به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

راه گم کردم، چه باشد گر به راه آری مرا؟

رحمتی بر من کنی وندر پناه آری مرا؟

می‌نهد هر ساعتی بر خاطرم باری چو کوه

خوف آن ساعت که با روی چو کاه آری مرا

راه باریکست و شب تاریک، پیش خود مگر

با فروغ نور آن روی چوماه آری مرا

رحمتی داری، که بر ذرات عالم تافتست

با چنان رحمت عجب گر در گناه آری مرا

شد جهان در چشم من چون چاه تاریک از فزع

چشم آن دارم که بر بالای چاه آری مرا

دفتر کردارم آن ساعت که گویی: بازکن

از خجالت پیش خود در آه‌آه آری مرا

من که چون جوزا نمی‌بندم کمر در بندگی

کی چو خورشید منور در کلاه آری مرا؟

اسب خیرم لاغرست و خنجر کردار کند

آن نمی‌ارزم که در قلب سپاه آری مرا؟

لاف یکتایی زدم چندان، که زیر بار عجب

بیم آنستم که با پشت دو تاه آری مرا

هر زمان از شرم تقصیری که کردم در عمل

همچو کشتی ز آب چشم اندر شناه آری مرا

خاطرم تیره است و تدبیرم کژ و کارم تباه

با چنین سرمایه کی در پیشگاه آری مرا؟

گر حدیث من به قدر جرم من خواهی نوشت

همچو روی نامه با روی سیاه آری مرا

بندگی گرزین نمط باشد که کردم، اوحدی

آه از آن ساعت که پیش تخت شاه آری مرا!

ادامه مطلب
یک شنبه 15 اسفند 1395  - 7:45 PM

بخوابم دوش پرسیدی، ببیداری چه میگویی؟

دلت را چیست در خاطر چه سرداری؟ چه میگویی؟

من از مستی نمیدانم حدیث خویشتن گفتن

تو در باب من مسکین که هشیاری، چه میگویی؟

مرا گفتی که: زاری کن، که فریادت رسم روزی

کنون چون زاریم دیدی، ز بیزاری چه میگویی؟

دمی خواهم که سوی من قدم را رنجه گردانی

اجابت میکنی؟ یا عذر می‌آری؟ چه میگویی؟

به شهر اندر دلی چند از هوس خالی همی بینم

ز خوبان اندرین کشور تو عیاری، چه میگویی؟

دلم بردی و میگویی: خبر زان دل نمیدارم

چه گویند: این حکایت خبر داری، چه میگویی؟

منت در راه می‌افتم چو خاک ره ز مسکینی

تو با افتاده‌ای چو من، ز جباری چه میگویی؟

شب تاریک پرسیدی که: بی من چون همی باشی؟

زهی! روز من از هجرت شب تاری، چه میگویی؟

مرا گویی: صبوری ورز و ترکم کن، حکایت بین

به خونم تشنه‌ای یا خود تو پنداری چه میگویی

پس از صد وعده کم دادی ترا امروز می‌بینم

بیاور بوسه، گردن را چه میخاری؟ چه می‌گویی؟

سخن یا گوهرست آن، قند یا شکر، چه می‌خایی؟

حکایت میکنی، یا شهد می‌باری؟ چه میگویی؟

شبی میخواهم و جایی که خلوت با تو بنشینم

میسر میشود؟ یا خود نمی‌یاری؟ چه میگویی؟

گرفتم بر رخ زرد و دم سردم نبخشودی

درین فریاد و آب چشم و بیداری چه میگویی؟

درین شهر اوحدی را میفروشم من به یک بوسه

کسی دیگر ببینم؟ یا خریداری؟ چه میگویی؟

ادامه مطلب
یک شنبه 15 اسفند 1395  - 7:43 PM

ای نسیم سحر، چه میگویی؟

از بت من خبر چه میگویی؟

به جز آن کم ز غم بخواهد کشت

چه شنیدی؟ دگر چه میگویی؟

میدهم در بهای وصلش جان

میبری، یا مبر، چه میگویی؟

با تو بار سفر دل من بود

چیست بار سفر؟ چه میگویی؟

من از آن لب سخن همی پرسم

تو حدیث شکر چه میگویی؟

گذری میکند بجانب من؟

یا ندارد گذر؟ چه میگویی؟

به جز احوال آن نگار مگوی

اوحدی را ز هر چه میگویی

ادامه مطلب
یک شنبه 15 اسفند 1395  - 7:43 PM

 

مشتاق آن نگارم آیا کجاست گویی؟

با ما نمی‌نشیند بی ما چراست گویی؟

ما در هوای رویش چون ذره گشته پیدا

وین قصه خود بر او باد هواست گویی

صد بار کشت ما را نادیده هیچ جرمی

در دین خوبرویان کشتن رواست گویی

نزدیک او شد آن دل کز غم شکسته بودی

این غم هنوز دارم آن دل کجاست گویی؟

از زلف کژرو او گر بشنوی نسیمی

تا زنده‌ای حکایت زان سر و راست گویی

با دیگران بیاری آسان بر آورد سر

این ناز و سر گرانی از بخت ماست گویی

خون دلم بریزد و آنگاه خشم گیرد

آنرا سبب ندانم این خون بهاست گویی

گفتا که: جان شیرین پیش من آر و زین غم

تن خسته شد ولیکن دل را رضاست گویی

از اوحدی دل و دین بردند و عقل و دانش

رخت گزیده گم شد، دزد آشناست گویی

ادامه مطلب
یک شنبه 15 اسفند 1395  - 7:43 PM

خانهٔ تحقیق را ماه شبستان تویی

انفس و آفاق را میوهٔ بستان تویی

از ره صورت ترا آدم خاکیست نام

چونکه به معنی رسی صورت رحمان تویی

مهد سلیمان کشید باد به تاثیر مهر

مهد سلیمان بهل، مهر سلیمان تویی

داروی دردی که هست از در غیری مخواه

درد دل خویش را دارو و درمان تویی

در کرم‌آباد جود بر سر خوان وجود

اول نعمت تراست آخر مهمان تویی

آنکه سخن زاد ازو نی سخن آباد ازو

روی سخن در تو کرد زانکه سخندان تویی

دوش طلب گار دوست گشتم و گفت: اوحدی

کانچه طلب میکنی دور مرو، کان تویی

ادامه مطلب
یک شنبه 15 اسفند 1395  - 7:42 PM

گفتم: از عشق توسرگشته چو گویم، تو چه گویی؟

گفت: چوگان که زد آخر؟ که تو سر گشته چو گویی

گفتم: آرام دلم نیست ز عشق تو، چه درمان؟

گفت: درمان تو آنست که: آرام نجویی

گفتم: آشفتهٔ آن چشم خوشم، مرحمتی کن

گفت: رحمت هم ازو جوی، که آشفتهٔ اویی

گفتم: از هجر لبت روی به خونابه بشستم

گفت: اگر بشنوی از وصل لبم دست بشویی

گفتم: این تازه تنم کهنه شد از بار ملامت

گفت: روزی دو ملامت بکش، ار عاشق اویی

گفتمش: روی من از فرقت روی تو چو زر شد

گفت، اگر نیستی احول، چه بری نام دو رویی؟

گفتمش: خسته دلم یاوه شد اندر سر زلفت

گفت: شرطیست که با من سخن یاوه نگویی

گفتم: آن عهد تو می‌بینم و بسیار نپاید

گفت: اندر پیم آن به که تو بسیار نپویی

گفتم: آن سیب زنخدان تو خواهم که ببویم

گفت ترسم بگزی سیب زنخدان چو به بویی

گفتمش: مویه کنانم شب تاریک ز هجرت

گفت: می‌بینمت، انصاف، که باریک چو مویی

گفتم: ای سنگدل، از نالهٔ زارم حذری کن

گفت: از سنگ دل من تو حذر کن که سبویی

گفتم: از هندوی زلف تو چه بدها که ندیدم!

گفت : نیکوست رخ من، تو نگه کن به نکویی

گفتمش: اوحدی سوخته یکتاست به مهرت

گفت: یکتا نشود تا نکند ترک دو تویی

ادامه مطلب
یک شنبه 15 اسفند 1395  - 7:42 PM

زهی! حسن ترا گل خاک کویی

نسیم عنبر از زلف تو بویی

رخت بر سوسن و گل طعنه‌ها زد

که بود این ده زبانی، آن دو رویی

نیامد در خم چوگان خوبی

به از سیب زنخدان تو گویی

سر زلفت ز بهر غارت دل

پریشانست هر تاری به سویی

شدی جویای بالای تو گر سرو

توانستی که بگذشتی ز جویی

ز زلفت حلقه‌ای جستم، ندادی

چه سختی می‌کنی با من به مویی؟

دل سخت تو چون دید اوحدی گفت:

بدین سنگم بباید زد سبویی

ادامه مطلب
یک شنبه 15 اسفند 1395  - 7:42 PM

ای نافهٔ چینی ز سر زلف تو بویی

ماه از هوست هر سرمه چون سر مویی

شوق تو ز بس جامه که بر ما بدرانید

نی کهنه رها کرد که پوشیم و نه نویی

از بادهٔ وصل تو روا نیست که دارد

هر کس قدحی در کف و ما کشتهٔ بویی

من شیشهٔ خود بر سر کوی تو شکستم

کز سنگ تو بیرون نتوان برد سبویی

مجموع تو در خانه و مرد و زن شهری

هر یک ز فراق تو پراگنده به سویی

یک روز برون آی، که هستند بسی خلق

در حسرت دیدار تو بر هر سر کویی

چون اوحدی از هر دو جهان روی بتابیم

آن روز که روی تو ببینم و چه رویی؟

ادامه مطلب
یک شنبه 15 اسفند 1395  - 7:42 PM

با دشمنان ما شد هم خانه آشنایی

کرد از فراق ما را دیوانه آشنایی

روزی هزار نوبت از شمع عارض خود

ما را بسوخت همچون پروانه آشنایی

از زلف و خال مشکین پیوسته بر رخ و لب

هم دام عشق دارد هم دانه آشنایی

ترس خدا ندارد در سینه شهر سوزی

مویی وفا ندارد در شانه آشنایی

آن روز کاشنا شد با من به دلنوازی

گفتم که: زود گردد بیگانه آشنایی

پیمانهٔ‌پر از می در ده، مگر که با ما

پیمان کند چو بیند پیمانه، آشنایی

ای اوحدی، چه حاجت چندین سخن؟ که حرفی

بس، گر چنانکه باشد در خانه آشنایی

ادامه مطلب
یک شنبه 15 اسفند 1395  - 7:42 PM

چه شود کز سر رحمت به سرم باز آیی؟

در وصلی بگشایی ز درم باز آیی؟

از برم صبر و قرار و دل و دانش بردی

نام اینها نبرم گر به برم باز آیی

چون ز هجر تو شوم کشته بیایی، دانم

چه تفاوت کند ار زودترم باز آیی؟

گر بدانم که کجایی؟ به سرت پیش آیم

ور بدانی که چه زارم؟ به سرم بازآیی

قوت آمدنم نیست به نزد تو مگر

هم تو لطفی بکنی و به کرم باز آیی

اوحدی شد چو هلالی ز فراقت، چه شود؟

گر درین هفته چو ماه از سفرم بازآیی

ادامه مطلب
یک شنبه 15 اسفند 1395  - 7:41 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 413

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4449699
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث