خون و گل

جامی فرو ریزش به دل، ز آن بادهای کوثری

ادامه مطلب
دوشنبه 16 اسفند 1395  - 7:40 PM

ای رنج ناکشیده، که میراث می‌خوری

بنگر که: کیستی تو و مال که می‌بری؟

او جمع کرد و چون به نمی‌خورد ازو بماند

دریاب کز تو باز نماند چو بگذری

مردم به دستگاه توانگر نمی‌شود

درویش را چو دست بگیری توانگری

از قوت و خرقه هرچه زیادت بود ترا

با ایزدش معامله کن، گر مبصری

زر غول مرد باشد و زن غل گردنش

در غل غول باشی، تا با زن و زری

شوهر کشیست، ای پسر، این دهر بچه‌خوار

برگیر ازو تو مهر و مگیرش به مادری

فرزند بنده‌ایست، خدا را، غمش مخور

کان نیستی که به ز خدا بنده پروری

گر مقبلیست گنج سعادت از آن اوست

ور مدبرست، رنج زیادت چه می‌بری؟

ای خواجه، ملک را که به دست تو داده‌اند

قانون بد منه، که به کلی تو می‌خوری

بی‌عدل ملک دیر نماند، نگاه دار

مال رعیت از ستم و جور لشکری

گرد هوی مگرد، که گردد وبال تو

گر خود به بال جعفر طیار می‌پری

دریای فتنه این هوس و آرزوی تست

در موج او مرو، چو ندانی شناوری

این شست و شوی جبه و دستار تا به کی؟

دست از جهان بشوی، که آنست گازری

هرگز نباشدت به بد دیگران نظر

در فعل خویشتن تو اگر نیک بنگری

پر سرمکش، که عاقبت از بهر کشتنت

ناگه رسن دراز کند چرخ چنبری

جای خرد به مرتبه بالای چرخهاست

رو با خرد نشین، که تو از چرخ برتری

بوجهل را ز کعبه به دوزخ کشید جهل

پیش خرد نتیجهٔ جهلست کافری

ظلمت خلاف نور بود، زان کشید ابر

شمشیر برق در رخ خورشید خاوری

صد جامهٔ سیاه بپوشی، چو خلق نیست

گرد تو کس نگردد، اگر گاو عنبری

خوابت نگیرد، ار نبود همسر تو زن

زان غسل واجبیست، که با زن برابری

شاید که از تو دیو گریزان شود، مگوی :

کز چشم ما برای چه پنهان شود پری؟

گیرم که بعد ازین نکنی روی در گناه

عذر گناه کرده، بگو: تا چه آوری؟

از کار کرد خویش پشیمان شوی یقین

روزی که کردگار کند با تو داوری

گفتار اوحدی نبود بی‌حقیقتی

قولش قبول کن، که به اقبال رهبری

گر طالبی، فروغ بگیری ز آفتاب

ور غالبی، دریغ نداری ز مشتری

ادامه مطلب
دوشنبه 16 اسفند 1395  - 7:40 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 413

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4448517
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث