به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

ببین که باز به دست تو اوفتاد دلم

متاع کاسد خود را کجا نهاد دلم؟

بگشت گرد سر زلف نیکوان چندان

که خویشتن را چندان به باد داد دلم

به جای بود دلم تا نشسته بود آن زلف

به باد شد، چو پریشان بیوفتاد دلم

هزار عهد بکردم که ننگرم رویش

چو پیش چشم من آمد نه ایستاد دلم

تمام عمر من اندر غم جوانان رفت

که هیچ گاه ازایشان نبود شاد دلم

بد است صورت خوبان نظر نباید کرد

که یاد دارد این پند از اوستاد دلم

دلت به ناخوشی روزگار سوختگان

اگر خوش است، همه عمر خوش مباد دلم

از آنگهی که شدم با تو دوستی، هرگز

ز دوستان گذشته نکرد یاد دلم

نماند خسرو محروم، بخت اگر این است

زهی محال که یابد گهی مراد دلم

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 1:44 AM

 

من آن نیم که به عمر از وفای خود بروم

ز آستانت به حسن رضای خود بروم

منم فتاده به خاکی و هر زمان چون باد

گذر کنی به سر من ز جای خود بروم

به راه بی سر و پا می روم که آب دو چشم

رها نمی کندم تا به پای خود بروم

چنان ضعیف شدم، گر دعای وصل کنم

ز آه خود به فلک با دعای خود بروم

مرا جهان بلا بر سر است و می خواهم

که سر نهم، ز جهان با بلای خود بروم

به دست بوس خیال تو گر شود ممکن

درون دیده صورت نمای خود بروم

در انتظار وصالت ز دست شد خسرو

دلت نشد که به سوی گدای خود بروم

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 1:44 AM

نه یار وعده بوس و کنار می کندم

نه دل ز دیدن رویش قرار می کندم

درون دل نه یکی صد هزار افسون است

هنوز آرزوی آن سوار می کندم

همی خلد به دل من چو ناوک دشمن

نصیحتی که کسی دوستدار می کندم

شبی ز بیم گزندش هزار ناوک آه

فرو همی خورم، ار چه فگار می کندم

دگر ز بخت خودم عزتی نمی باید

همین بس است که پیش تو خوار می کندم

توام به تیغ کشی و خیال کشت که او

شفیع می شود و شرمسار می کندم

شبم به خوردن خون رفت، ساقیا، می ده

که آن شراب شبانه خمار می کندم

پگه بیامد و همسایه گفت «خوابم نیست

که ناله های تو در سینه کار می کندم

شراب عشق تو می بایدم به سر هر چند

که بامداد اجل هوشیار می کندم

به ناز گفت شبی «خسروا، گلت نشکفت »

هنوز آن سخنش خار خار می کندم

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 1:44 AM

 

نه بخت آن که به سوی تو جان خویش کنم

نه صبر آن که سکون در سرای خویش کنم

به گشت کوی تو تقصیر کرده باشم اگر

دو چشم خویش نثار دو پای خویش کنم

ز غیرت دو لبم جان و دیده خون گردند

چو آستانه تو بوسه جای خویش کنم

خوش آن زمان که دگر جا نبینی و شنوی

چو من به گریه خون ماجرای خویش کنم

رخت که گشت بلا دیده را، یکی بنمای

که دیده پیشکش این بلای خویش کنم

بمرد خسرو بر آستان و سلطان را

به دل نگشت که یاد گدای خویش کنم

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 1:44 AM

گر آشکار حدیث نهان خویش کنم

به آشکار و نهان قصد جان خویش کنم

ز گریه راز تو بر سینه چون رسد، چه کنم؟

روان ز گریه گره بر زبان خویش کنم

به حیله آنچه توانستم آن خود کردم

ولی ترا نتوانم که آن خویش کنم

از آن تست جفا و آزان بند وفا

تو آن خویش کن و من از آن خویش کنم

روان شدی به سفر، می رسد مرا چو جرس

که ناله ها بر سر کاروان خویش کنم

وداع کردی و چشمم روان شد از بر تو

کنون وداع دو چشم روان خویش کنم

طبیب رفت ز خسرو، دگر کنون وقت است

که خود علاج دل ناتوان خویش کنم

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 1:44 AM

برابر لب او انگبین چگونه کنم؟

مقابل رخ او یاسمین چگونه کنم؟

خدای چون سخنت را ز انگبین کرده ست

به پیش تو سخن از انگبین چگونه کنم؟

به زردی دل من زلف تو همی آید

بگو گرفتن او را، کمین چگونه کنم؟

بتا، به دیده نشین، کاندرین هوس مردم

که دیده با چو تویی همنشین چگونه کنم؟

ز گریه دیده سفیدم، بلی به نطع امید

سفید می شودم این چنین، چگونه کنم؟

بر آستین گهر از دیده بر تو می ریزم

پر از چنین گهری آستین چگونه کنم

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 1:44 AM

گذشت یار و نسازم به خوی او، چه کنم؟

چو صبر نیست ز روی نکوی او، چه کنم؟

رقیب گویدم، ای خون گرفته، چشم ببند

چو عاشقم من مسکین به روی او، چه کنم؟

شدم اسیر سمند و خلاص می جویم

ولیک می کشدم دل به سوی او، چه کنم؟

به جوی اوست کنون آب و من چنین تشنه

ولی ز خون من است آب جوی او، چه کنم؟

روم به باغ بدین بو که خوش شود دل تنگ

به هیچ باغ نیابم چو موی او، چه کنم؟

چه جای آنست که گویندم «آبروی مریز»

بسوخته ست مرا آرزوی او، چه کنم؟

فتادگی خودش عرضه می دهم از پی

فتاده چند براین خاک کوی او، چه کنم؟

چو شیر خورد همه خون خسرو آن بدخو

ز شیرخوارگی این است خوی او، چه کنم

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 1:44 AM

برونم از دل پر خون نمی شوی، چه کنم؟

ز جان سوخته بیرون نمی شوی، چه کنم؟

تویی به حسن چو لیلی، ولیک هیچ شبی

انیس خاطر مجنون نمی شوی، چه کنم؟

به یک فسون که بگردی، در آمدی به دلم

کنون ز دل به صد افسون نمی شوی، چه کنم؟

هزار قصه نوشتم ز خون دل بر تو

تو هیچ بر سر مضمون نمی شوی چه کنم

به جان تو که فراموش نیستی نفسی

اگر چه می شدی، اکنون نمی شوی، چه کنم؟

ز دیده رفتن این خونم، آخر از جایی ست

ولی تو آگه ازین خون نمی شوی، چه کنم؟

مگو به طعن که خسرو مکن فراموشم

کنم اگر بشوی، چون نمی شوی چه کنم؟

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 1:44 AM

غمم بکشت که از یار مانده ام، چه کنم؟

به دست هجر گرفتار مانده ام، چه کنم؟

نماند طاقت زاری و ناله ام، آن شوخ

نمی رود ز دل زار، مانده ام، چه کنم؟

برون دهم غم هجران و باورم نکند

اسیر صحبت اغیار مانده ام، چه کنم؟

شدم ز یار و ز خویش و ز جان و دل بیزار

که هم ز خویش و هم از یار مانده ام، چه کنم؟

همی کشند که منگر به روی خوب چو ما

به عالم از پی این کار مانده ام، چه کنم؟

همی کنند ملامت که چند گریه خون

ز زخم غمزه دل افگار مانده ام، چه کنم؟

رقیب گفت که «مخمور از چه ای، خسرو؟»

بسی شب است که بیدار مانده ام، چه کنم؟

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 1:44 AM

 

نهفته خورد می آن شوخ و منکر است به رویم

کجاست دولت آنم که تا دهانش ببویم؟

خراب این هوسم که بود به خواب صبوحی

من آن دهان می آلود ز آب دیده بشویم

شبیش دیدم در خواب، سالهاست که هر شب

ز شام تا سحر آن خواب پیش خویش بگویم

مگر ز وادی جانان صبا برد خبر من

که کاروان سلامت گذر نکرد به سویم

به هر زمینی هر کس گلی شوند و گیایی

منم که مهرگیایی شوم به کوی تو رویم

به ناتوانیم از وی چه آن حال که بپرسیش؟

همین بس است که من سر بر آستانه اویم

کنون که توبه شکستم، کدوی می به سرم نه

چنان که کاسه سر بشکند ز بار سبویم

تو بر گلوی من ار تیغ آبدار برانی

بسی ز شربت آب حیات به به گلویم

مگو که خار جفایم ببین و مگذر ازین سوی

نه خسروم من، اگر سوی تو به دیده نپویم

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 1:44 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 413

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4341840
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث