به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

جهان به خواب و شبی چشم من نیاساید

چو دل به جای نباشد، چگونه خواب آید؟

غلام نرگس نامهربان یار خودم

که کشته بیند و بخشایشی نفرماید

چو مایه هست زکاتی بده گدایان را

که مال و حسن و جوانی به کس نمی یابد

کسی که در دل شب خواب بی غمی کرده ست

بر آب دیده بیچارگان نبخشاید

هلاک من اگر از دست اوست، ای زاهد

تو جمع باش که عمر از دعا نیفزاید

چه کم شود زتو، ای بی وفای سنگین دل

به یک نظاره که درمانده ای بیاساید

دلم مشاهد ساقی و روی در محراب

بیار می که ز تزویر هیچ نگشاید

ز من مپرس، دلا، گر تو توبه می شکنی

که مست و عاشق و دیوانه را همین شاید

به زندگی نرسد چون به ساعدت خسرو

بکش، مگر که به خون دست تو بیالاید

ادامه مطلب
شنبه 28 اسفند 1395  - 4:44 PM

 

ترکی که جست و جوی دل من جز او نبود

او را دلی نبود که در جست و جو نبود

دامن کشید از من خاکی بسان گل

گویی کش از بهار وفا هیچ بو نبود

شمشیر مهر زد به من بی دل و برید

شمشیر نیک بود، بریدن نکو نبود

بفریفت مر مرا به سخنهای دلفریب

ورنه دل مرا سر هر گفت و گو نبود

در حیرتم که یارب، از او بود این کرم

با خود به جای او دگری بود، او نبود

با او نبود آنک چنانها همی نمود

با آنک می نمود چنانها جز او نبود

خسرو بساز با شب تنهائی فراق

گر گویمت که شمع کجا رفت، کاو نبود

ادامه مطلب
شنبه 28 اسفند 1395  - 4:44 PM

پای ناز ارچه گهی جانب ما نگذارد

هم توان زیستن، ار جای به جا نگذارد

این که هر بار گذارد قدم و زار کشد

هم به یکبار همان تیغ چرا نگذارد؟

هیچ رنجیش مباد، ار چه درین بیماری

هیچ روزی قدمی جانب ما نگذارد

خود برد اشک به کو درد دل ماش، از آنک

آنچه اندر دل ما هست صبا نگذارد

دی به دشنامی ذکرم به زبانش می رفت

شکر این لطف رهی جز به دعا نگذارد

جان ترا سجده کند، ای بت کافر دل و بس

هر نمازی که دگر هست روا نگذارد

طاق ابروی بلند تو قومی محرابی ست

که درو چشم تو جز خواب قضا نگذارد

غمزه را گوی، گرت کشتن جمعی هوس است

که کسی بهتر ازو حق بلا نگذارد

سبق بیداد که پیش تو گرفته ست فلک

بر رخ خسرو یک حرف خطا نگذارد

ادامه مطلب
شنبه 28 اسفند 1395  - 4:44 PM

تنها غم خود گفتن با یار چه خوب آید؟

از گاز بر آن لبها آزار چه خوب آید؟

جانان چو دهد فرمان در کشتن مشتاقان

پیش نظرش رفتن بر دار چه خوب آید؟

می سوزم و می گردم گرد سر شمع خود

رقاصی پروانه بر نار، چه خوب آید؟

هم بار جفا بردم، هم جام جفا خوردم

اینکار که من کردم، از یار چه خوب آید؟

آن روز که جان بدهم در حسرت پابوسش

بر خاک من آن بت را رفتار چه خوب آید؟

روزی که پس از عمری شب روز کند با من

شب تا به سحر پیشش گفتار چه خوب آید؟

من خود بکشم خود را از دست غمش، لیکن

یارب که هم از دستش این کار چه خوب آید؟

چون پیش بتان زاهد تسبیح گسل گردد

از رشته تسبیحش زنار چه خوب آید؟

چون دوست کند بر جان دعوی خداوندی

در بندگی از خسرو اقرار چه خوب آید؟

ادامه مطلب
شنبه 28 اسفند 1395  - 4:44 PM

ای اهل دل نخست ز جان ترک جان کنید

وانگه نظاره در رخ آن دلستان کنید

سویش همی کنید به بازی نظر، خطاست

مانا بران شوید که بازی به جان کنید

از سرمه روسیه چه شوید، ای دو چشم من

از خاک پاش دامن همت گران کنید

یاران کشید برسر من خنجر ستم

وز بهر گشت شهر سرم بر سنان کنید

در من زنید آتش و خاکستر مرا

بر سیل چشم خویش به سویش روان کنید

من ارچه خاک بوس درش می کنم هوس

ای خلق، خاک خواریم اندر دهان کنید

تا کشتی مراد من اندر عدم شود

بر وی ز پرده دل من بادبان کنید

خسرو ز درد دل چو حبش شد برای دوست

پیشانیش به داغ غلامی نشان کنید

ادامه مطلب
شنبه 28 اسفند 1395  - 4:44 PM

 

ببار باده روشن که صبح روی نمود

که در چنین نفسی بی شراب نتوان بود

شراب در دلم و توبه هم، کجاست قدح؟

که دل بشویم از آن توبه شراب آلود

گرفت شعله شوقم به زیر دجله می

که دل تمام بسوزد، گرش نریزی زود

کجا زیم من مسکین که جانست وام نگار

فراق تندتر از وام دار ناخشنود

علاج خویش مکن ضایع، ای طبیب، اینجا

که بر جراحت عاشق، دوا ندارد سود

به پند باز نیایم که زور پنجه عشق

عنان صبر و سلامت ز دست من بر بود

گمان مبر که یکی چون فراق دوست بود

اگر هزار جفا آید از سپهر کبود

دریغ باشد بر ناکسی چو من عشقت

که بر صلایه زرین درمنه نتوان سود

لقای یار که تسکین دوزخ دل ماست

حدیث باغ خلیل است و آتش نمرود

ز طب عشق من، ای کت حسد همی آید

بیا که بینی خاکستر آنکه دیدی عود

ازان سیاه شود هر نماز شام جهان

کز آتش دل خسرو رود به گردون دود

ادامه مطلب
شنبه 28 اسفند 1395  - 4:44 PM

آن مست ناز جان جهان که می رود

وان گل به دست سرو روان که می رود

بنگر که با دلی که کشانی همی برد

تا بهر خاطر نگران که می رود

زین سوی منگرید که کشته از آن کیست؟

زان سو نگه کنید که جان که می رود

جانا، دلم مبین که چو چاوش در فغانست

این بین که در رکاب و عنان که می رود

دی جان همی سپردم و او بود بر سرم

امروز یاد تاج سران که می رود

از خواب جسته ای که مرا بوسه زد کسی

باری نه جایز است گمان که می رود

دور از دهان من لب تست آنک شکر است

بنگر که این شکر به دهان که می رود

گفتی که بنده شو، بکنم من هزار شکر

دانم که این سخن به زبان که می رود

گفتی که من جفا نکنم، گر نمی کنی

هر روز پیش شاه فغان که می رود

خسرو که می کشد ز تو دامن، به حیرتم

کز بهر زیستن به امان که می رود

ادامه مطلب
شنبه 28 اسفند 1395  - 4:44 PM

گر چه خوبان ز مه فزون باشند

پیش آن ماه من زبون باشند

مردمانی که روی او دیدند

تا بباشند سرنگون باشند

گفتمش «بنده ایم » گفت «خموش

تو چه دانی که بنده چون باشند»؟

یار مهمان تست، ای دیده

مردمان را بگو برون باشند

ای دل خون گرفته، عشق مباز

که بتان تشنگان خون باشند

عافیت را به خواب می جویند

دردمندان که بی سکون باشند

عقل درد سر است، زین معنی

عارفان عاشق جنون باشند

تو برون رو ز سینه ام، کای جان

یار یاران ز در درون باشند

عشق بازی ز خسرو آموزند

لیلی و مجنون ار کنون باشند

ادامه مطلب
شنبه 28 اسفند 1395  - 4:44 PM

 

یاران که بوده اند ندانم کجا شدند؟

یارب، چه روز بود که از ما جدا شدند؟

گر نوبهار آید و پرسد ز دوستان

گو، ای صبا، که آن همه گلها گیا شدند

ای گل، چو آمدی ز زمین گو چگونه اند؟

آن رویها که در ته گرد فنا شدند

آن سروران که تاج سر خلق بوده اند

اکنون نظاره کن که همه خاک پا شدند

دنیاست خونبهای بسی خلق، وین زمان

بسیار کس که بر سر این خونبها شدند

خورشید بوده اند که رفتند زیر خاک

آن ذره ها که چون همه اندر هوا شدند

آنها که سیمیای جهان شان فریب داد

بگذاشتند کنج و پی کیمیا شدند

بازیچه ایست طفل فریب این متاع دهر

بی عقل مردمان که بدین مبتلا شدند

کس را چه شد که نقد مرادی نمی رسد

مانا که خازنان فلک بینوا شدند

خسرو، گریز کن که وفا نیست در جهان

زاهل جهان که همچو جهان بی وفا شدند

ادامه مطلب
شنبه 28 اسفند 1395  - 4:44 PM

عشاق هر شب از تو به خوناب خفته اند

چون شمع صبح مرده و بی تاب خفته اند

خفتند هر کسی ز پی خواب دیدنت

بیداری کسان که پی خواب خفته اند

آخر نصیحتی بکن آن هر دو چشم را

مستند در میانه محراب خفته اند

صد خون بکرده اند رقیبان کافرت

آگه نبیند ز آه جگر تاب خفته اند

می ده به خاک جرعه ایشان که نزد تو

بر دست کرده جام می ناب خفته اند

از ما چه آگهیست کسان را که تا به روز

بی التفاوت در شب مهتاب خفته اند

یک شب برون خرام، نظر کن به کوی خویش

تا چند خون گرفته به هر باب خفته اند

در آرزوی خاره رخساره تواند

شاهنشهان که بر سر سنجاب خفته اند

خسرو، ز خفتگان درش خاستن مجوی

کایشان ز زخم ناوک پرتاب خفته اند

ادامه مطلب
شنبه 28 اسفند 1395  - 4:44 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 413

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4360028
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث