به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

دل آواره به جایی ست که من می دانم

جان گرفتار هوایی ست که من می دانم

بوی خون دل و مشک سر زلفیم رسید

مگر این باد زجایی ست که من می دانم؟

سبزه بر خاک شهیدانش، دلا، خوار مبین

زان که مهر گیایی ست که من می دانم

چشم و زلف و رخت، ار چه همه عشاق کش اند

لیکن این شکل بلایی ست که من می دانم

گفتی از تیغ سیاست کنم، این لطف بود

زان که هجر تو سزایی ست که من می دانم

عمر در کوی توام رفت و نگفتی روزی

کین همان کهنه گدایی ست که من می دانم

آنکه با خسرو گویی که وفا خواهم کرد

این هم، ای شوخ، جفایی ست که من می دانم

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 1:24 AM

دل صد پاره که صد جا گرهش بر بستم

نقد عشقی است که در هر گرهی در بستم

جز به خون جگر این چشم گهی بسته نشد

حاصل این بود که من از دل خود بربستم

دلم از خوی بد خویش به زنجیر افتاد

تهمت بیهده بر زلف معنبر بستم

دل من بسته زلفی شد و نگشاید باز

که گشاید که هم از خون گرهش در بستم!

زی خرابات، شدم گفت سبوکش، میزن

سر به دیوار که من میکده را در بستم

من که پا تابه همت کنم از اطلس چرخ

افسر جم نگر این ژنده که بر سر بستم

خسروا، عشق در آمد به دلم، مژده ترا

که به دم شهپر جبریل منور بستم

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 1:24 AM

گر چه از عقل و دیده و جان برخیزم

حاش لله که ز سودای فلان برخیزم

یک زمان پیش من، ای جان و جهانم، بنشین

تا بدان خوشدلی از جان و جهان برخیزم

گفتیم یا ز من و یا ز سر جان برخیز

از تو نتوانم، لیک از سر جان برخیزم

از پس مرگ اگر بر سر خاکم گذری

بانگ پایت شنوم، نعره زنان برخیزم

به گه حشر چو از خاک برانگیزندم

هم ز بهر تو به هر سو نگران برخیزم

هوسم هست که پیش تو دمی بنشینم

وز سر هر چه بگویی، پس ازان برخیزم

مردم دیده مرا بهر تو در خون بنشاند

من به رویت نگرم، وز سر جان برخیزم

ناتوان گشتم ازان گونه که نتوان برخاست

ور مرا دست بگیری تو روان برخیزم

خسروم بیهده مپسند که هر دم با تو

شادمان شینم و با آه و فغان برخیزم

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 1:24 AM

کس بدین روز مبادا که من بد روزم

کس بدین گونه مسوزاد که من می سوزم

دین نمانده ست که تا نامه عصمت خوانم

دل نمانده ست که تا تخته صبر آموزم

شبی بسی رفته به بیداری و آن بخت نبود

که دمد صبح مرادی ز رخت یک روزم

آخر، ای چشمه خورشید، یکی رو بنمای

چند گه تا به سحر همچو چراغ افروزم

ترک قتال و مرا گریه و زاری بسیار

آن گناهست که بر وی نکند فیروزم

چند گویند که رسوا شدی از دامن چاک

چاک دل را چه کنم، گیر که دامن دوزم؟

غم نبود از دگران تا ره خسرو تو زدی

گشت معلوم حد طاقت خود امروزم

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 1:24 AM

مدتی شد که نظر بر رخ یاری دارم

بلبلم، این همه افغان ز بهاری دارم

نازنینی ست که بهرش دل و دین می بازم

خوبرویی ست که با او سرو کاری دارم

مست دلدارم اگر می نبود، ورنه از آنک

ساقی سر و قدی لاله عذاری دارم

هر که پرسید که «تو دل سوی فلانی داری »؟

هیچ منکر نشوم، گویمش «آری دارم »

می روم غاشیه بر دوش غبار آلوده

چه کنم خدمت دیوانه سواری دارم؟

بامدادانش گرفتم که بیا می نوشیم

گفت بگذار بخسپم که خماری دارم »

خسروا، خدمت خوبان کنم از دیده،از آنک

هر چه دارم من بیچاره ز یاری دارم

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 1:24 AM

حال خود باز بر آیین دگر می بینم

باز کار دل خود زیر و زبر می بینم

مبرید از پی من رنج که من روز به روز

روزگار دل شوریده بتر می بینم

آن پسر نازکنان می رود اندر ره من

دلی افتاده در آن راهگذر می بینم

که تواند که مرا باز رهاند امروز؟

کیست آن فتنه که در پیش نظر می بینم؟

جان به تاباک برون می رود و می آید

خلق دانند که من عارض تر می بینم

هم به اقبال غمش جان به غمش خواهم داد

راه یک خنده از آن تنگ شکر می بینم

این نیم تشنه دیرینه فروپوش آن روی

شربتم سیر بده، زانکه خطر می بینم

آخر آن پای تو جایی به زمین می آید

من بر این دوش چرا منت سر می بینم؟

پیش آن زلف پریشان تو آید روزی

آنچه من زو همه شب تا به سحر می بینم

بیم خسرو ز فراق تو به رسوایی بود

آخرالامر همانست چو در می بینم

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 1:24 AM

می گذشتی و به سویت نگران می دیدم

زار می مردم و در رفتن جان می دیدم

همچو دزدی که به کالای کسان می نگرد

جان به کف کرده در آن روی نهان می دیدم

از دل گمشده سر رشته همی جستم باز

گه به فتراک و گهی سوی عنان می دیدم

پرسش حال دل از طره او زهره نبود

گر چه از خون ته هر موی نشان می دیدم

او ز محرومی بخت بد من می خندید

من طمع بسته در آن شکل و دهان می دیدم

عاشقم، گر چه شود کشته غمی نیست، چه باک

گاه گاهی ست به جان گذران می دیدم

او شد از دیده من غایب و من هم زان سو

جان کنان می شدم و دیده کنان می دیدم

ای خوش آن شب که به یاد رخ تو می خفتم

در دلم بودی و در خواب همان می دیدم

هم ز اول اجل خویش همی دانستم

که دل و دیده به سویت نگران می دیدم

مردن خویش ز تو بود گمان خسرو را

شد یقین اینک هر آنچه بدگمان می دیدم

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 1:24 AM

یارب، آن روز بیابم که جمالت بینم

چند بر یاد جمالت به خیالت بینم

شاه حسنی و سپاه تو بلا و فتنه

جان کشم پیش و بدان جاه و جلالت بینم

چون بگنجم به دو لب بس بودم کاین تن خویش

در تن صافی چون آب زلالت بینم

نیست بس آن که شبم بی تو چه سالی گذرد

وین بتر بین که ز دوری مه و سالت بینم

خواهمت سیر ببینم که بمیرم در حال

این ندانی که به امید وصالت بینم

چشمم از گوش برد رشک که نامت شنود

گوشم از چشم خورد، خون، چو خیالت بینم

می خورم خون ز سفالی که تو می نوشی

که چرا در لبت آلوده سفالت بینم

ای که می سوزیم از پند و نصیحت، یارب

که بسان دل خود سوخته حالت بینم

صنما، خسروم آخر به قفس مانده اسیر

تا کی از دور در آن کنجد خالت بینم

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 1:24 AM

من و گنج غم و در سینه همان سیم تنم

چه کنم؟ دل نگشاید به بهار و چمنم

چون دلم زمزمه شوق برآرد هر صبح

از سر حال به رقص آیم و چرخی بزنم

عاشقیم که گر آواز دهی جان مرا

دوست از سینه ام آواز برآرد که منم

بس که بیرون و درونم همگی دوست گرفت

بوی یوسف زند، ار باز کنی پیرهنم

من چو جان بدهم، باید که به خون دیده

قصه دوست نویسند و دعای کفنم

رشکم آید که مگس بر شکرش سایه کند

ور فرشته پرد، آن سو، پر و بالش فگنم

سایه همچو همایم به سر افگن زان پیش

که فراق تو کند طعمه زاغ و زغنم

همه شب نام تو می گویم و جان در تاباک

کیست آن لحظه که چیزی بزند بر دهنم؟

من که بر بوی تو در راه صبا خاک شدم

چه گشاید ز نسیم گل و بوی سمنم!

خسروا، هیچ ندانم که چه طاعت بود این

روی در کعبه و دل سوی بتان ختنم

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 1:24 AM

خرم آن روز که من آن رخ زیبا بینم

او کند ناز و من از دور تماشا بینم

دوش مه دیدم و گفتم که ترا می ماند

زهره ام نیست ازین شرم که بالا بینم

لشکر جانش که پیراهن دلها گویی

بس منش خواهم از اغیار که تنها بینم

دل من گاه خرامیدنش از دست برفت

هر کجا پای نهاده ست من آنجا بینم

دل نه و صبر نه و هوش نه و طاقت نه

من در آن صورت زیبا به چه یارا بینم؟

وعده فرداست به فردا بکشم، من، مگر از آنک

بامدادان رخ شهزاده والا بینم

شمس آفاق خضر خان که به لطف جان بخش

هر دمش معجزه خضر و مسیحا بینم

آخر، ای شاخ گل تازه نوبر، تا چند

خار حسرت خورم و جانب خرما بینم؟

کیست خسرو که کند بوسه ز پای تو هوس؟

این بسم نیست که از دور در آن پابینم

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 1:24 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 413

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4340828
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث