به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

ای درد بیدرد دلم، تاراج پنهان کرده ای

یا جان بهم بیرون روی کآرام در جان کرده ای

در حیرتم تا هر شبی چون خواب می آید ترا

زینسان که در هر گوشه ای صد دل پریشان کرده ای

فتنه دمی در عهد تو بیکار ننشیند همی

از نقد جان ها لاجرم مزدش فراوان کرده ای

دی چشم را فرموده ای گه گه نظر در کشتگان

گر در پذیرد اینقدر، گبری مسلمان کرده ای

تو مست و دلها بر درت گشته روان از هر طرف

در چار بازار بلا نرخ دل ارزان کرده ای

گفتی ندانم بی سبب غمگین چه می دارد مرا؟

من آشکارا گویمت خونها که پنهان کرده ای

از نیکوان کس را نبود این مرحمت بر عاشقان

آباد بر تو کز ستم صد خانه ویران کرده ای

دانم که نتوانی وفا، لبک اندک اندک خوی کن

کانچ از جفاکاری بود چندانکه بتوان، کرده ای

دل در گلی بندم، ولی گل نیست چون تو، چون کنم؟

آخر تو هم وقتی گذر سوی گلستان کرده ای

در پیش زلف و خال تو خون جگر می ریختم

دل گفت کاین هم، خسروا، شبهای هجران کرده ای

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 8:45 PM

ای که چشم من به روی خویش روشن کرده ای

اندر آخوش خوش کزان رو خانه گلشن کرده ای

صد دل ویرانست در هر تار پیراهن ترا

تو، چنین نازک، چه تارست اینکه بر تن کرده ای؟

تو همه تن مایه شادی و جانم پر ز غم

جان من، وه اینچنین جایی چه مسکن کرده ای؟

جلوه کردی بر من از رخ تا روان شد خون ز چشم

یارب آید پیش چشمت آنچه با من کرده ای

تیغ زن بر گردن من، خون من در گردنت

غم مخور، چون اینچنین خون صد به گردن کرده ای

هر شبی تا روز می سوزم گدازان همچو شمع

دم به دم از سوزش من چله روشن کرده ای

دوست می دارم ترا با آنکه بهر خویشتن

عالمی بر خسرو بیچاره دشمن کرده ای

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 8:45 PM

سینه ام را از غم عالم تو بی غم کرده ای

از غم خود تا مرا رسوای عالم کرده ای

فاشم، ای دیده، تو کردی، زانکه زین دل هر کجا

خواستم گویم غمی، بنیاد ماتم کرده ای

وه که خلقی ز آه دودانگیز من بگریست خون

ای عفاک الله تو باری دیده را نم کرده ای

زین پریشانی، سرت گردم، خلاصم کن دمی

ای که کار من چو زلف خویش در هم کرده ای

دل به تو دادم، کنون می خواهی این دم جان ز من

آری،آری، بر دلم جور و جفا کم کرده ای

ریش کردی سینه ام از ناوک هجران و باز

خنده کردی بر دلم جور و جفا کم کرده ای

گر ز بی مهری سخن می گویی، آن را خود مگوی

ور ز من می پرسی، از بیداد آن هم کرده ای

خسروا، دیوانگی بگذار و لعلش را مخواه

کاین سلیمان است کز وی قصد خاتم کرده ای

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 8:45 PM

خردی هنوز و کودکی، ای نازنین، برنا نه ای

جورت نمی گیرم گنه، کز نیک و بد دانا نه ای

هر سو که زیبا بگذرد، در دل همی بار آورد

زیباییت جان می برد، یا آفتی، زیبا نه ای

رخسار جان پرور ترا، شکلی ز جان خوشتر ترا

بیهوده هر کس مر ترا جان می نخواند تا نه ای

آشوب عقل گمرهی بر نیکوان شاهنشهی

نی نی که خورشید و مهی، پروین نه ای، جوزا نه ای

سروی چنین یا سوسنی یا از گل تر خرمنی

یعنی تو پهلوی منی، یارب تویی این یا نه ای

رویی چو گل شسته به خوی و آلوده لبها را به می

دل ها به گردت پی به پی می بینمت، تنها نه ای

بد عهدی و نامهربان، گه دل دهی گاهی زبان

من با توام باری به جان، گر تو ز دل با ما نه ای

شوخی مکن زینها مگو کت نیست با ما آرزو

من بنده ام آنجا که تو، لیکن تویی کاینجا نه ای

دیشب کشیدم از کمین زنجیر زلف عنبرین

چشم تو گفت از خشم و کین خسرو مگر دیوانه ای

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 8:45 PM

 

دیری ست کای گلبرگ تر بر روی ما خندان نه ای

هستی لطیف و خوبرو، زان در وفا خندان نه ای

زلف دوتاهت چیست این، زیر کلاهت چیست این؟

چتر سیاهت چیست این، چون بر دلم سلطان نه ای؟

یعنی تویی، ای همنشین، جانان و جان نازنین

یا خود خیالی این چنین، در پیش من جانا نه ای

چون بر تو می دارم نظر، از چیست زینسان چشم تر

آخر ندانی اینقدر نیکو نه هم نادان نه ای

تاراج دل کردی بسی، دستی برو یاری رسی

در بردن دل هر کسی می داندت، پنهان نه ای

ای عشق، داری مدخلی، در جان مشتاقان بلی

در گفتن آسانی بلی، در تاختن آسان نه ای

بشکافتی جان از میان، خود را نه پیوندی بر آن

یعنی تویی پیوند جان، پر کاله ای از جان نه ای

لب را نگر میگون شده، سرسبز ز آب و خون شده

با خضر همره چو نشده، گر چمشه حیوان نه ای

زین پیش بودی همنفس، اکنون نمی مانی به کس

خسرو همان بنده ست و بس، تو آنکه بودی، آن نه ای

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 8:45 PM

فریاد کاندر شهر ما خون می کند عیاره ای

شوخی کشی غارتگری مردم کشی خونخواره ای

او می رود جولان زنان بر پشت زین وز هر طرف

نظارگی در روی او حیران و خوش نظاره ای

من چون توانم دیدنش آخر به چشم مردمان

کز چشم خود در غیرتم بر آنچنان رخساره ای

دارد لب شیرین او کاری ز دندان کسی

کان هست جان پاره ام یا هست از جان پاره ای

امشب خیال از صبر من می کرد پرسش گونه ای

گفتم «چه پرسی حال او، سرگشته آواره ای »

از چیست، ای شاخ جوان، بر ما فروناید سرت؟

آخر چه کم گردد ز تو، گر برخورد بیچاره ای

در دیده خسرو نگر ز اشک و خیال روی تو

ماهیت در هر گوشه ای بر هر مژه سیاره ای

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 8:40 PM

هر روز کافتاب برآرد زبانه ای

بیرون جهم ز کلبه غم عاشقانه ای

نظاره بر رخ تو کنم گر ببینمت

باری ز چاوشان بخورم تازیانه ای

از دوستی تو به سر کوی تو نماند

ناشسته ز آب دیده من آستانه ای

افتاده راه من به دل و گنج معرفت

گشت از خیال سیمبران دردخانه ای

سوز درون کز او جگر من کباب شد

بیرون جهد ز هر ته مویی زبانه ای

مردن به کوی تو هوسم می کند، ولی

یابم اگر چو دیدن رویت بهانه ای

بیداریم بکشت که هر روز ازین خمار

باشیم گه خراب چو مست شبانه ای

خوابم نماند بو که رسد خواب آخرم

آغاز کن ز لازمه من فسانه ای

خسرو مرو به باغ که از ناله تو دی

مرغان نخورده اند به گلنار دانه ای

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 8:40 PM

 

شهری ست معمور و درو از هر طرف مه پاره ای

مسکین دلم صد پاره و در دست هر مه پاره ای

اشکال هر کس را ببین کاندر میان آن همه

دارد هوای کشتنم ناوک زنی خونخواره ای

هر کس که با او می کند دعوی ز حسن و دلبری

باید ز سروش قامتی، وز برگ گل رخساره ای

زینسان که ماه عارضش شد آفتاب دیگران

هرگز به بخت ما نشد طالع چنین سیاره ای

صد چاک گشته سینه ام از کاوکاو عشق تو

مسکین دل ریشم درو چون طفل در گهواره ای

چون وعده وصلی دهد، رخ پوشد و پنهان شود

جز جانسپاری چون کند خسرو به هر نظاره ای

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 8:40 PM

جان ز هجرت چیست، زار افتاده ای

دل ز عشقت بیقرار افتاده ای

من کیم، زاری حزینی بیدلی

غم خوری بی غمگسار افتاده ای

دردمندی مستمندی خسته ای

کارزار کار زار افتاده ای

خاکی بی آبرویی در هوا

آتشین آهی ز کار افتاده ای

دردنوشی، جانفروشی در خروش

بیکسی بی کار و بار افتاده ای

جان غریبی، بی نصیبی از حبیب

دور از یار و دیار افتاده ای

مبتلایی بینوایی در بلا

جان نثار دل فگار افتاده ای

بلبلی با غلغلی بی روی گل

وز میانه بر کنار افتاده ای

پای در گل، دست بر دل، سر به پیش

رفته عزت، سخت خوار افتاده ای

بیدلی بی دلبری بی مونسی

بی زر و بی زور و زار افتاده ای

خسته فرهادی، شکسته وامقی

خسروی بی خواستگار افتاده ای

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 8:40 PM

ای لبت شهر پر شکر کرده

لاله را داغ بر جگر کرده

خط سبزت به گرد چشمه نوش

سر از آب حیات بر کرده

لب لعلت ز بهر راحت روح

قند را با گلاب تر کرده

رفته از دیده در جگر تیرت

وز ره دل به جان گذر کرده

خم و پیچ خط تو خسرو را

داغ دیرینه تازه تر کرده

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 8:40 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 413

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4288952
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث