به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

عیب من نیست که: در عشق تو تیمار کشم

بار بر گردن من چون تو نهی بار کشم

بر سر خاک درت گر بودم راه شبی

سرمه‌وارش همه در دیدهٔ بیدار کشم

دلم آن نیست که من بعد به کاری آید

مگرش من به تمنای تو در کار کشم

به دهان تو، که از وی شکر اندر تنگست

اگرم دست دهد قند به خروار کشم

هر که گل چیند از خار نباید نالید

من که دل بر تو نهم جور به ناچار کشم

با سر زلف تو خود دست درازی نه رواست

به ازآن نیست که پای بمقدار کشم؟

اوحدی، قصهٔ بیگانه بر یار برند

من به پیش که بر جور که از یار کشم؟

ادامه مطلب
یک شنبه 15 اسفند 1395  - 12:26 PM

سخن بگوی چو من در سخن نمی‌باشم

که در حضور تو با خویشتن نمی‌باشم

چو بوی پیرهنت بشنوم ز خود بروم

چنان که گویی در پیرهن نمی‌باشم

به وقت دیدنت ار در دعا کنم تقصیر

ز من مگیر، که آن لحظه من نمی‌باشم

مرا اگر چه بسی عیب هست، شکر کنم

که در وفا چو تو پیمان‌شکن نمی‌باشم

دلم به شکل دهان تو زان سبب تنگست

که هیچ بی‌سخن آن دهن نمی‌باشم

من از برای تو گشتم مقیم، تا دانی

که بر گزاف درین انجمن نمی‌باشم

به روز مردنم ار با جنازه خواهی بود

در انتظار حنوط و کفن نمی‌باشم

برای مصلحت ار گفتم: از تو سیر شدم

از آن مرنج، که بر یک سخن نمی‌باشم

اگر تو قصد تن و جان اوحدی داری

بیا، که زنده بدین جان و تن نمی‌باشم

ادامه مطلب
یک شنبه 15 اسفند 1395  - 12:26 PM

مرا مجال نباشد که: یار او باشم

مگر همین که: به دل دوستار او باشم

اگر بهر دو جهانش بها کنم یک موی

هنوز در دو جهان شرمسار او باشم

مرا به زهد و نماز و ورع چه میخوانی؟

بهل، که عاشق مسکین زار او باشم

چو خاک بر درش افتاده‌ام بدان امید

که: او گذر کند و در گذار او باشم

گمان مبر که: کنم رغبت بهشت مگر

به شرط آنکه هم اندر جوار او باشم

ز خون دیده کنارم پرست هر دم و نیست

امید آنکه دمی در کنار او باشم

دیار خویش رها کرده‌ام بدان سودا

که چون اجل برسد در دیار او باشم

کفن سیاه کنم روز مرگ، تا باری

پس از وفات همان سوکوار او باشم

کجا به اوحدی امید در توانم بست؟

من شکسته که امیدوار او باشم

ادامه مطلب
یک شنبه 15 اسفند 1395  - 12:26 PM

من مستم و ز مستی در یار می‌گریزم

زنار بسته محکم، زین نار میگریزم

هر چند بادهٔ او مرد افگنست و قاتل

من جای خویش دیدم، هشیار میگریزم

بر خار می‌نشینم، گل را ز دور بینم

تا دشمنم نگوید: کز خار می‌گریزم

چون ماهی به شستم، در دامم و به دستم

با آنکه از کف او بسیار می‌گریزم

با یار بود میلم وقتی به غار بودن

اکنون که یار برگشت از غار می‌گریزم

بار و خری که با من دیدی بسان عیسی

زان خر بیوفتادم، زان بار می‌گریزم

ماهی که دور بودی وز ما نفور بودی

چون یار اوحدی شد ز اغیار می‌گریزم

ادامه مطلب
یک شنبه 15 اسفند 1395  - 12:26 PM

گمان مبر که: به جور از بر تو برخیزم

به اختیار ز خاک در تو برخیزم

نه چون کلاه توام، کین چنین بهر بادی

چو ترک من بکنی از سر تو برخیزم

چونی گرم بکنی بندبند، نیستم آنک

ز بند آن لب چون شکر تو برخیزم

اگر بکشتنم آیی ز راستی چون تیر

بیاری مدد خنجر تو برخیزم

سپند آتش غم کرده‌ای مرا، ای دوست

مکن، که سوخته از مجمر تو برخیزم

شبی دراز چو زلف تو آرزوست مرا

که با تو باشم و شاد از بر تو برخیزم

خوشا دمی! که به مستی چو اوحدی از خواب

به بوی طرهٔ چون عنبر تو برخیزم

ادامه مطلب
یک شنبه 15 اسفند 1395  - 12:26 PM

روزی بر آن شمع چو پروانه بسوزم

در خویش زنم آتش و مردانه بسوزم

چون با من بیگانه غمش را سر خویشست

با خویش در آمیزم و بیگانه بسوزم

دیوانه شوم، سر به خرابات برآرم

بر خویش دل عاقل و دیوانه بسوزم

گر آتش اندوه برین آب بماند

هم رخت براندازم و هم خانه بسوزم

در وصل دلم را نه به پیمانه دهد می

در می‌فگنم آتش و پیمانه بسوزم

یاران همه در گلشن وصلند به شادی

من چند درین گلخن ویرانه بسوزم؟

گر بر گذرم دام نهد، اوحدی، این بار

هم دام بدرانم و همه دانه بسوزم

ادامه مطلب
یک شنبه 15 اسفند 1395  - 12:26 PM

گر مرغ این هوایی، بال و پرت بسوزم

ور حال دل نمایی، دل در برت بسوزم

من شمع گشتم و تو پروانه، تا به زاری

در پای من بمیری، من در برت بسوزم

چون ز آتشت بسوزم دیگر بشارت آرم

تا بنگرم که هستی، زان بهترت بسوزم

خاکسترت کنم من روزی در آتش خود

وز دستم ار بنالی خاکسترت بسوزم

چون عودت ار بسازم، ایمن مشو، که من گر

در پرده‌ات بسازم، در دیگرت بسوزم

تا غرق عشق گردی در بحر بی‌نشانی

هم بادبان ببرم، هم لنگرت بسوزم

وقتی که نام خود را مؤمن کنی ز طاعت

مؤمن کنی، ولیکن چون کافرت بسوزم

زان رنگ و بوی چندین چون گل مخند، کین جا

گر زانکه عود خامی بر مجمرت بسوزم

گفتی: خلاص یابد، هر زر که خالص آید

من در خلاص غیرت سیم و زرت بسوزم

هان! تا چو اوحدی تو بر هر دری نگردی

ورنه چو خاک کوچه بر هر درت بسوزم

ادامه مطلب
یک شنبه 15 اسفند 1395  - 12:25 PM

بیار آن، باده، تا دل را به نور او بر افروزم

که بوی دوست می‌آرد نسیم باد نوروزم

به عشقم سرزنش کردی ،ببین آن روی را امشب

که عذرم خود ترا گوید که: من روشن‌تر از روزم

مگو احوال درد من به پیش هر هوسبازی

که جز عاشق نمی‌داند حکایت‌های مرموزم

رها کن، تا بمیرد شمع پیش او ز رشک امشب

که چون باید ز عکس او دگر بارش بر افروزم

رقیب از رشک من هر دم گریبان گو: بدر بر خود

که من چشم از جمال او نمی‌دانم که: بردوزم

من مفلس نمی‌خواهم جلوس تخت فیروزه

که از رخسار او، حالی، جلیس بخت پیروزم

نگارینا، چه بد کردم؟ که نیک از من شدی غافل

نه نیکست این که آزردی به گفتار بد آموزم

من از حیرت نمی‌دانم حدیث خویشتن گفتن

ز قول اوحدی بشنو سخن‌های جگر سوزم

ادامه مطلب
یک شنبه 15 اسفند 1395  - 12:25 PM

برخیزم و دلها را در ولوله اندازم

بر ظلمتیان نوری زین مشعله اندازم

ارکان سلامت را بر باد دهم خرمن

ارباب ملامت را خر در کله اندازم

گر دام نهد غولی، در رهگذر گولی

آوازهٔ « دزد آمد» در قافله اندازم

آن بادهٔ صافی را در شیشهٔ جان ریزم

وین جیفهٔ‌خاکی را در مزبله اندازم

یا زلف مسلسل را در بند کند لیلی

یا من دل مجنون را در سلسله اندازم

از خال سیاه او بر دام زنم رسمی

وین دانه پرستان را سر درغله اندازم

گر چرخ، نه چون جوزا، بندد کمر مهرم

ثور و حمل او را در سنبله اندازم

بر دوست به نزدیکی زنهار نهم چندان

کز باغ و ز دشت او را در هروله اندازم

پروردهٔ عشقم من ، بسیار همی باید

تا دوستی مادر بر قابله اندازم

کو مستمعی طالب؟ تا وقت سخن گفتن

اندر سرا و سری زین مسئله اندازم

از بیضهٔ این مرغان یک بچه نشد حاصل

تا زقهٔ این زهرش در حوصله اندازم

چون اوحدی از مستی سر بر نکنی ار من

در جام تو زین افیون یک خردله اندازم

سر بر خط من بینی دیوان قوی دل را

چون دخنهٔ این افیون بر مندله اندازم

ادامه مطلب
یک شنبه 15 اسفند 1395  - 12:25 PM

نگشتی روز من تیره، ندانستی کسی رازم

اگر دردت رها کردی که من درمان خود سازم

مکن جور، ای بت سرکش، مزن در جان من آتش

که گر سنگم به تنگ آیم و گر پولاد بگدازم

تنم خستی و دل بستی و اندر بند جان هستی

کنون با غیر بنشستی و من سر نیز در بازم

نخستم دانه می‌دادی که: در دام آوری ناگه

به سنگم می‌زنی اکنون که ممکن نیست پروازم

به خاک من ترا روزی پس از مرگ ار گداز افتد

به عذر خاک پای تو کفن بر گردن اندازم

به صد چستی دلم جستی که: بازش خسته گردانی

گرم زین گونه دل جویی، نبینی بعد ازین بازم

به عیب حال من چندین، تو ای زاهد، چه می‌کوشی؟

ترا زهدست، می‌ورزی، مرا عشقست، می‌بازم

تنم را گر بپردازی ز جان در عشق او چندی

بپردازم تن از جان و دل از مهرش نپردازم

مرا پرسی که: در گیتی چه بازی؟ نیک دانی تو

شکار دلبران گیرم، چو پرسیدی من این بازم

به راه اوحدی انداز، اگر خار جفا داری

مرا گل چهره‌ای باید، که مرغ بلبل آوازم

ادامه مطلب
یک شنبه 15 اسفند 1395  - 12:25 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 413

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4458942
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث