به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

به غم خویش چنان شیفته کردی بازم

کز خیال تو به خود نیز نمی‌پردازم

هر که از نالهٔ شبگیر من آگاه شود

هیچ شک نیست که چون روز بداند رازم

گفته بودی: خبری ده، که ز هجرم چونی؟

آن چنانم که ببینی و ندانی بازم

عهد کردی که: نسوزی به غم خویش مرا

هیچ غم نیست، تو می‌سوز، که من میسازم

بعد ازین با رخ خوب تو نظر خواهم باخت

گو: همه شهر بدانند که: شاهد بازم

آن چنان بر دل من ناز تو خوش می‌آید

که حلالت نکنم گر نکشی از نازم

اگر از دام خودم نیز خلاصی بخشی

هم به خاک سر کوی تو بود پروازم

اوحدی گر نه چو پروانه بسوزد روزی

پیش روی تو چو شمعش به شبی بگدازم

ادامه مطلب
یک شنبه 15 اسفند 1395  - 12:25 PM

مست آمدم امشب، که سر راه بگیرم

یک بوسه به زور از لب آن ماه بگیرم

دانم که: دهد عقل نکوخواه مرا پند

لیکن عجب ارپند نکوخواه بگیرم

تا هیچ کسم راز دل ریش نداند

این اشک روان بر رخ چون کاه بگیرم

هر چند بکوشید که بیگاه بیاید

من نیز بکوشم که ز ناگاه بگیرم

گر زانکه به بالای بلندش نرسد دست

در دست کنم زلفش و کوتاه بگیرم

از چاه ز نخ گر ندهد آب، چو دزدان

بر قافلهٔ عشق سر چاه بگیرم

دست ار به رکابش نتوانیم رسانید

باشد که عنان دل گمراه بگیرم

زان ساعد و زلف ار کمری سازم و طوقی

تاج از ملک و باج سر از شاه بگیرم

با اوحدی ار حیلت روباه کند خصم

من نیستم آن شیر که روباه بگیرم

ادامه مطلب
یک شنبه 15 اسفند 1395  - 12:25 PM

صد بار ز مهرت ار بمیرم

یک ذره دل از تو بر نگیرم

از شهرم اگر برون کنی سهل

بیرون مگذار از ضمیرم

از من نسزد شکایت تو

گر خار نهی و گر حریرم

ای کاج! مرا نسوختی هجر

دانند که بندهٔ اسیرم

یاد از تن همچو شیرش، ای دل

کم کن، که نه یوز این پنیرم

من نشکنم این خمار هرگز

کز عشق سرشته شد خمیرم

چون درد تو نیست هیچ دردی

زان هیچ دوا نمی‌پذیرم

بر گور من ار گذر کنی تو

برخیزم و دامنت بگیرم

دوشم به فلک رسید ناله

و امروز به چرخ شد نفیرم

گر پیر شود سرم چه سودست؟

چون دل نشود مرید پیرم

حال دل من بکس مگویید

کین نامه غلط کند دبیرم

از مهر تو بست چرخ نقشم

با عشق تو داد دایه شیرم

بگذار به محنت اوحدی را

گو من ز محبتت بمیرم

ادامه مطلب
یک شنبه 15 اسفند 1395  - 12:20 PM

گر چه در پای هوی و هوست می‌میرم

دسترس نیست که روزی سر زلفت گیرم

گر تو پای دل دیوانهٔ ما خواهی بست

هم به زلف تو، که دیوانهٔ آن زنجیرم

کشتن ما چو به تیغ هوسی خواهد بود

هم به شمشیر تو روزی به شهادت میرم

صد گریبان بدریدیم ز شوق تو و نیست

قوت آن که گریبان مرادی گیرم

صوفیان را خبر از عشق جوانی چون نیست

در گمانند که: من نیز مریدی پیرم

گر سری در سر او رفت چه چیزست هنوز؟

بسر دوست، که مستوجب صد تشویرم

اوحدی پند لطیفست و نصیحت، لیکن

با حریفان ، عجب، ار پند کسی بپذیرم!

ادامه مطلب
یک شنبه 15 اسفند 1395  - 12:20 PM

 

صنمی که مهر او را ز جهان گزیده دارم

به زرش کجا فروشم؟ که به جان خریده دارم

دگران نهند خاک در او چو تاج بر سر

نه چو من که خاک آن در ز برای دیده دارم

من دل رمیده حیران شده زان جمال و آنگه

تو در آن گمان که: من خود دل آرمیده دارم

مکن، ای پسر، ز خوبان طلب وفا به جانت

که من این حدیث روز ز پدر شنیده دارم

به فسانه دوش گفتی که: فراق تلخ باشد

صفتش بمن چه گویی؟ که بسی چشیده دارم

خبرم ز مرگ دادند که: چون بود؟ گر آن هم

به فراق دوست ماند، چه خبر؟ که دیده دارم

نه عجب که نالهٔ من برسد به گوش آن مه

که چو اوحدی فغانی به فلک رسیده دارم

ادامه مطلب
یک شنبه 15 اسفند 1395  - 12:20 PM

چشم جان بر اثرت می‌دارم

گوش دل بر خبرت می‌دارم

میکنم جای تو در جان، گر چه

گفتی: از دل بدرت می‌دارم

همچو خاکم بدر افگندی و من

روی بر خاک درت می‌دارم

دوش گفتی که: نداری سر من

به سر تو که سرت می‌دارم

به جفا خونم ازین بیش مریز

که به خون جگرت می‌دارم

دل ترا دوست‌تر از جان دارد

من از آن دوست‌ترت می‌دارم

سپری شد دلم، از بس که درو

ناوک دل سپرت می‌دارم

در تو بستم چو کمر دل، گفتی

کز میان زودترت می‌دارم

اوحدی وار در آیینهٔ دل

همچو نقش حجرت می‌دارم

ادامه مطلب
یک شنبه 15 اسفند 1395  - 12:20 PM

من از پیوستگان دل غریبی در سفر دارم

که بی‌او آتش اندر جان و ناوک در جگر دارم

ز حال خود خبر دارم نکرد آن ماه و زین غصه

حرامست ار ز حال خود سر مویی خبر دارم

مرا تا او برفت از در نیامد در نظر چیزی

بجز عکس خیال او، که پیش چشم تر دارم

ز بیم آنکه چشم من ببیند روی غیر او

نمی‌یارم که از خلوت زمانی سر بدر دارم

به حکم آنکه جای او قمر می‌بیند از گردون

من محروم سر گردان عداوت با قمر دارم

مرا امروز بگذارید همراهان، درین منزل

که من، حال، ز آب دیده سیلی بر گذر دارم

مپرس، ای اوحدی، کز چه دلت عاقل نمیگردد؟

حدیث عقل فردا کن: که امشب دردسر دارم

ادامه مطلب
یک شنبه 15 اسفند 1395  - 12:20 PM

 

ز داغ و درد تو بر جان و دل نشان دارم

خیال روی تو در چشم در فشان دارم

تو آب دیدهٔ پیدا بهل، که پوشیده

ز سوز مهر تو آتش در استخوان دارم

بپرس ز ابرو و مژگان خویش قصهٔ من

که این جراحت از آن تیر و آن کمان دارم

شدم چو خاک زمین خوار و روی آنم نیست

که از جفای تو دستی بر آسمان دارم

چنان مکن که به زنار در حساب آید

همین کمر که ز بهر تو در میان دارم

مرا به عشق تو چون آب در گذشت از سر

چه غم ز سرزنش هر که در جهان دارم؟

باو حدیث به یک بوسه اعتماد ار نیست

بمن فروش، که هم سیم و هم ضمان دارم

ادامه مطلب
یک شنبه 15 اسفند 1395  - 12:20 PM

من همان داغ محبت که تو دیدی دارم

هم چنان در هوست زرد وز عشقت زارم

قصهٔ درد فراق تو مپندار، ای دوست

که به پایان رسد، ار عمر به پایان آرم

خار در پای چو از دست غمت رفت مرا

گل به دستم ده و از پای درآور خارم

بر دلم بار گران شد چو ز من دور شدی

بار ده پیش خود و دور کن از دل بارم

تا بدان روز تو گویی: اجلم بگذارد

که تو در گردنم آویزی و من بگذارم؟

ز آتش سینهٔ ریشم خبرت شد گویی

که چو خاک از بر خود دور فگندی خوارم

اوحدی گر گنهی کرد، چو پایت برسید

دست گیرش تو، که من بر سر استغفارم

ادامه مطلب
یک شنبه 15 اسفند 1395  - 12:19 PM

گمان مبر که ز مهر تو دست وادارم

که گر چه خاک زمینم کنی، هوا دارم

اگر جهان همه دشمن شوند باکی نیست

مرا ز غیر چه اندیشه؟ چون ترا دارم

مرا که روز و شب اندیشهٔ تو باید کرد

نظر به مصلحت کار خود کجا دارم؟

به وصل روی تو ایمن کجا توانم بود؟

که دشمنی چو فراق تو در قفا دارم

دلم شکستی و مهرت وفا نکرد، که من

به خردهای چنان با تو ماجرا دارم

ز آشنا دل مردم درست گردد و من

شکسته دل شدن از یار آشنا دارم

قبول کن ز من، ای اوحدی و قصهٔ عقل

به من مگوی، که من درد بی‌دوا دارم

ادامه مطلب
یک شنبه 15 اسفند 1395  - 12:19 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 413

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4458999
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث