به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

هر سحری به کوی تو شعله وای خود کشم

چند به سینه خلق را داغ جفای خود کشم!

بس که بخفتم از غمت، فرق نباشدم دگر

گر به درون پیرهن رشته به جای خود کشم

عشق بود بلای من، کاش بود هزار جان

کز پی دوستی همه پیش بلای خود کشم

تا به سرای خویشتن یک نفست ندیده ام

هر نفسی به درد خود درد سرای خود کشم

شب که به گشت کوی تو خارم اگر به پا خلد

از مژه سوزنی کنم خار ز پای خود کشم

رفت خطا که سر بشد خاک در تو، تیغ کو

تا سر خود قلم کنم، خط به خطای خود کشم

دعوی یار و زهد بد، وه که نیست ره به دل

پیش در تو همت صدق و صفای خود کشم

بهر وصال می کشد خسرو خسته درد و غم

بر تو چه منت است، چون جور برای خود کشم؟

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 1:11 AM

باز آمد آن وقتی که من از گریه در خون اوفتم

دامان عصمت بردرم، وز پرده بیرون اوفتم

غمهای خود گویم که آن همدرد را باور شود

گر من به محشر ناگهان پهلوی مجنون اوفتم

سیاره دولت مرا، گر پایه بر گردون برد

بهر زمین بوس درت از اوج گردون اوفتم

چون قرعه گردم هر شبی پهلو به پهلو تا مگر

وقتی به زیر پای تو زین فال میمون اوفتم

این گریه گویی روغن است از بهر سوزاک دلم

کافزون شود شعله مرا، گر خود به جیحون اوفتم

خواب اجل می آیدم، لابد همی آید، چو من

بر بالش غم سر نهم بر بستر خون اوفتم

در محنت آباد دلم، خسرو، نمی گنجد غمش

فرهادوار اکنون مگر در کوه و هامون اوفتم

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 1:11 AM

 

دیدم بلای ناگهان عاشق شدم، دیوانه هم

جانم به جان آمد همی از خویش و از بیگانه هم

دیوانه شد زو عشق هم، ناگه برآورد آتشی

شد رخت شهری سوخته، خاشاک این ویرانه هم

شمع اند خوبان کاهل دل دانند سوز داغ شان

این چاشنیها اندکی دارد خبر، پروانه هم

مانده دو چشم من به ره، جانا، مکن بیگانگی

این خانه اینک ز آن تو، می بایدت آن خانه هم

زآیینه مردم تا چرا گیرد خیالت را به بر؟

بهر چه در زلفت رود، در غیرتم از شانه هم

دو ابرویت سرها به هم در کار دزدیهای دل

دزدیده چشمک می زند آن نرگس مستانه هم

هنگام مستی و خوشی چون بر حریفان طرب

گه گه به بازی گل زنی، سنگی براین دیوانه هم

بر من جفاها کز دلت آید، چه خواهی عذر آن؟

رنجی که برده ست آسیا، منت منه بر دانه هم

چون خواب ناید هر شبی، خسرو فتاده بر درت

در ماه و پروین بنگرد، غم گوید و افسانه هم

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 1:11 AM

خواهم دل خون گشته را از دست تو در خون کشم

یعنی به دیده آرمش وز دیده در جیحون کشم

چشمم که زیر هر مژه دارد دو صد دریای خون

زان رو به نوک هر مژه صد گوهر مکنون کشم

چشم خوشت مستانه زد تیری به دل دی از نظر

بادا به جانم تا ابد، از دل اگر بیرون کشم

گفتی که چشم از لعل من بردار و بر رویم فگن

چشمم به خون پرورده است، در دامنش از خون کشم

خواهد که روی زرد را، خسرو، بسازد یار سرخ

گریان به یاد آن لبان جام می گلگون کشم

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 1:11 AM

یک شب اگر من دور از آن گیسوی در هم اوفتم

بالین سودا زیر سر بر بستر غم اوفتم

چون در نگیرد سوز من با شمع رویش، دل ازان

رو سوی دیوار آورم، در شب به ماتم اوفتم

دامن چو صبح از مهر او زینسان که در خون می کشم

هر لحظه در صد موج خون زین چشم پر نم اوفتم

چون نقطه پیش خط نهد از خاک گندم گون رخش

زان دانه درد از بلا روزی چو آدم اوفتم

هر سو به جست و جوی او چون آب می گردم روان

در پای آن سرو سهی هر جا که یابم، اوفتم

با غمزه گو تا زان کمان تیری زند بر جان من

باشد به فتراک تو زان ابروی پر خم اوفتم

خواهم چو خسرو یک شبی افتم بدان مه در دچار

بسیار می خواهم، ولی از بخت بد کم اوفتم

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 1:11 AM

جانم برون آمد ز غم، آخر به جانان کی رسم؟

عقلم نماند و هوش هم، بر نازنینان کی رسم؟

من عاشق و رسوا چنین، خلقی ز هر سو نقش من

دشمن هزاران در کمین، بر دوست آسان کی رسم؟

از یاد روی چون گلم، اشک است همرنگ ملم

نالنده همچون بلبلم تا در گلستان کی رسم؟

هستم به صحرای چمن مور ضعیف ممتحن

صد ساله ره بر پیش من تا برسلیمان کی رسم؟

در جانم از غم خرمنی، صد پاره گشتم دامنی

من بنده ام بی جان تنی تا بر تو، ای جان، کی رسم؟

با این سرشک افشاندنم، حیف است از تو ماندنم

تا خود نخواهی خواندنم، ناخوانده مهمان کی رسم؟

تو کردیم درد کهن، آنگاه درمان سخن

باری تو زان خود بکن، من خود به درمان کی رسم؟

هر جا که یار و همسری رفتند در هر کشوری

من شهر بند کافری ماندم، بدیشان کی رسم؟

هر شام خسرو تا سحر انجم شمارد سر به سر

لیکن ندانم این قدر تا من به جانان کی رسم؟

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 1:11 AM

 

بسیار خواهم از نظر تا روی او یکسو کنم

می خواست چشمم سوی او، از چه دگر سو رو کنم

گر می ندانم کز وفا دور است خوی نازکت

این چشم خون پالای را در چشم آن بدخو کنم

در چار سوی آرزو کاری ست با رویت مرا

رو سوی من کن یک زمان تا کار خود یکسو کنم

پهلو کنم از غم که او بشکست پهلوی مرا

من خود سگم گر فی المثل، شیرم ز غم پهلو کنم

بیماریی دارم نهان زان نرگس جادوی تو

دردم زیادت می شود هر چند می دارو کنم

چون نگذارند زلف تو بویی، به جایش جا کنم

هر جا که زلفت بگذرد، خاک زمین را بو کنم

خسرو همه تن موی شد در آرزوی روی تو

یک مویت از سر کم شود، این را به جای او کنم

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 1:11 AM

هر دم بنتوانم که آن رخسار زیبا بنگرم

جایی که روزی دیده ام رو آرم آنجا بنگرم

گه گریه پوشد چشم و گه بیخود شوم، چون در رسد

ممکن نگردد هیچ گه کان روی زیبا بنگرم

آتش بتر گیرد به دل، هر چند بر یاد رخش

بیرون روم، وز هر طرف گلهای صحرا بنگرم

ای باغبان، لطفی بکن در بوستان ره ده مرا

گر نخل ندهد میوه ای، باری تماشا بنگرم

زینسان که دل پر شد ز جان، هم دل تهی دادی برون

ما را یکی هم خود بگو کت از چه یارا بنگرم

دیدن نیارم چون رخت، پابوس خود نگذاریم

بگذار باری یک نظر در پشت آن پا بنگرم

تو خود ز بهر آزمون شوخی کنی، کین سو مبین

لیکن من بیهوش را که هوش دل تا بنگرم

از دیدنت جان می رود، در جان رود چون بینمت

حیرانم اندر کار خود کت جان دهم تا بنگرم

خونابه خسرو به دل افسرده تو بر تو به دل

چرخم نداد آن بخت کت از خلق تنها بنگرم

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 1:11 AM

از غمزه ناوک زن شدی، آماج گاهت دل کنم

هر روز جانی بایدم تا بر درت منزل کنم

دل رفت و جان هم می رود، گویی که بی ما خوش بزی

گیرم که هر کس دل دهد، جان از کجا حاصل کنم؟

جو جو ببرم خوش را از تیغ بر خاک درت

تا خوشه مهرم دهد، تخم وفا در گل کنم

حاصل مرا صبح طرب، دل عاشق شبهای غم

بد روز مادرزاد را از حیله چون مقبل کنم

دی گفت صید جان کنم، گفتم «چه داری از عمل؟»

گفتا که «ترک کافرم، هر سو شکار دل کنم »

گفتم که «خلق از دیدنت جان می دهد، باری بکش »

گفتا «نمی باید مرا چندان کسان بسمل کنم »

گویند، خسرو، میل کن بر دیگران زان بی وفا

جان و دلم بردی، که را بر دیگران مایل کنم؟

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 1:11 AM

امشب میان نوخطان سرمست و غلتان بوده ام

چمعم که باری یک شبی مست و پریشان بوده ام

در جمع خوبان بوده ام، گر بر تنی عاشق شدم

عیبم مکن، ای پارسا، در کافرستان بوده ام

گر من اسیر بت شدم، ای پارسا، عیبم مکن

آخر من گمراه هم روزی مسلمان بوده ام

با او بدم شب وین زمان در خود گمم، یعنی دلا

من آن گدایی ام که شب بر خوان سلطان بوده ام

پرسی که «با من بوده ای وقتی و غمها خورده ام »

دور از تو اکنون مرده ام آن روز با جان بوده ام

گفتی که «در دامان من خود را شناس و دست زن »

عمری که از شرمندگی سر در گریبان بوده ام

شد خسرو عشقم بلا، زین پس من و دیوانگی

رفت آنکه وقتی عقل را در بند فرمان بوده ام

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 1:11 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 413

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4354752
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث