به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

باغ بشکفت و سوری و سمنش

تازه گشت ارغوان و نسترنش

صفت باغ می کند بلبل

شاخ در شاخ می رود سخنش

یوسف گل رسید و شد روشن

چشم نرگس به بوی پیرهنش

تا کجا باشد آن سمنبر من

کاب و آتش شود گل از سمنش

مهر او ذره ذره کرد مرا

گر چه یک ذره نیست مهر منش

گر به خلقم رسن کند زلفش

بگسلم هم ز زلف چون رسنش

دیده در پیش او کشد خسرو

که بیند به چشم خویشتنش

ادامه مطلب
شنبه 28 اسفند 1395  - 7:33 PM

 

رفت دل، نیست روشنم حالش

برو، ای جان، تو هم به دنبالش

من بدینسان که حال خود بینم

نبرم جان ز چشم اقبالش

چه خبر شهسوار رعنا را؟

که صف مورد گشت پامالش

هر که از شمع سوخت پروانه

کاتش دل فتاد در بالش

دل شناسد که چیست حالت عشق

نیست عقل حکیم دلالش

هر که بر حال عاشقان خندد

گریه واجب است بر حالش

من مسکین نه مرد درد توام

کوه البرز و پشه حمالش

در چه آن دم فتاد دل کامد

سوره یوسف از رخت فالش

چه درازست بین غم خسرو

که رود بی تو هر شبی سالش

ادامه مطلب
شنبه 28 اسفند 1395  - 7:33 PM

 

شد آن که پای مرا بوسه می زند او باش

بیار باده که گشتم قلندر و قلاش

چو تو به رفت سر صوفیی چو من، ای مست

به جرعه تر کن و هم از سفال خم بتراش

مرا ز مقنع زاهد کنید خرقه زهد

کزین لباس فرو پوشم آن عبادت فاش

منم ز عشق تو خشخاش ذره ذره ولی

به مته چند توان سر برید از خشخاش؟

شدیم ما همه بی پوست، بس که چهره ما

بر آستانه سیمین بران گرفت خراش

به بزم آنکه دعایی کنند اهل صفا

زهی سعادت، اگر طعنه ام زنند اوباش

اگر ز خامه کج افتاد نقش ما، چه کنیم؟

چگونه عیب توانیم کرد بر نقاش!

نبود بر در مسجد چو خسروا، بارم

گرو به خانه خمار کردم این تن لاش

ادامه مطلب
شنبه 28 اسفند 1395  - 7:33 PM

ترک من، سر مکش ز پرده خویش

درکش آخر عنان زرده خویش

در می انداز ناتوانی را

با فراق هزار مرده خویش

نظری کردم و چنان گشتم

که پشیمان شدم ز کرده خویش

مطرب از ناله ام چنان شد مست

که فراموش کرد پرده خویش

ساقیا، خون من بخور به تمام

می بده، لیک نیم خورده خویش

به غلامی نیرزدت خسرو

تو فزون کن بهای پرده خویش

ادامه مطلب
شنبه 28 اسفند 1395  - 7:33 PM

کرشمه های سر زلف در بنا گوشش

حدیث درد دلم ره نداد در گوشش

بیا که سر به فدایت نهاده ام، ورنه

چنین عزیز ندارم نهاده بر دوشش

نگو که غمزه من خون کس نمی ریزد

تو یاد می ده اگر می شود فراموشش

دلم ز پختن سودای وصل سوخته شد

که هیچ پخته نشد کار من به صد جوشش

ز عشق دیدن رویت بمرد و سیر ندید

که گاه دیدن رویت ز دل بشد هوشش

شد آتشم به جهان روشن و چرا نرود؟

که می کنم به تن همچو کاه خس پوشش

به ناشناختگان بیند و نظر نبود

به صد شناخت درین مستمند مدهوشش

چنان شدم که نبیند مرا و نشناسد

اگر شبی به غلط در کشم در آغوشش

به جور و تلخی هجر تو چون شکر، خسرو

حلاوتی ست دران باده تا ابد نوشش

ادامه مطلب
شنبه 28 اسفند 1395  - 7:33 PM

کسی که هست نظر بر جمال میمونش

زهی نشاط دل و طالع همایونش

در آب خضر که محلول اوست مایه لطف

که در لطافت محلول ریخت بی چونش؟

هوس ندید که خورشید و ماه خاک شوند

در آن زمین که زند گام سم گلگونش

به یک حدیث کند تلخی غمش همه محو

چو زهر ناب که جادو کند به افسونش

غلام آن نفسم کامدم به خانه او

به خشم گفت که از در کنید بیرونش

ز غمزه گر چه کشش بی دریغ می کند او

حیات خواهم با او همه برافزونش

وصال عشق به صدق آن بود که چون لیلی

به خاک رفت، در آغوش خفت مجنونش

خوشم ز گریه چشمم، اگر چه غم زاید

ز چاشنی مفرح ز در مکنونش

شد از تو خون دل خسرو آب، شادم، از آنک

نماز از خوی پا شستن تو شد خونش

ادامه مطلب
شنبه 28 اسفند 1395  - 7:33 PM

نظر ز دیده بدزدم چو بنگرم رویش

که دیده نیز نخواهم که بنگرد سویش

مرا به دیده درون خواب از کجا آید؟

که شب نماند به عالم ز پرتو رویش

ولی ز رویش اگر در جهان نماند شبی

هزار شب نتوان ساختن ز یک مویش

ز فرق تا به قدم ماه نو شد و پهلو

بدان امید که پهلو نهد به پهلویش

ز بس که آینه گشته ست روی زانوی من

که آینه ز چه شد همنشین زانویش؟

به مردمی اگر آیم به کوی او روزی

سگم کند به فسونهای چشم جادویش

بدین صفت که کنم کام عیش را شیرین

شراب تلخ نماند ز تلخی خویش

خوش آن کسی که کشد جرعه ای ز جام لبش

که مست گشت جهانی چو خسرو از بویش

ادامه مطلب
شنبه 28 اسفند 1395  - 7:33 PM

ستمگری که دلم شاد نیست جز به غمش

به خامه راست نیاید شکایت ستمش

هزار ناوک غمزه زده ست بر دل من

که هیچ آه ز من بر نیامد از المش

اگر ز دست اجل چند گه امان یابم

به خاک پاش که سر بر ندارم از قدمش

هزار نامه نوشتم به خون دیده، ولی

به این دیار نیامد کبوتر حرمش

کسی که دیدن رخسار او هوس دارد

دگر خلاص نیابد ز زلف خم به خمش

مباشری که به کنج فراق می نوشد

سفال باده نماید به چشم جام جمش

اگر به زهد شوی شهره جهان، خسرو

چه سود تا نکنی اعتماد بر کرمش؟

ادامه مطلب
شنبه 28 اسفند 1395  - 7:33 PM

قبا و پیرهن او که می رسد به تنش

من از قباش به رشکم، قبا ز پیرهنش

کرشمه می کند و مردمان همی میرند

چه غم ز مردن چندین هزار همچو منش

عجب، اگر نتوان نقش خاطرش دریافت

ز نازکی بتوان دید روح در بدنش

طفیل آنکه کسان را به زلف در بندی

بیار یک رسن و در گلوی من فگنش

به کوی او که شوم خاک، نیست غم مگر آنک

ز باد گرد غم آلود من رسد به تنش

شهید عشق که شد یار در زیارت او

مبارک آمد و فرخنده خلعت کفنش

وصال با وی ازین بیش نیست عاشق را

که کشته گشت و در آمد به زلف پر شکنش

زبان که خواست ز تو، خسروا، نکردی فهم

کنایتی ست که برگیر تیغ و سرفگنش

ادامه مطلب
شنبه 28 اسفند 1395  - 7:33 PM

فرشته می ننویسد گناه دم به دمش

که از تحیر آن رو نمی رود قلمش

نه حد دیدن خلق است روی تو، مگر آنک

قضا به قدر دو یوسف دهد جمال کمش

اگر به باغ روم دل بگیردم در دم

که خون گرفته دل من به گوشه های غمش

سماع و ناله من نی ز خون دل جویند

که ارغنون جگر خواریست زیر و بمش

کشم ز دست تو بر چوب جامه ای پر خون

که هر که شاه بتان شد چنین بود عملش

کجا ز چاشینی درد دل خبر دارد

کسی که نیست خلاص از وظیفه ستمش

جفای دوست به مقدار دوستیست عزیز

عزیز عشق شناسد حلاوت المش

چه جای بانگ مؤذن بدین دل بد روز؟

که روزگار بسر شد به طاعت صنمش

به یک دم است کز و جان خسرو مسکین

بمیرد ار نبود یاد دوست دمبدمش

ادامه مطلب
شنبه 28 اسفند 1395  - 7:33 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 413

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4358464
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث