به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

امشب میان نوخطان سرمست و غلتان بوده ام

چمعم که باری یک شبی مست و پریشان بوده ام

در جمع خوبان بوده ام، گر بر تنی عاشق شدم

عیبم مکن، ای پارسا، در کافرستان بوده ام

گر من اسیر بت شدم، ای پارسا، عیبم مکن

آخر من گمراه هم روزی مسلمان بوده ام

با او بدم شب وین زمان در خود گمم، یعنی دلا

من آن گدایی ام که شب بر خوان سلطان بوده ام

پرسی که «با من بوده ای وقتی و غمها خورده ام »

دور از تو اکنون مرده ام آن روز با جان بوده ام

گفتی که «در دامان من خود را شناس و دست زن »

عمری که از شرمندگی سر در گریبان بوده ام

شد خسرو عشقم بلا، زین پس من و دیوانگی

رفت آنکه وقتی عقل را در بند فرمان بوده ام

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 1:11 AM

 

اینک به کوی یار خود من بهر مردن می روم

با من که خواهد آمدن، بر جان سپردن می روم

من می روم تا بنگرم، چند است کشته بر درش

خود را میان کشتگان بهر شمردن می روم

چون دیگران می می خورند از ساغر وصل تو،من

زین غصه سوی میکده خونابه خوردن می روم

میدان وصلت، ای پسر، جان می دهند، گو می برند

من نیز از سر خاستم، چون گوی بردن می روم

بر کشتن خسرو مگر دارد شه من آرزو

جان بر کف اکنون بر درش من بهر مردن می روم

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 1:11 AM

مستم که امشب گوییا میهای پنهان خورده ام

من با خیال خویش می با نامسلمان خورده ام

نی نی که خوردم خون خود،چون پوشم ازتو،چون رخم

بر من گواهی می دهد هر می که پنهان خورده ام

از تشنگی آن دو لب می آیدم خون در جگر

مردم که در خواب از لبش دوش آب حیوان خورده ام

این نیم کشت غمزه را بیرون میارید از لبش

تا جان هم آنجایم رود کز یار پیکان خورده ام

ای مست جان خوشدلی، بر جان من طعنه مزن

تو جام عشرت خورده ای، من جام هجران خورده ام

وقتی به خسرو گفته ای «کت من به دست خود کشم »

چندین همه غمهای تو از شادی آن خورده ام

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 1:11 AM

زان غمزه خونخوار جان افگار خوش می آیدم

ناخوش بود زخم نهان، زان یار خوش می آیدم

ای آنکه بر درد دلم تدبیر درمان می کنی

بگذار کاین دل همچنین افگار خوش می آیدم

شاهدپرستم خوانده ای، ای زاهد و منکر نیم

پنهان چه دارم پیش تو، این کار خوش می آیدم

تسبیح و زهد، ای پارسا، دانم که خوش باشد،ولی

گر راست می پرسی ز من زنار خوش می آیدم

افتادم اندر راه تو، تا خاک گردم زودتر

وان پای نازک، چون کنم، رفتار خوش می آیدم

گفتی «دو چشم و دو لبم، زینها کدام آید خوشت؟»

خوردند اگر چه خون من، هر چار خوش می آیدم

از گریه من خار رهت اندر سر کویت، کنون

از دیده رفتن سوی تو بر خار خوش می آیدم

بر باد رویت روی گل می بینم و خون می خورم

خلقی چنان داند مگر گلزار خوش می آیدم

خسرو، چه خواندی ذکر او، یک بار دیگر خوش بود

می گو که یاد آن صنم هر بار خوش می آیدم

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 1:11 AM

یارب، چه باشد گه گهی جانان در آغوش آیدم

مستسقی لعل ویم یک شربت نوش آیدم

در ره فتاده مانده ام، دیده نهاده بر رهم

بازو گشاده مانده ام، تا کی در آغوش آیدم؟

خواهم شبی کز بوی او بیخود شوم پهلوی او

گه رو نهم بر روی او، گه دوش بر دوش آیدم

گاهی که عجز آرد به ره سلطان با تاج و کله

گریه ازین روزن به ره مانند جادوش آیدم

بوسه زنم گلگون رخش، بر رخ نهم میمون رخش

گر حلقه های چون رخش اندر بناگوش آیدم

ای دل، مده یادم ازو، در چشم من گریه مجو

ناگه مبادا کز دو سو سیلاب در جوش آیدم

مسکین دلم سویش رود، گم گشته بر بویش رود

هشیار در کویش رود، مجنون و بیهوش آیدم

ای آمده با صد فتن، برده همه هوشم ز تن

در بیهشی مگذر ز من، بنشین که تا هوش آیدم

بس کز غمت شب تا سحر غلتید، گویم بی خبر

از دیده مرواریدتر غلتان سوی گوش آیدم

خواهم چو سوزد خرمنم پوشیده ماند در تنم

از آه خسرو چون کنم کاتش به خس پوش آیدم

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 1:11 AM

من عاشق آن رخ چو ماهم

گو زار مکش که بی گناهم

تاراج غمت شدم که فتنه

زد در شب گیسوی تو راهم

از شعله بسی گریخت پشمم

هم داد ازین نمد کلاهم

در زیستنم نماند امید

ور ماند ترا حیات خواهم

بر من نفسی بخند تا بوک

صبحی دمد از شب سیاهم

پخته نشدم ز عشق هر چند

جان سوخته شد ز دود آهم

گفتی که «گهی نداشت خسرو

آن صبر که بود چند گاهم »

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 1:11 AM

ای گریه، ترا چه شکر گویم؟

کز تست هزار آبرویم

آید همه، بوی آتش دل

هر بار که از جگر ببویم

بیگانه و آشنا به یک بار

دانند که من غلام اویم

ای دیده، به جای اشک خون ریز

یا دست ز دیدنت بشویم!

گفتی که «اسیر کیست خسرو؟»

از غمزه بپرس، من چه گویم؟

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 1:11 AM

من کشته روی یار خویشم

در مانده روزگار خویشم

زین غم که به کس نمی توان گفت

شبهاست که غمگسار خویشم

در خون خود ار نباشمت یار

پس یار تویی که یار خویشم

ساقی، بده آن قدح مرا، زانک

من سوخته خمار خویشم

یاران چو قرار و صبر جویند

از من نه که برقرار خویشم

ای ناصح من که می دهی پند

می گوی که من به کار خویشم

گویند که، خسروا، چه نالی؟

من فاخته بهار خویشم

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 1:11 AM

ای روی تو عمر جاودانم

عمری ست که بی تو در فغانم

از نرگس جادوی تو هر روز

پیداست که چیست در نهانم؟

چون سحر دو چشم تو ببینم

«هذین لساحران » بخوانم

رویت دیدم نکو نکردم

هر بد که کنی سرای آنم

غم خور که ز عاشقی زبونم

می ده که ز بیدلی زبانم

می نالم زار، ازانکه چون نای

بی مغز شده ست استخوانم

در اول عشق رفتم از دست

تا چون شود آخرش، ندانم

بر خاک درت فتاده ماندم

مگذار که هم چنین بمانم

گفتی «غم خود بگو» چه گویم؟

چون کار نمی کند زبانم

نی با تو دمی همی نشینم

نی خاستن از تو می توانم

غم خسرو را به هیچ بفروخت

بستان که غلام رایگانم

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 1:11 AM

 

آن مرغ که بود زیرکش نام

افتاده به هر دو پای در دام

در دام بلا فتاد ز آغاز

تا خود به کجا رسد سرانجام!

آیا تو کجا و ما کجاییم

دردا که به هرزه رفت ایام

ترسم که به جور تو برآید

ناگاه به شهر فتنه عام

خرم دل آن که با نگاری

در گوشه خلوتی کشد جام

رخسار تو زیر زلف مشکین

صبح است مقیم بر در شام

چون کام دل از تو بر نیاید

صبر از تو همی کنم به ناکام

نومید مشو، دلا، چه دانی

باشد که بیایی، خسروا، کام

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 1:11 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 413

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4359307
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث