به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

سهل باشد روزه از نانی و آبی داشتن

روزه از روی چنان باشد عذابی داشتن

سوختم از روزهٔ هجرانش، اندر عید وصل

هم به می باید حریفان را شرابی داشتن

ایکه خوابت میبرد، بنشین، که با هم راست نیست

میل خوبان کردن و در دیده خوابی داشتن

از غم او گر بگریی باز پوشان چشم‌تر

گر نمی‌یاری چو مادر آفتابی داشتن

آنکه ما را عیب می‌گوید درین آشفتگی

پیش آن رویش نمی‌باید نقابی داشتن

اوحدی، گر عشق می‌ورزی ز سور دل منال

لازمت باشد درین آتش کبابی داشتن

گر همی‌خواهی که چون چنگت نوازد،واجبست

گوش پیش گوشمالش چون ربابی داشتن

ادامه مطلب
یک شنبه 15 اسفند 1395  - 12:59 PM

چو دل نمی‌دهد از کوی دوست برگشتن

ضرورتست در آن آستان به سر گشتن

من از برای چنان آفتاب رخساری

چو سایه عار ندارم ز دربدر گشتن

چون در میان نتوان کرد دست با شیرین

ضرورتست چو فرهاد در کمر گشتن

اگر چه شد سخن عشق من به گیتی فاش

بدین سخن نتوانم ز دوست بر گشتن

گرم به تیغ زند چاره‌ای نمی‌دانم

بجز سپاس پذیرفتن و سپر گشتن

ازو به تیر قضا روی برنگردانم

ز دوست حیف بود خود بدین قدر گشتن

به دوست گوی که: رحمت کن، ای نسیم صبا

که نیست ممکن ازین دل شکسته‌تر گشتن

حدیث من همه عالم برفت و خلق شنید

وزین حدیث نخواهد ترا خبر گشتن

ندانمت که چه افیون فگنده‌ای درمی

که باز عادت ما حیرتست و سر گشتن

به جست و جوی تو آشفته می‌کنندم نام

ز بس به بازار و کوچه در گشتن

چو اوحدی سخن از آب دیده خواهد گفت

گزیر نیست حدیث مرا ز تر گشتن

ادامه مطلب
یک شنبه 15 اسفند 1395  - 12:59 PM

تا به کی این بستن و بگسیختن؟

سیر نگشتی تو ز خون ریختن؟

چیست چنین مست شدن وانگهی

با من بیچاره بر آویختن؟

بر لب بدخواه زدن آب وصل

وز تن من گرد بر انگیختن؟

سیم تنا، خوش عملی نیست این

دل ز کسان بردن و بگریختن

پردهٔ صد دل به دریدن به جور

پردهٔ رخسار در آویختن

خاک توام، ای پسر، آخر چراست؟

بر سر ما خاک جفا بیختن

دست ندارد ز تو باز اوحدی

گر چه نداری سر آمیختن

ادامه مطلب
یک شنبه 15 اسفند 1395  - 12:59 PM

ترا رسد گره مشک بر قمر بستن

به گاه شیوه‌گری لعل بر شکر بستن

کمر به کشتن ما گر ببسته‌ای سهلست

بیا، که حلقه بکوبیم ازین کمر بستن

مرا که روی تو باید چه کار باد گری؟

چو پای درد کند شرط نیست سر بستن

دگر به پند من، ای مدعی، زبان مگشای

که لب نخواهم ازین ماجرا دگر بستن

ز من مدار صبوری طمع، که نتوانم

ز بهر سنگدلی سنگ بر جگر بستن

به چند وجه بکردم نصیحت دل خویش

میسرم نشد از روی او نظر بستن

گر اوحدی در خلوت به روی غیر ببست

به روی دوست مروت نبود دربستن

ادامه مطلب
یک شنبه 15 اسفند 1395  - 12:59 PM

امشب ز هجر یار بخواهم گریستن

زارم ز عشق و زار بخواهم گریستن

نالیده‌ام هزار شب از هجر و بعد ازین

هر شب هزار بار بخواهم گریستن

گو: روی من نگار شو از خون دل که من

بی‌روی آن، نگار بخواهم گریستن

چون بی‌شمار غصه کشیدم ز هجر او

زین غصه بی‌شمار بخواهم گریستن

بی‌اختیار چند کند گریه دیده‌ای؟

چندی به اختیار بخواهم گریستن

تا بشنوم ز خاک درش بوی او شبی

در خاک کوچه خوار بخواهم گریستن

پنهان چو شد ز اوحدی آن نور دیده، من

پنهان و آشکار بخواهم گریستن

ادامه مطلب
یک شنبه 15 اسفند 1395  - 12:59 PM

به ترک وصل آن تنگ شکر کردن، توان؟ نتوان

چو او باشد بغیر از او نظر کردن، توان؟ نتوان

ز سودای کنار او حذر می‌کردم از اول

کنون چون در میان رفتم حذر کردن، توان؟ نتوان

سرم در دام و تن در قید و دل دربند مهر او

مسلمانان، درین حالت سفر کردن توان؟ نتوان

غریبی، مفلسی گر با کسی دلبستگی دارد

بدین تهمت ز شهر او را بدر کردن، توان؟نتوان

به جرم آنکه این دل میل خوبان می‌کند، وقتی

دل بیچاره را خون در جگر کردن، توان ؟ نتوان

ز قوس ابروان چشمش چو تیر از غمزه اندازد

بغیر از دیده تیرش را سپر کردن، توان؟ نتوان

به زاری پیکر عشق از رخ او نور می‌گیرد

چنان رخ را قیاسی با قمر کردن، توان؟ نتوان

مرا گوید: حدیث من مگو، دیگر چه می‌گویی؟

حدیث پادشاهان را دگر کردن، توان؟ نتوان

ازان لب اوحدی گر بوسه‌ای بستد شبی پنهان

چه گویی؟ عالمی را زان خبر کردن، توان؟ نتوان

ادامه مطلب
یک شنبه 15 اسفند 1395  - 12:59 PM

آن کمان ابرو به تیر انداختن

عالمی را صید خواهد ساختن

چون کمان در خود کشید اول مرا

آخرم خواهد چو تیر انداختن

تاختن خواهد گرفتن بی‌سخن

لشکر حسنش به اول تاختن

او نمی‌دانم چه سر دارد؟ ولی

سر که من دارم بخواهم باختن

زان پری چندین جفا نیکو نبود

وانگهی حق وفا نشناختن

هم ز دردی شد چنین لاغر تنم

کی توان بی‌آتشی بگداختن؟

اوحدی، چون دوست می‌سوزاندت

نیست تدبیر تو الا ساختن

ادامه مطلب
یک شنبه 15 اسفند 1395  - 12:59 PM

کأس می در دست و کوس عشق بر بامستمان

چون بود انکار با می خواره و با مستمان؟

زود جام زهد خود بر سنگ شیدایی زند

گر بنوشد صوفی آن صافی که در جا مستمان

آنکه میخواهد که: ما را سر بگرداند ز عشق

تیغ بر کش، گو: چه جای سنگ و دشنامستمان!

ای که میگویی: سر خود گیر و دست از من بدار

تا برون آید سر و دستی که در دامستمان

گر چه بنویسیم صد دفتر نخواهد شد تمام

شرح آن تلخی، که از هجر تو در کامستمان

اشک چشم من کنون خونیست و آن خون نیز هم

چون ببینی یا ز دل، یا از جگر وامستمان

تا ترا دیدیم دل را آرزویی جز تو نیست

تا نپنداری که میل خواب و آرامستمان

تا به منزل باش،گو، کز تو چه خواریها کشیم؟

کانچه دیدیم از تو سودا اولین گامستمان

گر جهان پر نقش باشد در دل ما جز یکی

نیست ممکن، خاصه کاکنون اوحدی نامستمان

ادامه مطلب
یک شنبه 15 اسفند 1395  - 12:59 PM

قصهٔ یار سبک روح نگفتم به گرانان

که چنین حال نشاید که بگویند به آنان

ای که جان خواسته‌ای از من بیدل، بفرستم

جان چه چیزست؟ که زودش نفرستند به جانان

جان به تن باز رود کشتهٔ شمشیر غمت را

در لحد نام تو گر بشنود از مرثیه خوانان

بر سر خوان خیال تو ز بس خون که بخوردیم

پیر گشتیم و ز ما صرفه ببردند جوانان

من به شیرین سخنی آب نمی‌یابم و کرده

بارها غارت حلوای لبت چرب زبانان

حال من پیش رقیبان تو دانی به چه ماند؟

قصهٔ گرگ دهن بسته و انبوه شبانان

گر چه از مدعیان واقعهٔ خود بنهفتم

هیچ پوشیده نشد بر نظر واقعه دانان

گر بخندد لب من عیب مکن هیچ، که حالی

مدتی هست که دل تنگم ازین تنگ دهانان

بر رخ چون سپرش تیر نظر گر نفگندی

اوحدی، زخم چرا خوردی ازین سخت کمانان؟

ادامه مطلب
یک شنبه 15 اسفند 1395  - 12:59 PM

شب قدرست و روز عید زلف و روی این ترکان

نمی‌باشد دل ما را شکیب از روی این ترکان

به چشم روزه‌داران از کنار بام هر شامی

هلال عید را ماند خم ابروی این ترکان

پلنگان را چو آهو گیرد از روباه بازیها

دو چشم مست صید انداز بی‌آهوی این ترکان

چو میخ خیمه گر خصمان بکوبندم به خواری سر

نخواهم خیمه برکندن من از پهلوی این ترکان

در آن روزی که سوی قبله گردانند رویم را

رخم در قبله باشد، لیک چشمم سوی این ترکان

دهانم چون فرو بندد ز گفتن وقت جان دادن

زبانم در خروش آید ز گفت و گوی این ترکان

گرم در جنت فردوس پیش حور بنشانند

مکن باور که: بنشینم ز جست و جوی این ترکان

چو چوگان گشت در غم پشت و می‌دانم من خسته

که سرنیزم بگردد بر زمین چون گوی این ترکان

درآویزند با من هر شبی سرمست و فرصت نه

که چون مستان در آویزم شبی با موی این ترکان

به حکم چشم ترک او نهادم سر، چو دانستم

که سر بیرون نشاید بردن از یرغوی این ترکان

منه، گو، محتسب بر من ز حکم شرع تکلیفی

که من فرمان عشق آوردم از اردوی این ترکان

مبارکباد دل کردم درین سودا و می‌دانم

که گردد اوحدی مقبل، چو شد هندوی این ترکان

ادامه مطلب
یک شنبه 15 اسفند 1395  - 12:59 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 413

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4455298
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث