به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

چو بد کنی و ندانی که : نیک نیست که کردی

معاف باش و گر عاقلی معاف نگردی

ترا به باغ حقیقت چه کار و گلشن معنی؟

که فتنهٔ چمن لاله و حدیقهٔ دردی

طریق عشق گرفتی و منهزم ز ملامت

تو کز کلوخ حذر می‌کنی، چه مرد نبردی؟

خبر ز کردهٔ مردان شنیده‌ای به تواتر

مباش غافل و کاری بکن تو نیز، که مردی

گرت کند هوس روی سرخ، توبه کن از بد

که جز به توبه نشوید کسی ز روی تو زردی

گرفتمت که بکوبم بسی به پتک نصیحت

چه آلت از تو توان ساختن؟ که آهن سردی

تو از دو قطرهٔ آب آمدی پدید، وزین پس

چو باد مرگ جهد بر سرت دو دانهٔ گردی

درون دردکشان را ز سوز چاره نباشد

تو هیچ سوز نداری، مگر نه صاحب دردی؟

ز پیش خورد غم خوردنت خدای و تو دایم

در آن هوس که : نویسی حدیث خوردم و خوردی

چو کعبتین چه سود ار هزار نقش برآری؟

که همچو مهرهٔ بد باز در مششدر نردی

چه می‌کنی هوس، ای اوحدی، نصیحت مردم؟

چرا بساط هوی و هوس فرو ننوردی؟

به قول بیهوده‌کاری برون نمی‌رود این‌جا

ترا چه کار بکس؟ چون تو نیز کار نکردی

ادامه مطلب
دوشنبه 16 اسفند 1395  - 7:40 PM

ای صوفی سرد نارسیده

چون پیر شدی جهان ندیده؟

گفتی که: مرید پرورم من

آه از سخن نپروریده!

تو عام خری و عامیان خر

ایشان زتو خرخری خریده

ببریده ز علم و بهر جاهی

با یک دو سه جاهل آرمیده

بر راه منافقی دو، چون خود

صد دام نفاق گستریده

گه نالهٔ دور از آتش دل

گه گریهٔ بی‌سرشک دیده

پشتت به نماز اگر شود خم

آن هم به ریا شود خمیده

گفتی که : شراب شوم باشد

وآن کس که شراب را مزیده

این خود گویی، ولی به خلوت

هم درد خوری و هم چکیده

تا کی گویی : فلان چنین گفت؟

اخبار ز دیده کن، ز دیده

تو راه بری، اگر بدانی

نه راهبری، نه ره بریده

از پرده برون نیامدی هیچ

وانگاه چه پرده‌ها دریده

آن سینه، که جای شوق باشد

او را تو بنان در آگنیده

در خانهٔ مردمان، ز شهوت

هم چشمت و هم دهان خزیده

چون خرمگسان بخورده در دم

هر شهد که صد مگس بریده

خرمای حرام ظالمان را

در شب‌چره چون مویز چیده

برکنده ز هر تنی قبا، لیک

هم بر تن خویشتن تنیده

خامی تو به شاخ بر، ولی ما

افتاده چو میوهٔ رسیده

تو منصب مهتری گرفته

ما رندی و عاشقی گزیده

تو صفهٔ زرق درگشاده

ما صافی عشق درکشیده

من نوش سخن بر تو برده

وز نیش تو عقربم گزیده

چون درفتد این عنان به دستت؟

در هیچ رکاب نادویده

ای کبر تو خارهای هستی

در سینهٔ نیستان خلیده

چندان که تو آب خورده باشی

ما شربت خون دل چشیده

فردا بینی ترنج برجای

وانگاه تو دست خود بریده

تو در پی صید دیگرانی

وآن صید، که داشتی، رمیده

چون پیش قفس رسی بدانی :

کان مرغ بجاست، یا پریده؟

این حق بشنو ز من، که این هست

حق گفته و اوحدی شنیده

ادامه مطلب
دوشنبه 16 اسفند 1395  - 7:39 PM

دلخسته همی باشم زین ملک بهم رفته

خلقی همه سرگردان، دل مرده و دم رفته

یک بنده نمی‌یابم، هنجار وفا دیده

یک خواجه نمی‌بینم بر صوب کرم رفته

بر صورت انسانند از سبک و ریش، اما

چون دیو برغم هم درلا و نعم رفته

تن صدق کجا ورزد؟ بر خال به خون عاشق

دل راست کجا گردد؟ در زلف به خم رفته

من در حرم گردون ایمن شده و زهردون

هرجور که ممکن شد بر صید حرم رفته

راهی نه ز پیش و پس، در شهر چنین بی‌کس

من خفته و همراهان با طبل و علم رفته

بر لوح جهان نقشی چون نیست به کام من

من نیز نهادم سر، بر خط قلم رفته

از گفته و کرد من وز محنت و درد من

شد چهرهٔ زرد من در نیل و بقم رفته

چون چرخ بسی گشته من در پی کام دل

وین چرخ به کام من دردا! که چه کم رفته!

لافم نرسید، ارچه این راه به سر رفتم

تا در چه رسد، گویی، مرد به قدم رفته؟

با خلق، ز هر جنسی، ما را چه وفا بوده؟

وآنگاه ز ناجنسان برما چه ستم رفته؟

مشنو که: به راه آیند اینها به حدیث ما

کی رنگ شفا گیرد جان بالم رفته؟

در سر مکن این سودا، بسیار، که خواهی دید

از کاسهٔ سر سودا وز کیسه درم رفته

آن روز شوی واقف، زین حال، که بینی تو

از جان نژند تو این روح دژم رفته

گرچشم دلی داری، از ماتم دلبندان

بس چشم ببینی تو در گریه و نم رفته

در پردهٔ این بازی، بنگر که: پیاپی شد

زن‌زاده پسر مرده، خال آمده، عم رفته

خیل و حشم سلطان، دیدی، پس ازین بنگر

زین مرحله سلطان را بی‌خیل و حشم رفته

در بیم بلا بودن یک چند و به صد حسرت

از بوم وجود آخر بر بام عدم رفته

آن سر نشود هرگز لایق به کله داری

کو همچو قبا باشد دربند شکم رفته

با اوحدی ارشادی می‌بود، کجا گشتی

در هر طرفی از وی صد نامهٔ غم رفته؟

بگذاشت به مسکینی، با آنکه تو می‌بینی

ذکرش به عرب ظاهر، نامش به عجم رفته

ادامه مطلب
دوشنبه 16 اسفند 1395  - 7:39 PM

 

بار بسیارست و راه دور در پیش، ای جوان

این زمان از محنت پیری بیندیش، ای جوان

کیش بر بستی که نفس دیگری قربان کنی

نفس خود قربان کن و بر گرد ازین کیش، ای جوان

خویش را بیگانه کردن نیست نیکو، بعد ازین

جهد آن کن تا کنی بیگانه را خویش، ای جوان

گر همی خواهی که باشی پیر عهد دیگری

خاطر پیران عهد خود مکن ریش، ای جوان

کامرانی کرده‌ای، از روز ناکامی منال

نوش کم خور، تا نباید خوردنت نیش، ای جوان

چون زبردستان نکن با زیردستان بد، که زود

گرگ موذی را بسوزد کشتن میش، ای جوان

در دو گیتی محتشم کس را مدان، جز کردگار

کین دگرها جمله درویشند، درویش، ای جوان

پیش‌بینان پس‌اندیش از ملامت فارغند

گر پس اندیشیست، اینک گفتم از پیش، ای جوان

مگذر از فرمان خالق، رحم کن برخلق او

کاوحدی چیزی نمیدانست زین بیش، ای جوان

ادامه مطلب
دوشنبه 16 اسفند 1395  - 7:39 PM

سرم خزینهٔ خوفست و دل سفینهٔ بیم

ز کردهٔ خود و اندیشهٔ عذاب الیم

گناه کرده به خروار، هیچ طاعت نه

مگر ببخشدم از لطف خود خدای کریم

ز راه دور فتادم، که غول بود رفیق

ز عقل بهره ندیدم، که دیو بود ندیم

ادیم روی من از پنجهٔ ندم سیهست

بجز ندم نکند کس سیه رخ چو ادیم

بیا، به خود مرو این راه را که در پیشست

گزندهای درشتست و بندهای عظیم

دونیمه شد دلت اندر میان دین و درم

ببین که: برتو چه آید برین دل بدونیم؟

حیات جان عزیزت به نور ایمان بود

عزیز یوسف خود را چرا فروخت به سیم؟

چو کار خویش نکردی بهیچ رویی راست

ضرورتست که روراست میروی به جحیم

ز خط خواجهٔ خود سر نمی‌توان برداشت

به حکم او بنه، ار بنده‌ای، سر تسلیم

بهر حدیث، که خواهی، نصیحتت کردم

هنوز باز نگشتی تو از ضلال قدیم

منزها، به کسانی که وا دل ایشان

بجز مقامهٔ ذکر تو نیست هیچ مقیم

که چون مرا هوس و آز من شکنجه کند

دلم ز پنجهٔ شهوت برون کشی تو سلیم

مرا به خویشتن و عقل خویش باز مهل

که عاجزست ز درمان درد خویش سقیم

ز علم خویشتنم نکته‌ای در آموزان

خلاف علم خلافی، که کرده‌ام تعلیم

ببخش، اگر گنهی کرده‌ام، که نیست عجب

گنه ز بندهٔ نادان و مغفرت ز حکیم

پس از گناه چنان بنده، عذرهای چنین

به پایمردی لطف تو میکنم تقدیم

اگر به دو زخم از راه خلت اندازی

تفاوتی نکند، کآتش است و ابراهیم

تو خود عظیمی، اگر گویم، ارنه، لیکن من

به نام پاک تو خود را همی کنم تعظیم

نه سیم خواهم ونی زر، ولی چو خاک شوم

ز لطف خویش به خاکم همی فرست نسیم

در آن زمان که به حال شکستگان نگری

به اوحدی نظری برکن، ای کریم و رحیم

ادامه مطلب
دوشنبه 16 اسفند 1395  - 7:39 PM

چشم صاحب دولتان بیدار باشد صبحدم

عاشقان را نالهای زار باشد صبحدم

آن جماعت را که در سینه ز شوق آتش بود

کارگاه سوز دل بر کار باشد صبحدم

صبحدم باید شدن در کوی او، کز شاخ وصل

هر گلی کت بشکفد بی‌خار باشد صبحدم

کوی او بی‌زحمت ناجنس باشد صبح‌گاه

راه او بی‌زحمت اغیار باشد صبحدم

پرده بردار سعادت وقت صبح از روی و این

آن تواند دید کو بیدار باشد صبحدم

مرده دل در خواب نوشینست و دولت در گذار

شادمان آندل که دولتیار باشد صبحدم

طالبان پرتو خورشید روی دوست را

چشم بر در، روی بر دیوار باشد صبحدم

زنده‌داران شب امید را بر در گهش

دیدها دریای گوهربار باشد صبحدم

روز اگر با عمرو و با زیدست رازی خلق را

راز دل با خالق جبار باشد صبحدم

زنده‌داران شب امید را بر درگهش

دیدها دریای گوهر بار باشد صبحدم

از در رحمت به دست آویزی «هل من سائل»؟

سایلان را کوی حضرت بار باشد صبحدم

گر تو می‌خواهی که بگشاید در احسان او

بر در او رفتنت ناچار باشد صبحدم

گرچه کمیابی کسی در صبحدم ناخفته، لیک

حاضری زانخفتگان بیدار باشد صبحدم

تیر آه دردمندان در کمینگاه دعا

از کمان سینه‌ها طیار باشد صبحدم

هر شبت میگویم این و عقل میگوید: بلی

پند گیرد خواجه، گر هشیار باشد صبحدم

آنکه در خوردن بود روز دراز او به سر

خفته بگذارش، که بس بیمار باشد صبحدم

در شب شهوت گر از گل بستر و بالین کنی

آنچنان بالین و بستر مار باشد صبحدم

دست با هر کس که دادی در میان همچون کمر

باز باید کرد، کان زنار باشد صبحدم

چرخ با صد دیده می‌بیند ترا جایی چنین

آدمی را خود ز خفتن عار باشد صبحدم

اوحدی، گر زان شب بیچارگی خوفیت هست

چارهٔ کار تو استغفار باشد صبحدم

قصهٔ بیدار شو، با خفته‌ای مردانه گو

کین سخن با کاهلان دشوار باشد صبحدم

ادامه مطلب
دوشنبه 16 اسفند 1395  - 7:38 PM

مردم نشسته فارغ و من در بلای دل

دل دردمند شد، ز که جویم دوای دل؟

از من نشان دل طلبیدند بیدلان

من نیز بیدلم، چه نوازم نوای دل؟

رمزی بگویمت ز دل، ار بشنوی به جان

بگذر ز جان، تا که ببینی لقای دل

دل را، ز هر چه هست، بپرداز و صاف کن

تا هر چه هست بنگری اندر صفای دل

گر در دل تو جای کسی هست غیر او

فارغ نشین، که هیچ نکردی به جای دل

دل عرش مطلقست و برو استوای حق

زین جا درست کن به قیاس استوای دل

بر کرسی وجود تو لوحیست دل ز نور

بروی نبشته سر خدایی خدای دل

گر دل به مذهب تو جزین گوشت پاره نیست

قصاب کوی به ز تو داند بهای دل

دل بختییست بسته بر مهد کبریا

وین عقل و نطق و جان همه زنگ و درای دل

کیخسرو آن کسیست که حال جهان بدید

از نور جام روشن گیتی نمای دل

بیگانه را به خلوت ما در میاورید

تا نشنوند واقعهٔ آشنای دل

چون آفتاب عشق برآید، تو بنگری

جانها چو ذره رقص‌کنان در هوای دل

بگذر به شهر عشق، که بینی هزار جان

دل‌دل‌کنان ز هر سر کویی که: وای دل!

پیوند دل بدید کسی، کش بریده‌اند

بر قد جان به دست محبت قبای دل

از رای دل گذار نباشد، بهیچ روی

سلطان دلست و سر که بپیچد ز رای دل؟

سرپوش جسم اگر ز سر جان برافکنی

فیض ازل نزول کند در فضای دل

گر در فنای جسم بکوشی بقدر وسع

من عهد می‌کنم به خلود بقای دل

نقد تو زیر سکهٔ معنی کجا نهند؟

چون آهن تو زر نشد از کیمیای دل

چون هیچ دل به دست نیاورده‌ای هنوز

چندین مزن به خوان هوس بر، صلای دل

عمری گدای خرمن دل بوده‌ام به جان

تا گشت دامن دل من پر بلای دل

گر نشنوی حکایت دل، این شگفت نیست

افسرده خود کجا شنود ماجرای دل؟

عالم پر از خروش و صدای دل منست

لیکن ترا به گوش نیاید صدای دل

ناچار حال دل بنماید بهر کسی

چون اوحدی، کسی که بود مبتلای دل

ادامه مطلب
یک شنبه 15 اسفند 1395  - 7:45 PM

مسلمانان، سلامت به، چو بتوانید، من گفتم

دل بیچارگان از خود مرنجانید، من گفتم

به مال و جاه چندینی نباید غره گردیدن

ز گرد این و آن دامن برافشانید، من گفتم

درین بستان، که دل بستید، اگرتان دسترس باشد

برای خود درخت نیک بنشانید، من گفتم

به گردد حال ازین سامان که می‌بینید و این آیین

شما هم حال‌ها برخود بگردانید، من گفتم

پی نام کسان رفتن به عیب انصاف چون باشد؟

نخستین نامهٔ خود را فرو خوانید، من گفتم

دل درماندگان خستن، خطا باشد، که هم در پی

شما نیز این چنین یک روز درمانید، من گفتم

حدیث اوحدی این بود و تدبیری که می‌داند

تمامست این قدر، باقی شما دانید، من گفتم

ادامه مطلب
یک شنبه 15 اسفند 1395  - 7:45 PM

 

گر گناهی کردم و دارم، خداوندا، ببخش

چون گنه را عذر می‌آرم، خداوندا، ببخش

پای خجلت را روایی نیست بر درگاه تو

دست حاجت پیش می‌دارم، خداوندا، ببخش

گر گناهم سخت بسیارست رحمت نیز هست

بر گناه سخت بسیارم، خداوندا، ببخش

چون پذیرفتار بدرفتار نادانان تویی

بر من نادان و رفتارم، خداوندا، ببخش

مایه‌داران نقد روز رفته بازآرند و من

بی زر این شهر و بازارم، خداوندا، ببخش

پیشت از روز الست آوردم اقرار «بلی»

هم بر آن پیشینه اقرارم، خداوندا: ببخش

بخششت عامست و می‌بخشی سزای هر کسی

گر به بخشایش سزاوارم، خداوندا، ببخش

ناامیدی بردم از یاران، که می‌اندوختم

روز نومیدی تویی یارم، خداوندا، ببخش

آبرویم نیست اندر جمع خاصان را، ولی

آب چشمم هست و می‌بارم، خداوندا، ببخش

عالمی بر عیب و تقصیرم تو، یارب دست گیر

واقفی بر غیب و اسرارم، خداوندا، ببخش

گفته‌ای: بر زاری افتادگان بخشش کنم

اینک آن افتادهٔ زارم، خداوندا، ببخش

با خروش سینهٔ زیرم، الهی، درپذیر

یا بر آب چشم بیدارم، خداوندا، ببخش

گر به دلداری دل مجروح من میلی نمود

بر دل مجروح و دلدارم، خداوندا، ببخش

ور چشیدم شربتی بیخود ز روی آرزو

ز آرزوی خود به آزارم، خداوندا، ببخش

اوحدی‌وار از گناه خود فغانی می‌کنم

بر فغان اوحدی‌وارم، خداوندا، ببخش

ادامه مطلب
یک شنبه 15 اسفند 1395  - 7:45 PM

چو دیده کرد نظر، دل دراوفتاد چو دل

در اوفتاد، فرو برد پای مرد به گل

ز دل چو دیده بر نجست و تن ز هر دو به درد

نه عشق باد و نه عاشق، نه دیده باد و نه دل

گر از دو دیده همین دیده‌ام که: دل خون شد

به سالها نشوند از دلم دو دیده بحل

چو دیدهٔ تو کند میل دانهٔ خالی

دلت به دام بلا میکند، بکوش و مهل

غرور دیده و دل می‌خوری ز جهل، ولی

سبک ز دل متنفر شوی، ز دیده خجل

ترا چو طرهٔ لیلی فرو کشد به قال

بهوش باش! که مجنون دگر نشد عاقل

شکال پای دلت نیست جز محبت دوست

به دست خویش مکن کار خویشتن مشکل

چو عمر در سر تحصیل این جماعت رفت

که جز ندامت و بی‌حاصلی نشد حاصل

کناره گیر ز معشوقه‌ای، که روز و شبش

تو در کناری و او از تو دور صد منزل

چو دوست در پی دشمن رود، تو در پی او

مکوش هرزه، که رنجی همی‌بری، باطل

درین مقام به از راستی نمی‌بینم

کسی که مهر نورزد، تو مهر ازو بگسل

منت خود این همه گفتم ولیکن از پی‌دوست

چنان روم، که پی‌خواجه هندوی مقبل

حدیث عشق بسی گفتم و ندانستم

که: من میانهٔ غرقابم و تو بر ساحل

مرا اگر دوسه روزی بهوش می‌بینی

گمان مبر تو که: مهرم ز سینه شد زایل

که گر ز خارج من دفتری نپردازم

هزار قصهٔ مجنون بود درو داخل

تو گرم کن نفس خویش را به آتش عشق

رها کن آن دگران را به زیره و پلپل

عبادت از سر غفلت نشاید، ای هشیار

تو مست باش و ز معبود خود مشو غافل

نگاه کردن و مقصود عاشق ار غرضست

غرض مجوی تو، تا عاشقی شوی کامل

ز دوست دوست طلب، علت از میان برگیر

که چون ز وصل بریدی، طمع شدی واصل

گر آرزوست ترا شهر عاشقان دیدن

بیا و دست ز فتراک اوحدی بگسل

و گر مقیم شدی دست بازدار از من

که باد در سر راهست و یار در محمل

ادامه مطلب
یک شنبه 15 اسفند 1395  - 7:45 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 413

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4449284
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث