به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

ز تو بی‌وفا چه جوییم نشان مهربانی؟

بتو سنگدل چه گوییم حکایت نهانی؟

که چو قاصدی فرستیم به دشمنی برآیی

که چو قصه‌ای نویسیم به دشمنان رسانی

چو بهانه می‌گرفتی و وفا نمی‌نمودی

ز چه خانه می‌نمودی به غریب کاروانی؟

قدمم گرفت، تندی مکن، ای سوار، تندی

غم مستمند می‌خور، چه سمند می‌دوانی

ز ورق برون فگندم همه بار نامهٔ خود

که چو نام من نبینی دگر آن ورق بخوانی

عجب! ار نه قامت تست قیامت زمانه

که در اول غروری و در آخر زمانی

چه محالها شنیدم؟ چه به حالها رسیدم!

که به سالها ندیدم ز لب تو کامرانی

مکن، ای پسر، که وفا کن به روزگار و مدت

من ازین صفت بگردم، تو بدان صفا نمانی

دل اوحدی شکستن، ز میانه دور جستن

نه طریق دوستان است و نه شرط مهربانی

ادامه مطلب
یک شنبه 15 اسفند 1395  - 7:28 PM

خوشا آن عشرت و آن کامرانی

که ما را بود از ایام جوانی

سفر کردم به امید غنیمت

غنیمت عمر بود و گشت فانی

ندیدم سود و فرسودم، چه بودی

که ارزیدی بدین سودا زیانی؟

بدادم عمر و درد دل خریدم

چه شاید گفت ازین بازارگانی؟

جوانی را به خواب اکنون توان دید

که تن بی‌خواب گشت از ناتوانی

رخم گل بود و بالا تیر و کردند

گلم نیلوفری، تیرم کمانی

به شکلی می‌دوانم مرکب عمر

که اسب تند بر صحرا دوانی

زمان ما به آخر رفت، ازین بیش

چه باشد؟ فتنهٔ آخر زمانی

فراق دوستان با جانم آن کرد

که در گلزارها باد خزانی

بدان گفتم: چه داری آرزو؟ گفت

که: دیدار و بهشت جاودانی

بپرسیدم که: دیگر چیست؟ گفتا:

و وادی زنده‌رود و اصفهانی

نمی‌ماند به وصل دوستان هیچ

اگر صد سال در شادی بمانی

چو گرگ از گله بربود آنچه می‌خواست

بدین صحرا چه سود اکنون شبانی؟

ترا، ای چرخ، بسیار آزمودم

همانی و همانی و همانی!

چه برخورداری از رختی توان دید؟

که دزدش کرده باشد پاسبانی

چو خواهد برد باد این لالها را

چه باید کرد این جا باغبانی؟

بیاید کوچ کردن بر کرانم

که کرد اندامم آغاز گرانی

برون شد کاروان ما ز منزل

چه خسبی؟ ای غریب کاروانی

خداوندا، اگر بد رفت، اگر نیک

چو عجز آوردم آن دیگر تو دانی

ز لطفم داده بودی خرده‌ای چند

به عنف اکنون یکایک می‌ستانی

گدایی پیش آن در فخر باشد

مرا، همچون که موسی را شبانی

به درگاه تو آورد اوحدی روی

غریب الوجه والید واللسانی

ادامه مطلب
یک شنبه 15 اسفند 1395  - 7:28 PM

تو ز آه من ار هراسانی

چون دلم می‌بری به آسانی؟

بر دل ما مکن جنایت پر

که به ترکت کنیم اگر جانی

روز آن نیست ورنه هست مرا

با لبت رازهای پنهانی

دل ما را ز نعمت غم تو

هر شبی دعوتست و مهمانی

نوبت وصل ار به من برسد

راستی نوبتیست سلطانی

گر چه عیدیست مرگ ما بر تو

چون بمیریم، قدر ما دانی

بار من در گل غم افتادی

این زمان خر ز دور می‌رانی

در دلت چون توان که بگذارم؟

گر به پیشان جهی به پیشانی

گفته‌ای: اوحدی کدام سگست؟

سگ گم گشته، کش نمی‌خوانی

ادامه مطلب
یک شنبه 15 اسفند 1395  - 7:28 PM

چه سود خاطر ما را به جانبت نگرانی؟

که ما ز عشق تو زار و تو عاشق دگرانی

نشسته‌ام که بجویی مرا، خیال نگه کن

مگر به روز بیاییم و گرنه کی تو بخوانی؟

ز دوری تو چنان گشته‌ام ضعیف و شکسته

که گر ز دور ببینی مرا، تو باز ندانی

تو آفتاب و من آن ذره‌ام ز پرتو مهرت

که از دریچه درآیم، گرم ز کوچه برانی

مرا به عشق تو دشمن چرا معاف ندارد؟

گناه چیست کسی را؟ محبتست و جوانی

ز راه دور دویدم برت، ستیزه رها کن

غریبم آید از آن رخ، که بر غریب دوانی

اگر به کوی تو آییم ساعتی به تماشا

سبک مدو به شکایت، که میبرم گرانی

بدین صفت که من آویختم به چنبر زلفت

اگر دو هفته بمانم ز چنبرم نرهانی

چو بر سفینهٔ دل‌نقش صورت تو نبشتم

بسان صورت پاک تو پر شدم ز معانی

به پیش دوست دریغا! که قدر خاک ندارد

حدیث من، که چو آبی همی رود ز روانی

شکسته شد تنت، ای اوحدی، ز بار غم او

نگفتمت: ز پی او مرو،که زود بمانی؟

ادامه مطلب
یک شنبه 15 اسفند 1395  - 7:28 PM

ای هر سر مویت را رویی به پریشانی

صد روی خراشیده موی تو به پیشانی

در سینه نهان کردم سودای تو مه، لیکن

بس درد که برخیزد زین آتش پنهانی

آن دیگ نبایستی پختن به نیستانها

اکنون که برفت آتش، با دست پشیمانی

انکار مکن ما را گر بی‌سر و پا بینی

کین کار هم از اول سر داشت به ویرانی

ای یار پری پیکر، دیوانه شدیم از تو

باز آی، که صد نوبت کردیم پری خوانی

یک روز نمی‌آیی، تا در غم خود بینی

صد خانهٔ چون دوزخ، صد دیدهٔ چون خانی

جوری که تو، ای کافر، کردی و پسندیدی

گر بر تو کنم گویی: ای وای مسلمانی!

زینسان که سراسیمه گشت اوحدی از مهرت

او باز کجا دارد دست از تو به آسانی؟

در وصف تو دیوانی از شعر چو پر کرد او

پر بر تو کند دعوی از شرعی و دیوانی

ادامه مطلب
یک شنبه 15 اسفند 1395  - 7:28 PM

 

باز دوشم ز راه مهمانی

به خرابی کشید و ویرانی

داشت در پیش رویم آینه‌ای

تا بدیدم درو به آسانی

که جزو نیست هر چه می‌دانم

که ازو خاست هر چه می‌دانی

دو قدم راه بیش ، نیست ولی

تو در اول قدم همی مانی

هر چه هستیست در تو موجودست

خویشتن را مگر نمی‌دانی؟

ای که روز و شبت همی خوانم

گر چه هرگز مرا نمی‌خوانی

زان شراب بقا بده جامی

تا تن اوحدی شود فانی

ادامه مطلب
یک شنبه 15 اسفند 1395  - 7:28 PM

ای تن و اندامت از گل خرمنی

عالمی حسنی تو در پیراهنی

دل که بالای تو و روی تو دید

کی فرود آید به سرو و سوسنی؟

بی‌دهان همچو چشم سوزنت

شد جهان بر من چو چشم سوزنی

آنکه ببرید از من بیدل ترا

جان شیرین را جدا کرد از تنی

بر دلم داغ جفا تا کی نهی؟

بار چندین برنتابد گردنی

دوش می‌گفتی که: پیش من بمیر

گر مجال افتد زهی خوش مردنی!

اوحدی مسکین به گیتی بی‌رخت

کی قراری داشتی در مسکنی؟

ادامه مطلب
یک شنبه 15 اسفند 1395  - 7:28 PM

سر بگذرانم از سر گردون به گردنی

گر بگذرد به خاطر او یاد چون منی

تا در دلم خیال رخ او قرار یافت

مسکین دلم قرار ندارد به مسکنی

میلم به باغ بود، دلم گفت: دیده گیر

سروی نشسته بر لب جویی و سوسنی

گر مرغ زیرکی به هوای دگر مرو

بهتر ز کوی دوست نباشد نشیمنی

ای مدعی، چو خوشه مرا سرزنش مکن

برده به باد عشق اگرت هست خرمنی

وی دل که سینه را سپر غصه کرده‌ای

پیکان عشق را به ازین ساز جوشنی

جانا، به خود نگاه کن و حال ما ببین

گر جان ندیده‌ای که جدا گردد از تنی

یک شهر دشمنند مرا وز بهر تست

گو: جوجرم کنید که بر من به ارزنی

گر داشتی دلم به زر و سیم دسترس

هر دم در آستین تو می‌ریخت دامنی

سیلی‌زنان سزد که برونش کنی ز در

گر پیشت آفتاب به تابد به روزنی

مرد اوحدی ز عشق و نگفتی: دریغ بود

ماتم، نگاه کن، که نیرزد به شیونی

ادامه مطلب
یک شنبه 15 اسفند 1395  - 7:28 PM

نزدیک یار اگر نه چنین خوار و خردمی

در هجرش این مذلت و خواری نبردمی

بی‌او ز جان ملول شدم، کو خیال او؟

تا جان خود به دست خیالش سپردمی

از باد صبح‌گاه درین تنگنای هجر

گر بوی او به من نرسیدی به مردمی

کو آن توان و توش؟ کزین خاکدان غم

خود را به آستان در دوست بردمی

صافی کجا شدی دلم از دردی جهان؟

گر من نه در حمایت این صاف و دردمی

اندر شمار دیدن او نام من کجاست؟

تا بعضی از جنایت او برشمردمی

گر نقش روی خود ننهفتی ز چشم من

من نام اوحدی ز ورق بر ستردمی

ادامه مطلب
یک شنبه 15 اسفند 1395  - 7:28 PM

 

مرا رهبان دیر امشب فرستادست پیغامی

که چون زنار دربستی ز دستم نوش کن جامی

دلت چون بت‌پرست آمد به شهر ما گذر، کان جا

چلیپاییست در هر توی و ناقوسی بهر بامی

ز سر باد مسلمانی دماغت را چو بیرون شد

ترا بر آتش گبران بباید سوخت ایامی

چو بر رخسار از آن آتش کشیدی داغ ما زان پس

که یارد بردنت جایی؟ که داند کردنت نامی؟

چو گفتم: چون توان رفتن درون پردهٔ وصلش؟

بگفت: آن دم که در رفتن ز خود بیرون نهی گامی

ندیدم مرغ جانت را درین ره دام غیر از تو

به پران مرغ جانت را به تدریج از چنین دامی

به سودای رخ آن بت نخفتم دوش و در خوابم

خیالش گفت: عاشق بین که خوابش هست و ارامی

مرا گویی: کزان دلبر بگو تا: چیست کام تو؟

ازو، گر راست می‌پرسی، ندارم غیر او کامی

به فکر او چنان پیوست جان من ، که ذکر او

نه اندامم همی گوید، که هر مویی ز اندامی

مکن پیشم حدیث وصل آن دلدار آتش رخ

که در دوزخ تواند پخت همچون اوحدی خامی

ادامه مطلب
یک شنبه 15 اسفند 1395  - 7:28 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 413

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4449694
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث