به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

مرا رهبان دیر امشب فرستادست پیغامی

که چون زنار دربستی ز دستم نوش کن جامی

دلت چون بت‌پرست آمد به شهر ما گذر، کان جا

چلیپاییست در هر توی و ناقوسی بهر بامی

ز سر باد مسلمانی دماغت را چو بیرون شد

ترا بر آتش گبران بباید سوخت ایامی

چو بر رخسار از آن آتش کشیدی داغ ما زان پس

که یارد بردنت جایی؟ که داند کردنت نامی؟

چو گفتم: چون توان رفتن درون پردهٔ وصلش؟

بگفت: آن دم که در رفتن ز خود بیرون نهی گامی

ندیدم مرغ جانت را درین ره دام غیر از تو

به پران مرغ جانت را به تدریج از چنین دامی

به سودای رخ آن بت نخفتم دوش و در خوابم

خیالش گفت: عاشق بین که خوابش هست و ارامی

مرا گویی: کزان دلبر بگو تا: چیست کام تو؟

ازو، گر راست می‌پرسی، ندارم غیر او کامی

به فکر او چنان پیوست جان من ، که ذکر او

نه اندامم همی گوید، که هر مویی ز اندامی

مکن پیشم حدیث وصل آن دلدار آتش رخ

که در دوزخ تواند پخت همچون اوحدی خامی

ادامه مطلب
یک شنبه 15 اسفند 1395  - 7:28 PM

اگر هزار یکی زان جمال داشتمی

رعایت دل مردم به فال داشتمی

مرا اگر چو تو در حسن حالتی بودی

چرا شکسته‌دلان را به حال داشتمی؟

در آن جهان سوی من گر تو میل میکردی

به دوستی که ز جنت ملال داشتمی

مرا ز دست فراقت به جان رسیدی کار

اگر نه نقش تو اندر خیال داشتمی

اگر به بال قبولت پریدمی ز جهان

چه غم ز و زر و چه باک ازو بال داشتمی؟

به سال وعدهٔ کامم که می‌دهی نیکوست

اگر به عمر خود امید سال داشتمی

گرم حضور جمال تو دست می‌دادی

چو اوحدی چه سر قیل و قال داشتمی؟

ادامه مطلب
یک شنبه 15 اسفند 1395  - 7:28 PM

دو بوسه گر ز لب آن نگار بستدمی

مراد خویشتن از روزگار بستدمی

کجاست از لب شیرین یار تریاکی؟

که داد از آن سر زلف چو مار بستدمی

گر او نه با من بیچاره رستمی کردی

به زورش از کف اسفندیار بستدمی

اگر ز روی چو گل پرده بر گرفتی دوست

به خون لاله خطی از بهار بستدمی

لب چو شکر او گر شکار من گشتی

مراد خاطر ازو آشکار بستدمی

ز لعل اوستدم بوسه‌ای به طراری

و گر به طیره نرفتی هزار بستدمی

دلش بدادم و گفتم: شمار کن بوسه

بجست ورنه منش بی‌شمار بستدمی

اگر چه شرم همی داشت، من به بی‌شرمی

چه بوسها که از آن شرمسار بستدمی!

ز بهر بوسه در آورده بودمش به کنار

اگر چنانکه نکردی کنار، بستدمی

بر اوحدی اگر آن بی‌وفا نکردی زور

مراد این دل مسکین زار بستدمی

ادامه مطلب
یک شنبه 15 اسفند 1395  - 7:28 PM

گر برافرازی به چرخم ور بیندازی ز بامی

ماجرای پادشاهان کس نگوید با غلامی

رای آن دارم که روی از زخم شمشیرت نپیچم

کم نه روی اعتراضست و نه روی انتقامی

تا تو روزی رخ نمایی، یا شبی از در درآیی

من بدین امید و سودا می‌برم صبحی به شامی

بر سر کوی تو سگ را قدر بیش از من، که آنجا

من نمییارم گذشت از دور و او دارد مقامی

گر ز نام من شنیدن ننگ داری سهل باشد

همچو ما شوریدگان را خود نباشد ننگ و نامی

آنقدر فرصت نمییابم که برخوانم دعایی

آن چنان محرم نمییابم که بفرستم سلامی

آخرالامرم ز دستان تو یا دست رقیبان

بر سر کویی ببینی کشته، یا در پای بامی

گر سفر کردند یارانم سعادت یار ایشان

آن که رفت آسود، مسکین من که افتادم به دامی

دوش مینالیدم از جور رقیبت باز گفتم:

اوحدی، گر پخته‌ای چندین چه میجوشی ز خامی؟

ادامه مطلب
یک شنبه 15 اسفند 1395  - 7:28 PM

شاد گردم که هر به ایامی

قامتت را ببینم از بامی

بی‌تو کارم به کام دشمن شد

وز دهانت نیافتم کامی

در جدایی تبم گرفت و تو خود

ننهادی به پرسشم گامی

دشمنان از شراب وصل تو مست

دوستان را نمیدهی جامی

خال را دانه ساختی وز زلف

بر سر دانه می‌کشی دامی

در دلم چون غمت قرار گرفت

گو: قرارم مباش و آرامی

چه تفاوت کند در آتش تو؟

گر بسوزد چو اوحدی خامی

ادامه مطلب
یک شنبه 15 اسفند 1395  - 7:28 PM

به خرابات گذارم ندهند از خامی

سوی مسجد نتوانم شدن از بدنامی

صوفی رندم و معروف به شاهدبازی

عاشق مستم و مشهور به درد آشامی

سر ز ناچار بر آورده به بی‌سامانی

تن ز ناکام فرو داده به دشمن کامی

حال می خوردنم از روزن و سوراخ به شب

همه همسایه بدیدند ز کوته بامی

آن زبونم که اگر بر سر بازار بری

بیسخن مال مرا خاص شناسد عامی

دشمنم گر نتواند که ببیند نه عجب

دوست نیزم نتواند ز ضعیف اندامی

اوحدی‌وار به صد بند گرفتارم، لیک

تو درین بند ندانی که برون از دامی

ادامه مطلب
یک شنبه 15 اسفند 1395  - 7:21 PM

ای غنچه با لب تو ز دل کرده همدمی

گل وام کرده از رخ خوب تو خرمی

زلف و رخ ترا ز دل و دیده میکنند

مشک و سمن چو عنبر و کافور خادمی

زان خط سبز و چهرهٔ رنگین و قد راست

یک باغ سوسن و گل و شمشاد با همی

بر صورت تو ماه و پری فتنه میشوند

صبر از تو چون کند دل بیچاره آدمی؟

ما همچو موم از آتش این غم گداختیم

سنگین دلا، ترا چه تفاوت؟ که بیغمی

پهلو تهی مکن چو میان از کنار ما

ای کرده چون کمر تن ما را خم از خمی

با ما گرت موافقتی نیست راست شو

باشد که در مخالف ما اوفتد کمی

چندین چو زلف بر سر آشفتگی مباش

از چشم دلنواز بیاموز مردمی

گیرم که اوحدی سگ تست، ای انیس دل

از پیش اوچو آهوی وحشی چه میرمی؟

ادامه مطلب
یک شنبه 15 اسفند 1395  - 7:21 PM

ای داده بر وی تو قمر داو تمامی

پیش تو کمر بسته اسیران به غلامی

از شرم بنا گوش تو در گوشه نشیند

گر ماه ببیند که تو در گوشهٔ بامی

هر لحظه بدان زلف چو دامم بفریبی

ای من به کمند تو، چه محتاج به دامی؟

گر عام شود قصهٔ ما در همه عالم

چون خاص تو باشیم چه اندیشه ز عامی؟

ای کشته مرا گفتن شیرین تو صدبار

خود روی تو یک بار نبینم که کدامی؟

چون یار گرامی ز در خانه درآید

شاید که کشی در قدمش جان گرامی

بی‌تو به مقامی ننشینم که ننالم

ای نالهٔ دلسوز من، اندر چه مقامی؟

با مدعیان حال نگفتیم، که ایشان

در آتش این سینه نبینند ز خامی

از بخت به مقصود رسد اوحدی این بار

گر پیش خودش بار دهد مجلس سامی

ادامه مطلب
یک شنبه 15 اسفند 1395  - 7:21 PM

زهی! نادیده از خوبان کسی مثل تو در خیلی

اگر روی ترا دیدی چو من مجنون شدی لیلی

ز هجرت چون فرو مانم جزین کاری نمیدانم

که شب روز گردانم بواویلاه و واویلی

اگر چشمم چنین گرید میان خاک کوی تو

ز اشک او همی ترسم که در شهر اوفتد سیلی

به امید تو میباشم من شورید پسر، لیکن

کجا با آن چنان رتبت به درویشان کند میلی؟

به قتلم وعدها دادی و کشتن بیمها، آری

ز قتل چه من اندیشی؟ که چون کشته‌ای خیلی

به لطفم پرسشی میکن، که از جور تو دارم من

شبی تاریک چون مویی، نهاری تیره چون لیلی

گرفتم ز اوحدی یکروز جرمی در وجود آمد

ز احسان تو آن زیبد که بر جورش کشی ذیلی

ادامه مطلب
یک شنبه 15 اسفند 1395  - 7:20 PM

سرم بی‌دولتست، ار نه ز پایت کی شدی خالی؟

که حور نرگسین چشمی و ماه عنبرین خالی

خوشا چشمی که روز و شب تواند دید روی تو

که میمون طالع و بخت و همایون طلعت و فالی

نجستم هیچ ازین دنیا بغیر از دیدن رویت

بهیچم بر نمیگیری ز درویشی و بی‌مالی

نخواهد بود تا هستم دل من بی‌ولای تو

اگر خنجر کشد سلطان و گر ناوک زند والی

ترا بر گریهای من مپندارم که دل سوزد

که همچون گل همی خندی و همچون سرو می‌بالی

بدین حسن ار شبی تنها به دست زاهدی افتی

بزورت بوسه بستاند، اگر خود رستم زالی

چون من زلف ترا گفتم که: وقتی مالشی میده

نهادی زلف را بر گوش و گوش من همی مالی

پریشانی مکن با ما چو زلف خویشتن چندین

که من خود بیتو میسوزم ز مسکینی و بد حالی

نخواهد بود تحصیلی مرا بی‌روز وصل تو

اگر پیشت فروخوانم تمامت علم غزالی

بب دیده می‌گریم ز دستان تو هر ساعت

که آتش میزینی در جان و می‌گویی: چه مینالی؟

جهان پر شرح تست و نام اوحدی، لیکن

عجب دارم که نام او رود در مجلس عالی!

ادامه مطلب
یک شنبه 15 اسفند 1395  - 7:20 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 413

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4449770
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث