به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

سودای سر زلفت کاندر دل و جان دارم

ز اندیشه دلم خون شد تا چند نهان دارم

گر سر ننهم پیشت، خاکی بنهی بر سر

من سرمه کنم آن را، در دیده جان دارم

از تو نگرانیها افتاد مرا در دل

تا چند به روی تو دیده نگران دارم

بی خواب کنی چشمم، تو دیده آن داری

چون باز کنم پیشت، من زهره آن دارم

گردد دلم از عشقت گرداب بلا شد غم

تا چند ازین طوفان خود را به کران دارم

گفتی که بیا بر من، اندیشه مدار از کس

گر بخت دهد یاری، اندیشه آن دارم

با تو چه دهم هر دم، چون هست دم سر دم

گل را چه برم مهمان، چون باد خزان دارم

در هجر تو خسرو را اینک به لب آمد جان

جانی که رسد بر لب چندش به زبان دارم

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 12:55 AM

چو دادی مژده این نعمتم کت روی بنمایم

رها کن کز کف پای تو زنگ دیده بزدایم

به پات ار دیده سایم، زنده گردم، لیک کشت آنم

کز این خون غم آلوده چگونه پات آلایم

ز خون دیده خود شرمسارم پیش تو، کز وی

همه یاقوت قلب این نثار آن چنانم پایم

جهانی نرخ یک نظاره کردی در جمال خود

دو عالم گر بود دستم، برین بالا بیفزایم

بمیرم زین هوس کاید شبی خواب و ترا بینم

چو از خواب اندر آیم، هم به رویت چشم بگشایم

شنیدن چون توانم ذکرت از گفتار هر غیری

چو گویم نام تو، خواهم زبان خود فرو خایم

مزن طعنه که از کویم عزیز چشمها گشتی

که آخر خاک در می ریزم، این، نه سرمه می سایم

بباید سوختن صد بار و بازم آفرید از سر

کز آنسان پاک گردم کاتشت را سوختن شایم

دعا این می کند خسرو که گردم خاک در کویت

مگر بختم کند یاری که روزی زیر پات آیم

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 12:55 AM

سرو منی و از دل بستان خودت خوانم

درد منی و از جان درمان خودت خوانم

اول به دو صد زاری جان پیشکشت کردم

و آنگاه به صد عزت مهمان خودت خوانم

مهمانت چه خوانم من نه خضر نه عیسی تا

بر آب خودت جویم، بر خوان خودت خوانم

هر چند که جان من دید از تو جفایی چند

با این دل همه درد دل جانان خودت خوانم

هر لحظه مرا با دل جنگی ست در این معنی

کو زان خودت گوید، من زان خودت خوانم

از بس که نمی ارزم نزد تو به کشتن هم

قربان شوم ار گویی «قربان خودت خوانم »

از گونه روی خود ارزد همه شب خسرو

زین پس که اگر گویی سلطان خودت خوانم

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 12:55 AM

نگارا، عزم آن دارم که جان در پایت افشانم

به بوسه از لب شیرین تو انصاف بستانم

مرا تا داده ای رخصت که گه گه می گذر در ره

چنانم کشتی از شادی که ره رفتن نمی دانم

میسر نیست کز زلف تو سوی خود کشم مویی

اگر چه روزگاری شد که در دنباله آنم

مسلمان نیستم، گر نیست زلفت کافر مطلق

که کافر می کند آن را که می گوید مسلمانم

مرا با آنکه نگذارند گرد کوی تو گشتن

همی خواهم که خود را بر سر کویت بگردانم

بسی کوشم که پای خود کشم در گوشه عزلت

ولی مطلق نمی دارد غمت دست از گریبانم

چو من با دیدن رویت بدینسانم که می بینی

مبادا ساعتی کز دیدن رویت جدا مانم

به هر جایی که بنشینم ز عنوان وفای تو

نخواهم نامه ای تا از جگر خوانی نیفشانم

چو خو کردم در آب دیده از دریا نیندیشم

چو مرغابی شدم، اکنون چه باک از موج طوفانم!

تو مست ناز اگر آگه نه ای از روزگار من

ز خسرو پرس کت وا گوید از حال پریشانم

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 12:55 AM

بدو بودم شبی، افسانه آن شب بگوییدم

وگر میرم به تعظیم سگان او بموییدم

مرا امروز در دار بلا جلوه ست بهر او

سرود جلوه کان در نوحه گویند آن مگوییدم

شهید خنجر عشقم به خون دیده آلوده

به خاکم همچنان پر خون در آرید و مشوییدم

گلی کز خاک من روید، به گوش اهل دل گوید

که من بوی فلان دارم، مبوییدم، مبوییدم

همه جا از شهیدان نور خیزد وز دلم آتش

نشان است این میان کشتگانش، گر بجوییدم

گر از گل گل شود پیدا، ز من خواهد زدن بویش

نبوییدم که از غیرت بسوزم، گر ببوییدم

پس از کشتن که خون آلوده خسپد بر درش، خسرو

از آن بهتر که با عزت به خون دیده شوییدم

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 12:55 AM

ز دستم شد عنان دل، چه داند کس که من چونم؟

درین تیمار بی حاصل چه داند کس که من چونم؟

من و شبها و نقش او که بر وی فتنه شد جانم

همه روزم بدو مایل، چه داند کس که من چونم؟

زند هر دم ز بدخویی مرا سنگ جفا بر جان

از آن بدخوی سنگین دل، چه داند کس که من چونم

شب حامل برای من بزاید هر زمان دردی

ز درد این شب حامل، چه داند کس که من چونم؟

جدا شد کاروان صبر و راه هجر بی پایان

چو دور افتادم از منزل، چه داند کس که من چونم؟

مرا خر در خلاب افتاد و از آب دو چشم خود

چو کس را نیست پا در گل، چه داند کس که من چونم؟

چو کس را دیده بینش نمی بینم که من بیند

به جز شاهنشه عادل، چه داند کس که من چونم؟

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 12:55 AM

ز هجران روز من شب گشت و کی بودی چنین روزم

شبی گر روز کردی با من آن ماه شب افروزم

گرفتار آمدم جایی و نهمانا رهم زیرا

شکست آن قلب کو بر خیل غم می کرد پیروزم

برآید زین هوس جانم که یک شب شمع تو باشم

تو خوش خوش باده می نوشی ومن چون شمع می سوزم

بلا و غم خریدار آمدند از سوی تو بر من

بحمدالله که در کوی تو بازار است امروزم

کسی از عمر خود روزی نخواهد کم، ولی بر من

رود گر بی غمت روزی، مبادا روزی آن روزم

کشم تا جان بود در تن، جفاهای سگ کویت

سگ کوی ترا باری و فاداری بیاموزم

نهان تا چند دارم درد خسرو را ز تو آخر

دلم برده ز کف وانگه لب بیهوده می دوزم

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 12:55 AM

ندانم کیست اندر دل که در جان می خلد بازم

چنان مشغول او گشتم که با خود می نپردازم

همه کس با بتی در خواب و من در کنج تنهایی

چه باشد گر شبی پوشیده گردد دیده بازم

غمت کشت و هنوز امشب ز اقبال خیال تو

امید زیستن باشد، اگر من دل بیندازم

سر خود گیر و رو، ای جان دل برداشته، از من

که من مرغ گرفتارم میسر نیست پروازم

اگر چش ناله های دردناکم در نمی گیرد

خوشم با این همه گر می شناسد باری آوازم

مسلمانی همه درباختم در کار بت رویان

ببینید، ای مسلمانان که من دین در چه می بازم؟

من و شب ها و دردی و حدیثی بود از حسنت

که داد آن دولتم، جانا، که تا خود بشنوی رازم؟

به دشواری ز کویت دوش جان را برده ام آسان

اگر عیبم نگیری، دل همانجا می کشد بازم

چو بینم در تو دزدیده، حلالت باد خون من

اگر فرمان دهی کشتن به گفت چشم غمازم

تو در بازی دلم در خون، نخواهم زیستن دانم

ز درد آگه نیم حالی که من مشغول جانبازم

چگونه جان برد خسرو ازین اندیشه کت هر دم

فرامش می کنی عمدا و در جان می خلی بازم

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 12:55 AM

چمن چون بوی تو آرد، به بویت در چمن میرم

به یاد قد تو در سایه سرو سمن میرم

زیم از تو، بمیرم هم ز تو فارغ ز جان و تن

نیم چون دیگران کز جان زیم یا خود ز تن میرم

خوش آن وقتی که تو از ناز سویم بنگری و من

به زاری کشته، انگشت او فگنده در دهن میرم

شدم رسوا درون شهر، در صحرا روم، اکنون

که رسواتر شوم، گر در میان مرد و زن میرم

بخور جمله تنم، ای زاغ، جز دیده که دید او را

که بیرون اوفتم، در عرصه زاغ و زغن میرم

مرا پیراهن صد چاک پر خونست از آن یوسف

همین آرایش گورم کنید آن دم که من میرم

سخن بر بستی از خسرو مگر چشمت فرود آمد

کرم کن یک سخن، جانا، که تا زان یک سخن میرم

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 12:55 AM

سواره آمدی و صید خود کردی دل و تن هم

کمند عقل بگسستی لجام نقس توسن هم

به دامن می نهفتم گریه ناگه مست بگذشتی

شدم رسوا من تر دامن و صد چاک دامن هم

تو ناوک می زنی بر جان و جان من همی گوید

که چشم بد جدا زان ناوک و زان ناوک افگن هم

نهادم هر چه بود از سر، سری مانده مرا بر تن

چو بار سر سبک کردی، سبک کن بار گردن هم

ترا خوش باد خواب، ار چه مرا این جان سرگشته

همه شب گرد موی تست و گرد کوی تو تن هم

دل من گر به سویت شد، نداری استوار او را

که آن بیگانه وقتی آشنا بوده ست با من هم

چنانم با خیالت خوی شد در کنج تنهایی

که بر بستم در از خورشید و ماه و بلکه روزن هم

شبی روشن کن آخر کلبه تاریک من، چون من

دل تاریک در کار تو کردم، چشم روشن هم

عقوبت می کشم تا زنده ام، وه کاندرین زندان

همه کس جان کند صورت، مرا جان است دشمن هم

ملامت بر دل صد پاره عاشق بدان ماند

که باشد زخم پیکان و بدوزندش به سوزن هم

چو بوسی، ای صبا، نعل سمندش را به گستاخی

زکوة آنچنان دولت دو بوسی دیگر از من هم

بشو در بندگیش، ای ابر، خط سبزه تا بلبل

نگوید کین خط آزادی سرو است و سوسن هم

چه کیش است آخر،ای خسرو،که بی خوبان نه ای یک دم

زمانی آخر از بت باز می ماند بر همن هم

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 12:55 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 413

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4350768
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث