به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

نظری گر ز سر لطف به کارم کردی

شادمان چون گل و خرم به بهارم کردی

جاودان گفتمی آن خنجر و بازو را شکر

با خود ار زانکه ببری چو شکارم کردی

اگر آن غنچه دهن را سر مهری بودی

در دل از کیسه چرا آن همه خارم کردی

خرم از گل بدر افتادی و بار از گرداب

اگر از راه کرم دست به بارم کردی

تنگ دستم، چه شدی گر به وفا دستی تنگ

ز سر لطف در آغوش و کنارم کردی؟

از درخت قد و باغ رخ تو کم چه شود؟

دامن ار پر گل و سیب و به و نارم کردی

به غلامی نشمردی دل من شاهان را

با غلامان خود ار دوست شمارم کردی

کاج! لعلی ز لبش بستدمی، تا بر من

سهل بودی اگر این باده خمارم کردی

نشوی در پی آزار دل من یک روز

گر شبی گوش بدین نالهٔ زارم کردی

پس ازین شام جدایی چه شدی گر سحری؟

تا به بستان در حجره گذارم کردی

اوحدی، گر به قبولی برسیدی ز لبش

زود بر مرکب اقبال سوارم کردی

ادامه مطلب
یک شنبه 15 اسفند 1395  - 7:14 PM

نگارا، یاد می‌داری که یاد ما نمی‌کردی؟

سگان را در بر خود جای و جای ما نمی‌کردی؟

چو جانت می‌سپرد این تن به جز خونش نمی‌خوردی؟

چو خوانت می‌نهاد این دل به جز یغما نمی‌کردی؟

نشان درد می‌دیدی ولی درمان نمی‌دادی

به کوی وصل می‌بردی ولی در وا نمی‌کردی؟

نخستین روزت ار با من نبودی فتنه اندر سر

چو رخ در پرده پوشیدی دگر پیدا نمی‌کردی

به پس فردا رسید آن کم به فردا وعده می‌دادی

چرا فردا همی گفتی؟ چو پس‌فردا نمی‌کردی

دلم را می‌نهی داغی و گرنه در چنین باغی

رخ از خیری نمی‌بردی دل از خارا نمی‌کردی

دوای اوحدی جستم ز درد سر بنالیدی

گرت سودای ما بودی چنین صفرا نمی‌کردی

ادامه مطلب
یک شنبه 15 اسفند 1395  - 7:14 PM

مرا با جمع رندانی که در دیرند ضم کردی

چو دیر از غیر خالی شد در خلوت بهم کردی

نهادی مجلس بزمی بر آواز رباب و نی

چو لعلت میر مجلس شد به می دادن ستم کردی

به شوخی عقل فرزانه، چو ره برد اندر آن خانه

به جای رطل و پیمانه، سرش زیر قدم کردی

ز بهر فضل و پیشی من، چو کردم با تو خویشی من

دو ساغر بیشتر دادی، مرا از خویش کم کردی

مرا با طاق آن ابرو چو دیدی مهر پیوسته

تنم را از بر او طاق و دل را جفت غم کردی

تو بودی مطرب و ساقی، تو بودی شاهد باقی

گهم درویش خود خواندی و گاهم محتشم کردی

به خیلی کردی از رخ چون سال بوسه‌ای کردم

شکایت چون توان کرد از چنان رویی کرم کردی

به دستم جام‌جم دادی، پس از عمری که دم دادی

چه مستی‌ها کنیم اکنون! که می در جام جم کردی

چو دیدی اوحدی را تو به علم عاشقی دانا

میان عالمی او را به عشق خود علم کردی

ادامه مطلب
یک شنبه 15 اسفند 1395  - 7:14 PM

ای از تو مرا هر نفسی بادی و دردی

دورم به فراق تو ز هر خوابی و خوردی

این سرخی من و زردی رخ تست

ورنه من مسکین کیم از سرخی و زردی؟

بدخواه که بر دوری ما رشک چنین برد

گر با تو بدیدی که نشستیم چه کردی؟

گو: جمله جهان تیغ برآرید، که با کس

ما را سر پرخاش نماندست و نبردی

روی از سخن سرد حسودان نتوان تافت

خالی نبود عاشقی از گرمی و سردی

ما را جهان جز سخن دوست مگویید

زنهار! که این باغ بدادیم بوردی

کاری به از اندیشهٔ آن یار ندیدیم

بشنو که: چنین کار برآید ز نوردی

در هیچ قدح بهتر ازین می نتوان یافت

دریاب که: هر قطره ازین باده و مردی

ای اوحدی، اندیشه مکن ز آتش دوزخ

گر می‌رسی از خاک در دوست به گردی

ادامه مطلب
یک شنبه 15 اسفند 1395  - 7:08 PM

نقشی ز صورت خود هر جا پدید کردی

پس عشق دیدن آن در ما پدید کردی

تا هر کسی نداند سر پرستش تو

وامق بیافریدی، عذرا پدید کردی

خورشید را بدادی نوری ز طلعت خود

وز بهر خدمت او جوزا پدید کردی

تا قطره را نباشد از گم شدن هراسی

بر راه باز گشتن دریا پدید کردی

می‌خواستی که از ما بر ما بهانه گیری

ورنه چرا ز آدم حوا پدید کردی؟

نوری که شمع گردون از عکس اوست روشن

در نقطهٔ دل ما چون ناپدید کردی

تا دولت وصالت بی‌وعده‌ای نباشد

امروز عاشقان را فردا پدید کردی

زان ساغر نهانی بر باده‌ای که دانی

چون گرم گشت منزل غوغا پدید کردی

از جستن نهانت چون اوحدی زبون شد

در عین بی‌نشانی خود را پدید کردی

ادامه مطلب
یک شنبه 15 اسفند 1395  - 7:08 PM

جان را ستیزهٔ تو ندارد نهایتی

خوبان جفا کنند ولی تا به غایتی

سنگین دلی، و گرنه چنین درد سینه سوز

در سینهٔ تو نیز بکردی سرایتی

دارم شکایت از تو، ولی منع میکند

حسن وفا که: باز نمایم شکایتی

روی زمین چو قصهٔ فرهاد کوهکن

پر شد حکایت من و شیرین حکایتی!

خود چیست کشتن چو منی؟ کاهلی ز تست

تا هر زمان مرا بنسوزی ولایتی

از گفت و گوی دشمن بسیار باک نیست

گر باشدم ز لطف تو اندک حمایتی

زان زلف کافرانه مرنج، اوحدی، دگر

کز کافری بدیع نباشد جنایتی

ادامه مطلب
یک شنبه 15 اسفند 1395  - 7:08 PM

سوگند من شکستی، عهدم به باد دادی

با این ستیزه رویی روز و شبم به یادی

گفتی: چو کارت افتد من دستگیر باشم

خود با حکایت من دیگر نیوفتادی

چستی نمودم، ای جان، در کار عشق اول

سودی نداشت با تو چیستی و اوستادی

چون دیده و دل من گشتند فتنهٔ تو

آب اندران فگندی آتش از آن نهادی

هم سرو لاله‌رویی، هم ماه مشک مویی

هم ترک تند خویی، هم شاه حورزادی

روی تو شمع گیتی چون مهر نیم روزان

بوی تو راحت جان چون باد بامدادی

شادی کنی چو بینی ما را بغم نشسته

ای اوحدی غلامت،خوش میروی بشادی!

ادامه مطلب
یک شنبه 15 اسفند 1395  - 7:08 PM

گر تو سری میکشی تا نکنی آشتی

ما ز تو سرکش‌تریم،پس تو چه پنداشتی؟

ما دل صد آشنا بهر تو بگذاشتیم

ای که ز بیگانگی هیچ بنگذاشتی

با تو چه سودی نداشت صلح، به جنگ آمدیم

کار چو مشکل شود جنگ به از آشتی

شاخ ستم کشته‌ای، بار جفایی بچین

هم تو توانی درود تخم که خود کاشتی

دوش فرستاده‌ای: کز تو ندارم خبر

خود بنگویی که: تو از که خبر داشتی؟

با دگران مر ترا هر چه میسر نشد

از غم و رنج و جفا بر دلم انباشتی

شغل تو گر خواجگیست، در پی آن روز، که هست

کار من و اوحدی رندی و ناداشتی

ادامه مطلب
یک شنبه 15 اسفند 1395  - 7:08 PM

زین دایره تا بدر نیفتی

در دایرهٔ دگر نیفتی

سودی کن ازین سفر، که هرگز

در بهتر ازین سفر نیفتی

صاحب نظر ار نمیشوی سهل

هش دار! که از نظر نیفتی

از بی‌هنریست او فتادن

چون جمع کنی هنر، نیفتی

رو دامن مقبلی به دست آر

تا روز بلا مگر نیفتی

زین سر تو بساز چارهٔ خویش

تا در کف دردسر نیفتی

امروز فتاده باش، اگر نه

فردا چه کنی؟ اگر نیفتی

زین باده کجا خبر دهندت؟

یک روز چو بی‌خبر نیفتی

سر دل اوحدی چه دانی؟

تا در غم آن پسر نیفتی

ادامه مطلب
یک شنبه 15 اسفند 1395  - 7:08 PM

چون فتنه شدم بر رخت، ای حور بهشتی

رفتی و مرا در غم خود زار بهشتی

با دست تو من پای فشارم به چه قوت؟

با روی تو من صبر نمایم به چه پشتی؟

بر خاک سر کوی تو یک روز بگریم

زان گونه که بیرون نتوان رفت به کشتی

دانم که: حسابی نبود روز قیامت

او را که بدین حال تو امروز بکشتی

پیش که توان برد خود این غصه؟ که پیشت

صد قصه نبشتم که جوابی ننبشتی

از خوی تو بس گل که به خونابه سرشتم

تا خود تو بدین خوی و نهاد از چه سرشتی؟

در خاطر خود جز تو خیالی نگذارد

آنرا که تو یکروز به خاطر بگذشتی

ای دل، که همی جویی ازین دام رهایی

آن روز که گفتیم چرا باز نگشتی؟

چون اوحدی از قامت او درد همی چین

کین میوهٔ آن شاخ بلندست که کشتی

ادامه مطلب
یک شنبه 15 اسفند 1395  - 7:08 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 413

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4452556
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث