به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

ای آنکه تمام هم چو ماهی

با زلف چو چتر پادشاهی

مردم ز برای نقش و زلفت

از دیده برون کشد سیاهی

گر خط سیاه خود ببینی

بر مشک دهی به خون گواهی

ای زلف ترت مراغه کرده

بر روی تو چون در آب ماهی

آخر چه شود گر از لب خویش

یک بوسه برای من بخواهی

از خسرو خسته رو بگردان

زان رو که تمام همچو ماهی

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 8:50 PM

ای مردم دیده نکویی

شاد آنکه درون چشم اویی

من بی تو چگویمت که چونم

بی من تو چگونه ای، نگویی

سیب ار چه تراست، آب او را

چاه زنخ تو برد گویی

بر پسته لب تو تا نخندید

از پسته نرفت تنگ خویی

بر مشک دهی به خون گواهی

گر طره خویشتن ببویی

گل پیش تو، گر به باغ رانی

خیزد به هزار تازه رویی

دریاب که گوهری چو اشکم

در خاک نیابی، ار بجویی

من پای ز آب دیده شویم

تو دست ز خون من نشویی

با این همه از تو چشم بد دور

ای مردم دیده را نکویی

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 8:50 PM

 

نی کار کسی ست عشقبازی

کو دل ننهد به جانگدازی

عشقی که نه جان دهند در وی

بازی باشد، نه عشقبازی

می آیی و می چکد ز تو ناز

کز سر تا پای جمله نازی

تن غرقه خونست، سجده بپذیر

کاین جامه نمی شود نمازی

محمودوشان عشق را کشت

حسنت به کرمشه ایازی

زلفت که حدیث او درازست

آموخت شب مرا درازی

از غمزه تو کجا رهد دل

این کافر و آن کشنده غازی

بر یاد تو می زیم، ولی جان

تا کی ماند به چاره سازی

خسرو چو نهاده سر به تسلیم

باری بکش، ار نمی نوازی

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 8:50 PM

ای برده دلم به دلستانی

هم جان منی و هم جهانی

جان می رودم برون و غم نیست

غم زانست که در میان جانی

دود از دل عاشقان برآرد

حسن تو ز آتش جوانی

از سوز غم تو برنخیزم

با آنکه بر آتشم نشانی

بگشای دهان خویش تا دست

شوییم ز آب زندگانی

هر شب منم و خیال زلفت

شبهای دراز و پاسبانی

من خواهم داد جان به عشقت

هر چند تو قدر آن ندانی

از دوستی تو ناتوانم

ای دوست، ببر اگر توانی

خسرو که بمرد، زنده گردد

گر دم دهدش مسیح ثانی

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 8:50 PM

بر لب اثر شراب داری

وز غمزه خیال خواب داری

شب خسپی و ما کنیم فریاد

آگه نشوی، چه خواب داری؟

نارسته ز پوست می نماید

خطت که ز مشک ناب داری

در آب حیات غرقه شد خضر

زان سبزه که زیر آب داری

تری خطت بجای خویش است

هر چند بر آفتاب داری

لب از تو و دل ز من، خوشی کن

چون هم می و هم کباب داری

خون ریز که گر بپرسدت کس

در هر مژه صد جواب داری

گفتی کنمت به غمزه بسمل

بسم الله اگر شتاب داری

گر کشتنی است بنده خسرو

بیهوده چه در عذاب داری؟

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 8:50 PM

 

جانا، تو زغم خبر نداری

کز سوز دلم اثر نداری

بردار چو بر درت فتادم

یا خود فگنی و برنداری

تا کی به جواب تلخ سوزی

نی آنکه به لب شکر نداری

جای تو دل من است، بنشین

دل جای دگر اگر نداری

می کن ز جفا هر آنچه خواهی

دانم که جز این هنر نداری

ای غم، تو ز جان من چه خواهی؟

یا کار دگر مگر نداری

خسرو، تو به راه خوبرویان

یکسر چه روی، دو سر نداری

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 8:50 PM

 

نگارین مرا شد نوجوانی

که نو بادش نشاط و کامرانی

خطش پیرامن لب، گوییا خضر

برآمد گرد آب زندگانی

بمیرم بر سر کویش که باشد

سگان کوی او را میهمانی

نه بر رویت خطت، ای آیت حسن

که هست آن فتوی نامهربانی

من از باغ تو گر برگی نبندم

تو باری بر خور از شاخ جوانی

غمی چون کوه بر جانم نهادی

تو باقی مان که من بردم گرانی

چه یارد گفت در وصف تو خسرو

که هرچ اندر دل آرم، بیش از آنی

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 8:50 PM

 

سزد گر نیکویی در من ببینی

که خودکام و جوان و نازنینی

به گاه خنده چون دندان نمایی

مرا اندر میان چشم شینی

مسلمان دیدمت، زان دل سپردم

ندانستم که تو کافر چنینی

مه و خورشید را بسیار دیدم

بهی از هر که می گویم، نه اینی

به عیش خوش ترش خوشنودم از تو

که گاهی سرکه گاهی انگبینی

ز جان آیم به استقبال تیرت

که بر من راست کرده در کمینی

بیا گر در همی چینی ز چشمم

به شرط آنکه مهره برنچینی

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 8:50 PM

دیوانه شدم ز یار بدخوی

بیگانه پرست و آشنا روی

دل بردن عاشقانست خویش

من جان نبرم ازان جفاجوی

از جعد ترش تن چو مویم

در تافته گشت موی در موی

پرسند نشان صبر، گویم

گامی دو سه از عدم بر آن سوی

خواهم به درت روم به صد آه

سوزم سر و پای خود در آن کوی

او گر چه به سوز من نبیند

باری رسدش ز داغ من بوی

ساقی، به زکات می پرستان

از من به دو جرعه غم فروشوی

ای دیده، به سوز من ببخشای

کامروز تراست آب در جوی

خسرو چو به نیک گویی تست

یاد آر او را به گفت بدگوی

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 8:50 PM

رخساره چه می پوشی، در کینه چه می کوشی؟

حال دل مسکین را می دانی و می پوشی

گر نرخ به جان سازی، ور عمر بها گویی

از دیده خریدارم هر عشوه که بفروشی

گفتی که ز می هر دم سودای دلی دارم

تا خون که خواهد بود آن باده که می نوشی

از درد فراقت من بیم است که جان بدهم

ساقی دو سه می برده با داروی بیهوشی

شب رفت، چراغ ما از سوز نمی شیند

ای شمع، تو هم دانم آتش زده دوشی

زین دیده بی فرمان خون چند خورم آخر

یکبار ز سر بگذر، ای سیل که بر دوشی

گر فتنه ز چشم آمد، ای دل، تو چرا مانی

ور سوخته شد عاشق، عارف، تو چرا جوشی

غم بست لبم آخر، درد دل بیماران

از ناله شود وردش، زو مرده به خاموشی

گفتم که کنم یادش تا دل به نشاط آید

چون کار به جان آمد، خوش وقت فراموشی

گر خال بناگوشت دل بستد و منکر شد

باری تو گواهی ده، ای در بناگوشی

خسرو، ز رخ خوبان گفتی که کنم توبه

کاری که ز تو ناید، بیهوده چرا کوشی؟

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 8:50 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 413

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4319451
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث