به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

صبا، چو برگذری سوی غمگسار دلم

خبر کنش که: زهی بیخبر ز کار دلم!

شکستهٔ غم عشقت ز روزگار، ای دوست

دل منست، که شادی به روزگار دلم

کنون که در پی آزار من کمر بستی

مباش بی‌خبر از ناله‌های زار دلم

برین صفت که دلم را نگاهبان غم تست

به منجنیق نگیرد کسی حصار دلم

دل مرا ز برت راه باز گشت نماند

ز سیل گریه، که افتاد در گذار دلم

بیا و سر دل من ز اوحدی بشنو

که اوست درهمه گیتی خزینه‌دار دلم

ادامه مطلب
یک شنبه 15 اسفند 1395  - 12:26 PM

آن دوست که می‌بینم، آن دوست که می‌دانم

تا آنکه رخش دیدم، او من شد و من آنم

در آینه جز رویی ننمود مرا، زین رو

ای کاج! بدانم تا: بر روی که حیرانم؟

هر چند که میران را از مورچه عار اید

او گوید و من گویم، چون مور سلیمانم

چون شست به یکی رنگی نقش سبک و سنگی

حکمی و من حکمی او، میراند و میرانم

جانانم اگر خواهد هرگز بنمیرم من

نه زنده بن جانان، نه زنده باین جانم

دوری اگر او جوید شاید که توان کردن

گر من کنم این دوری دورست که نتوانم

گفتا: بتو میمانم، در خود چو نظر کردم

جز دوست نمیماند، گویی: به که میمانم؟

این زهره کرا باشد؟ جز من، که بگستاخی

برخواند و ننیوشم، بفروشد و نستانم

تا از دگری گویم، درویشم و او سلطان

چون بر در او پویم، درویشم و سلطانم

گر زانکه کسی دیگر زین قصه به مستوری

خاموش تواند شد، من مستم و نتوانم

ای اوحدی، او را گر یابی، طلب آن کن

کو را بنداند کس، زین گونه که من دانم

آن صید که میجستم، هر چند به دام آمد

دیگر بدواند پر در کوه و بیابانم

ادامه مطلب
یک شنبه 15 اسفند 1395  - 12:26 PM

دلم زندان عشق تست و زندانی درو جانم

چو زندانی شدم،دیگر چه میخواهی؟ مرنجانم

مرا خوان، ای پریچهره، که گر صدبار در روزی

سگم خوانی دعا گویم، بدم گویی ثنا خوانم

گر امیدی که من دارم روا گردد ز وصل تو

به دربانیت بنشینم، به سلطانیت بنشانم

مرا از روی خود دوری چه فرمایی و مهجوری؟

اگر حکمی کنی بر من، به چیزی کن که بتوانم

دلم بردی و میدانم که: پیش تست و میدانی

تو هم لیکن نمیگویی، که میگویی: نمی‌دانم

مرا دیوانه میدارد سر زلف پریرویی

که گر با من در آرد سر، کند حالی سلیمانم

ازین اندیشه در دامن کشیدم پای صد نوبت

اگر یاد سر زلفش نمی‌گیرد گریبانم

نگارینا، چرا کردی تو با همچون منی سختی؟

که اندر عهد خود هرگز ندیدی سست پیمانم

به هر حکمی که فرمایی، مکن تقصیر، کز خوبان

ترا بر اوحدی حکمست و من هم بنده فرمانم

ادامه مطلب
یک شنبه 15 اسفند 1395  - 12:26 PM

نبودم مرد این میدان و آورد او به میدانم

چو گویم کرد سرگردان و می‌بازد به چوگانم

بنازم در بغل گیرد، چو جان خویشتن، لیگن

بیندازد دگر بار و کند در خاک غلتانم

چو مستان بر در و دیوار می‌افتم ز دست او

که خویش کرد سرگردان و رویش کرد حیرانم

ز دستش زان نمینالم که بر میگرید از خاکم

به پایش زان در افتادم که می‌آرد به پایانم

جهانی در تماشای من و او رفته و آن بت

همی تازد بهر سوی و همی بازد بهرسانم

ازو پی گم کنم هر دم، ولی زودم رسد در پی

که رای او طلب‌گارست و روی او نگهبانم

وجودم آن نمی‌ارزد که: آن بت بر سرم لرزد

دلم زان عشق می‌ورزد که: دلدارست جانانم

تند من زو روان گردید و قالب جان و پیکر دل

به یک بازیچه زین بهتر چه خواهم شد؟نمیدانم

درین رفتن به همراهی مرا او دست میگیرد

و گر نه پای ره رفتن ندارم هیچ و نتوانم

بیفتم، لیک دیگر پی برافرازد به افسونم

براند لیک دیگر بار و باز آرد به دستانم

ز هر کس می‌کشم صد طعنه وز عشقش نمی‌گردم

ز دستش میخورم صد زخم و از پایش نمی‌مانم

کشیدم پای در دامن، مگر مجموع دانم شد

کنون خود را همی بینم که: مجموعی پریشانم

شدم با این سبک روحی به غایت سخت جان، ورنه

که دارد طاقت زخمی که من در معرض آنم؟

زمانی نیست بی‌دولت چو کار من به دور او

از آن چون صورت دولت چنین افتان و خیزانم

به جانم گر چه هر ساعت زند چون اوحدی زخمی

هم از من بر منست این زخم، از آن منقاد فرمانم

ادامه مطلب
یک شنبه 15 اسفند 1395  - 12:26 PM

عشقت چو ستم کرد و جفا بر تن و توشم

از ناله و زاری نتوان کرد خموشم

من عاشق آن گوشهٔ چشمم، به رفیقان

پیغام بده تا: ننشینند به گوشم

ساقی، بده آن جام و ز من جامه برافگن

تا خرقه دگر بر سر زنار نپوشم

بادم مده، ای یار، چنان ورنه بیفتم

آتش منه، ای دوست چنین ور نه بجوشم

چون بوی تو مستم نکند در همه عالم

هر می که به دست آرم و هر باده که نوشم

بر پای غلامان تو گر روی نمالد

این سر، نگذارم که بود بر سر دوشم

با دست حدیث دگران پیش دل من

تا باد حدیث تو رسانید به گوشم

بر فرق من ار تیغ نهد دست تو صد بار

یک موی ز فرقت به جهانی نفروشم

ای اوحدی، از بی‌ادبیها که ببینی

فردا خبرم گوی، که امشب نه به هوشم

ادامه مطلب
یک شنبه 15 اسفند 1395  - 12:26 PM

 

وه! که امروز چه آشفته و بی‌خویشتنم

دشمنم باد بدین شیوه که امروز منم

شد چو مویی تنم از غصهٔ نادیدن تو

رحمتی کن، که ز هجر تو چو موییست تنم

اثری نیست درین پیرهن از هستی من

وین تو باور نکنی، تا نکنی پیرهنم

دهنت دیدم و تنگ شکرم یاد آمد

سخنی گفتی و از یاد برفت آن سخنم

از دهان تو چو خواهم که حدیثی گویم

یاوه گردد سخن از نازکی اندر دهنم

گر بمیرم من و آیی به نمازم بیرون

تا لب گور به ده جای بسوزد کفنم

آتش عشق تو از سینهٔ من ننشیند

مگر آن روز که در خاک نشانی بدنم

خلق گویند: برو توبه کن از شیوهٔ عشق

می‌کنم توبه ولی بار دگر می‌شکنم

گر زند بر جگرم چشم تو هر دم تیری

اوحدی نیستم، ار پیش رخت دم بزنم

ادامه مطلب
یک شنبه 15 اسفند 1395  - 12:26 PM

 

به تازه باد جدایی گلی ببرد ز باغم

که همچو بلبل مسکین از آن به درد و به داغم

اگر حدیث مشوش کنم بدیع نباشد

که از فراق عزیزان مشوشست دماغم

مرا مبر به تفرج، مکن حدیث تماشا

که بر جمال رخ او، نه مرد گلشن و راغم

چراغ خویش به آتش گرفتمی همه وقتی

چه آتشست جدایی؟ کزان بمرد چراغم

از آنزمان که ببستند باغ وصل ترا در

نه میل بود به صحرا، نه دل کشید به باغم

همیشه با دل فارغ نشستمی من و اکنون

خیال روی تو فرصت نمی‌دهد به فراغم

چو اوحدی گرو از بلبلان اگر چه ببردم

ز هجرت، ای گل رنگین، زبان گرفته چو زاغم

ادامه مطلب
یک شنبه 15 اسفند 1395  - 12:26 PM

 

من دل به ننگ دارم و از نام فارغم

ترک مراد کردم و از کام فارغم

خلق از برای دانه به دام اوفتاده، من

در دانه دل نبستم و از دام فارغم

دربان اگر نمی‌دهدم بار، دل خوشم

سلطان اگر نمی‌کند اکرام فارغم

فارغ نشستن تو به ایام ساعتیست

آن کس منم که در همه ایام فارغم

خامی اگر ز دور خیالی همی پزد

من سوختم ز پخته و از خام فارغم

کس چون کند ز بهر سرانجام ترک جام؟

جامی بده، که من ز سرانجام فارغم

ای باد صبح‌دم، ز سر کوی آن نگار

بویی به من رسان، که ز پیغام فارغم

گر می‌زند معاینه شمشیر، حاکمست

ور می‌دهد مکابره دشنام، فارغم

گر اوحدی ز سرزنش عام خسته شد

من خاص دوست گشتم و از عام فارغم

ادامه مطلب
یک شنبه 15 اسفند 1395  - 12:26 PM

ای چاه زنخدانت زندان دل ریشم

از نوش دهان تو چندین چه زنی نیشم؟

گر زانکه سری دارم در پای تو، ای دلبر

کس را چه سخن با من؟ من مرد سر خویشم

پیش تو کشم هر دم دست و کف محتاجی

ای محتشم کوچه، دریاب، که درویشم

گاهم سگ درخوانی، گه ننگ مسلمانی

از هر چه تو میدانی، از ناخلفی، بیشم

یک دم نرود بی‌تو، کین دیدهٔ سرگردان

از خون دل خسته خوانی ننهد پیشم

با من نکند خویشی بیگانهٔ خوی تو

کین بخت که من دارم بیگانه کند خویشم

ای اوحدی، این دل را درمان چه کنی چندین؟

من ناوک او دارم مرهم نبرد ریشم

ادامه مطلب
یک شنبه 15 اسفند 1395  - 12:26 PM

دست عشقت قدحی داد و ببرد از هوشم

خم می گو: سر خود گیر، که من در جوشم

بر رخ من در می‌خانه ببندید امشب

که کسی نیست که: هر روز برد بر دوشم

من که سجاده به می دادم و تسبیح به نقل

مطربم کی بهلد خرقه که من در پوشم؟

چوب خشک از طرب باده جوان گردد و تر

باده دارم، چه ضرورت که به حسرت خوشم؟

اندرین شهر دلم بستهٔ گندم گونیست

ورنه صد شهر چنین را به جوی نفروشم

ای که بی‌زهر ندادی قدح نوش بکس

بنده فرمانم، اگر زهر دهی، یا نوشم

در و دیوار ز جور تو به فریاد آمد

حسن عهد تو بنگذاشت که من بخروشم

موی بر موی تنم بر تو دعا می‌گوید

تا نگویی که: ز اوراد و دعا خاموشم

بلبان شکرین خودم از دور بپرس

که نگنجد تن و اندام تو در آغوشم

هر سخن کز لب لعل تو نیاید بیرون

نرود، گر همه گوهر بود، اندر گوشم

دوش منظور خودم گفتی و دادم دل و دین

امشبم بندهٔ خود خوان، که از آن به کوشم

اوحدی هر چه مرا گفت شنیدم زین پیش

پس ازین گر به سخن سحر کند ننیوشم

ادامه مطلب
یک شنبه 15 اسفند 1395  - 12:26 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 413

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4458943
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث