به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

خوش رفیقی او که گه گه در نظر می آیدش

لیک حیرانم که دل بر جای چون می بایدش

زلف بر بالین و او در خواب خوش، وه کای رقیب

با چنان تشویش دلها خواب چون می آیدش

صوفی ما دعوی پرهیزگاری می کند

باش تا ساقی مستان روی خود بنمایدش

ساقیا، چون دور گردانی ز خون من بشوی

آن لب ساغر که لبهای تو می آلایدش

عشق را اسباب خون من همه حاصل شده ست

یک کرشمه از سر ابروی تو می بایدش

باغ رو، جانا، که نرگس در هوای روی تست

روی گل می بیند، اما دل نمی آسایدش

عاشق مسکین و کنجی و خیالی و غمی

چون کند بیچاره، چون دل با کسی نگشایدش

نیست عاشق را دوایی بهتر از صبر و شکیب

گر بود دانا، چنین دانم همی فرمایدش

خسروا، دل بد مکن، گر یار بدخویست، ازآنک

هر چه با آن روی زیبا می کند، می شایدش

ادامه مطلب
شنبه 28 اسفند 1395  - 7:23 PM

 

آیتی از رحمت آمد، گر چه سر تا پا تنش

هم دعایی می دهم از سوز دل پیرامنش

سوخت جان و شعله ای نامد برون در پیش او

زانکه ترسم دل بسوزد ناگه از سوز منش

شمع را سوزد دل پروانه چون روشن نبود

سوخت خود را و آتش خود کرد پیدا روشنش

بازویم طوق سگان کوی او بوده بسی

حیف باشد کاین سفال آویزم اندر گردنش

وه که دامانش چرا گیرد ز خون چون منی؟

من که نپسندم سرشک خون خود پیرامنش

دل که با دامان یوسف چشم یعقوبی نداشت

آن به خون خود، دروغی نیست بر پیراهنش

خاک می سازد تن خود خسرو اندر راه دوست

تا شود گردی و بنشیند به روی دامنش

ادامه مطلب
شنبه 28 اسفند 1395  - 7:23 PM

مشک تر بر مه پراگندی و شب می خوانیش

برگ گل را پر شکر کردی و لب می خوانیش

آفتاب نیمروزی و به خدمت کردنت

می رسد خورشید، اگر در نیم شب می خوانیش

هست بر خورشید پیشت نام خورشیدی خطا

تو بدین نام از پی حسن ادب می خوانیش

نسخه ای کز خط تست اندر دل سوزان من

سحر آتش بند یا تعویذ تب می خوانیش

لب رطب سازی و آنگه خسته از دندان کنی

خسته از دندان من کن، گر رطب می خوانیش

ماه من زلف ذنب وش را چه می گیری به دست؟

ماه کی گیرد ذنب را چون ذنب می خوانیش

ناله عشاق را شور و شغب، گفتی ز چیست؟

نفخ صور است این که تو شور و شغب می خوانیش

با رقیبت نیست کار و خوانیش می دانم این

تا مرا سوزی ز حسرت بی سبب می خوانیش

سجده کردن پیش طاق ابرویت از دوستی

فرض شد بر خسرو، ار تو مستحب می خوانیش

ادامه مطلب
شنبه 28 اسفند 1395  - 7:23 PM

دوش ما بودیم و جام باده و مهتاب خوش

وان پسر مهمان و عشرت را همه اسباب خوش

سوی لب می برد جام وانگبین می گشت می

بس که می را چاشنی می داد زان جلاب خوش

از خم ابرو سخن می گفت آن خورشید رو

من نماز چاشت می کردم در آن محراب خوش

گفتم امشب خرم و خوش دیدمت در خواب، گفت

پاسبان خفته نباید، گر چه بیند خواب خوش

خواب بود آن یا خیال، آخر کجا شد آن نشاط؟

از لب و روی و شراب و خلوت و مهتاب خوش

بر لبش تا سرخ کردم دیده، پر خون ماند چشم

جوشش خون را فرو نشاند از لب عناب خوش

خسروا، خوش خوش ز دیده خون نابی می خوری

تا منم از چشم خود هرگز نخوردم آب خوش

ادامه مطلب
شنبه 28 اسفند 1395  - 7:23 PM

دل که برد از ما اگر چه مبتلا می داردش

گر خوش است او را بدین بگذار تا می داردش

از که پرسم تا کجا می دارد آن درمانده را؟

ای صبا، از من بپرسی هر کجا می داردش

پند گوید عقل، لیکن کی کند فرمان عقل؟

آنکه بی فرمان او دل در بلا می داردش

ای مسلمانان، ز آه عاشقان یادش دهید

کان رقیب نامسلمان بر بلا می داردش

غمزه جانداری ست آن سلطان خوبان را رفیق

کز پی جان بردن مشتی گدا می داردش

چند ماند جان مسکینی که هر شب تا سحر

همچو بیماران به افسوس و دعا می داردش

سرو را نبود قبا سرو است بالایش، ولیک

بی بلایی نیست آن کاندر قبا می داردش

از اجل نالد همه کس کو کند جان را جدا

من ز بخت خویشتن کز من جدا می داردش

چند گه دیگر نخواهم کرد هم با او وفا

آن همه خوبی که با ما بی وفا می داردش

گر سلامت نیست، باری کم ز دشنامی کزو

گوش خسرو را که در راه صبا می داردش

ادامه مطلب
شنبه 28 اسفند 1395  - 7:23 PM

ما به جان درمانده و دل سوی ما می خواندش

وه که این بر خود نبخشوده کجا می خواندش؟

تا هوس بد زیستن، دل را همی گفتم مخوان

چون ز جان برخاستم بگذار تا می خواندش

چون ستاده بهر رفتن دین و دل بیگانه خواه

غیرتی هم نیست کز دست صبا می خواندش

خیز، ای ابرو ببر زین دیده آبی و بشوی

پای آن سرو و بگو آنگه که ما می خواندش

مردمان را زو بلای دل، مرا تشویش جان

من قیامت خوانم و خلقی بلا می خواندش

چشم او در جادویی تا خلق دیوانه شوند

خلق دیوانه شده هر دم دعا می خواندش

خوانمش در جان و گوید خانه من نیست این

با چنین بیگانگی دل آشنا می خواندش

ما و مردن بر درش، مشتاق را با آن چه کار؟

کو همی راند ز پیش خویش یا می خواندش

راست می گویند، باشد کور عاشق، زانکه نیست

خاک پایش، چشم خسرو توتیا می خواندش

ادامه مطلب
شنبه 28 اسفند 1395  - 7:23 PM

گر مرا با بخت کاری نیست، گو هرگز مباش

ور به سامان روزگاری نیست، گو هرگز مباش

سر به خشت محتنم خوش گشت، گر تاج سری

بهر چون من خاکساری نیست، گو هرگز مباش

من سگ خشک استخوانم بس که از تیر قضا

بهر من فربه شکاری نیست، گو هرگز مباش

هر خسی را از گلستان جهان گلها شکفت

گر مرا بوی بهاری نیست، گو هرگز مباش

چهره زرین و سیمین سینه ترکان بسم

با زر و سیمم شماری نیست گو هرگز مباش

آسمان وار است دامان مراد ناکسان

گر مرا پیوند داری نیست، گو هرگز مباش

غم خود از عشق است، گو در جان من جاوید باد

گر غمم را غمگساری نیست، گو هرگز مباش

عشقبازی باخیال یار هم شبها خوش است

با وی ار بوس و کناری نیست، گو هرگز مباش

سرخوشم از درد و درد از ساقی عیش و طرب

بهر من چون درد خواری نیست، گو هرگز مباش

من خراب و مست یاران هم، که بردارد مرا؟

گر به مجلس هوشیاری نیست، گو هرگز مباش

مجلس عیش است و جز خسرو همه مستند اگر

ناکسی و نابکاری نیست، گو هرگز مباش

ادامه مطلب
شنبه 28 اسفند 1395  - 7:23 PM

مست و لایعقل گذشتم از در میخانه دوش

سالکی دیدم نشسته پیش پیر می فروش

گشته از دنیا و مافیها به کلی اختیار

از پی یک جرعه می بر باده داده عقل و هوش

مطربان افتاده بی خود هر یکی بر یک طرف

از نفیر آسوده چنگ و از فغان بربط خموش

شمع مجلس ایستاده زرد و لرزان و نزار

آتشی بر سر دویده آمده خوش خوش به جوش

خواستم تا بگذرم زان در که ناگه از درون

چشم سالک بر من افتاد و در آمد در خروش

گفت، ای غافل، کجایی چند گردی هر طرف؟

بگذر از خویش و در آور شرب ما یک جرعه نوش

تو هم از دردی کشان شو در خرابات مغان

تا بیابی هر چه خواهی، این نصیحت دار گوش

نیست در خورد تو خسرو این حکایتها برو

آتشی چندان نداری، بیهده چندین مجوش

ادامه مطلب
شنبه 28 اسفند 1395  - 7:23 PM

گر نه من دیوانه گشتم زین دل بدنام خویش

بهر چه گویم صبا و مرغ را پیغام خویش

چون در آید شام، آتش در دلم گیرد ز هجر

خوش چراغی می فروزم هر شب اندر شام خویش

رفت خوابم ناگهان، چند از خیال موی تو

سلسله بندم به پای جان بی آرام خویش

نیست چون بخت وصالم بهر صبر از خون دل

هر دمی یک جا نویسم نام تو با نام خویش

صد سموم فتنه ز آه خلق سویت می وزد

روی پنهان کن، ببخشا بر رخ گلفام خویش

کیست خسرو تا لب خود رنجه داری در جفاش؟

این چنین هم جابه جا ضایع مکن دشنام خویش

ادامه مطلب
شنبه 28 اسفند 1395  - 7:23 PM

سالها خون خورده ام از بخت بی سامان خویش

تا زمانی دیده ام روی خوش جانان خویش

از خیال او چه نالم؟ رفت چو کارم ز دست

من به خون خویش پروردم بلای جان خویش

بس که خود را گم کنم شبها به گرد کوی تو

ره نیابم باز سوی خانه ویران خویش

مزد دندانم بر آن دردم که خیزد بس بود

بی تو چون انگشت حسرت خایم از دندان خویش

گر کشندم بهر او پیش و به من آتش زنند

تا همی سوزم، همی بینم رخ سلطان خویش

شهسوار عاشقان را در رهت سر خاک شد

تو کجا داری سر دیوانه یکران خویش؟

می کشم خاک درت در چشم و کشته می شوم

چند خونابه خورم زین دیده گریان خویش

از جفای تست خون اندر دل خسرو مدام

از وفا نبود که باشم در پی سامان خویش

ادامه مطلب
شنبه 28 اسفند 1395  - 7:23 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 413

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4355370
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث