به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

دل از بند زلفت رها کی شود؟

دلت با دلم آشنا کی شود

نگویی که از لعل سیراب تو

مراد دل ما رواکی شود؟

ولی مرهم لعل خودکام تو

به کام دل ریش ما کی شود؟

نمی شد دل از بند زلفش رها

کنون دل نهادیم تا کی شود؟

کجا همدم و یار خسرو شوی!

که شه همنشین گدا کی شود؟

ادامه مطلب
شنبه 28 اسفند 1395  - 4:37 PM

شبی آن پسر دل من ستد، اگر این طرف گذری کند

چو نگه کند غم و درد من، به دل آخرش اثری کند

دل و جان فدای نگاه او، چو برای کشتن چون منی

نگرد به سوی من و سخن به کرشمه با دگری کند

سخن وی است و سرشک من، چو کنم نظاره روی او

که به کام او شکری نهد، به دهان من جگری کند

ز سم سمند تو خاک ره که ز درد دل به برافگنم

به از آن مفرح و آن دوا که دوا نه درد سری کند

نگهی به خسرو خسته دل، سخنی کند که رسم به تو

مشنو، دلا، تو حدیث او که بهانه با دگری کند

ادامه مطلب
شنبه 28 اسفند 1395  - 4:37 PM

دو چشمت که تیر بلا می زند

چنان تیر بهر چرا می زند؟

کمان جانب دیگری می کشد

ولی تیر بر جان ما می زند

زهی دیده کز شوخی و چابکی

کجا می نماید، کجا می زند؟

دو زلف تو از پشتی روی او

شب تیره را در قفا می زند

به هنگام رفتار بالای تو

تگ کبک را زاغ پا می زند

چو بوی ترا در چمن می برد

نسیم بهار از صبا می زند

نوا می زند بلبل از راه عشق

ولی راه این بینوا می زند

مریز آب خسرو همین غم بس است

که آتش درین مبتلا می زند

ادامه مطلب
شنبه 28 اسفند 1395  - 4:37 PM

 

لبش در شکر خنده جان می برد

شکیب از من ناتوان می برد

پیاله به کف چون روان می شود

دل عاشقان را روان می برد

کمر بسته در دل درون می رود

پس آنگاه جان از میان می برد

چه شکل است این وه، که پیش حریف

همی بگذرد، دست و جان می برد

گرم پرسد از بردن دل کسی

اشارت کنم کان جوان می برد

سر زلف کاید همی بر لبش

نمک سوی هندوستان می برد

نگارا، جگر پخته کردم که چشم

خیال ترا میهمان می برد

شبی میهمان شو، ببین کارزوت

صبوری ز خسرو چسان می برد

ادامه مطلب
شنبه 28 اسفند 1395  - 4:37 PM

ز من بشنو، ای دل که خوبان چه چیزند؟

عزیزان قومند و قومی عزیزند

به لعل چو آتش جهانی بسوزند

به تیغ مژه خلق را خون بریزند

کمان ابروانند با تیر غمزه

به خون ریختن همچو شمشیر تیزند

بجز دور چشمانش خود کس ندیده ست

که مستان به هشیار مردم ستیزند

به چشم آهوانند و مردم به صورت

از آن همچو آهو ز مردم گریزند

نشستن بدیشان کجا می توانند؟

کسان کز سر دین و دنیا نخیزند

نیابند یک ذره بی مهر ایشان

اگر خاک خسرو پس از مرگ بیزند

ادامه مطلب
شنبه 28 اسفند 1395  - 4:36 PM

خوش آن شب که چشمم بر آن نای بود

مژه هر زمان اشک پالای بود

بیا، ای جهان، بر سر من بگرد

که این سر شبی زیر آن پای بود

تنم بر در دوست پامال گشت

چه تدبیر چون خاک آن جای بود؟

شب دوش هم بد نبود از خیال

اگر چه دراز و غم افزای بود

زمی های دوشینه مستم هنوز

میی کز دو چشم جگرزای بود

بگویم چه خوش داشت وقت مرا

سرودی که از ناله و وای بود

بکش زارم،ای عشق، کان دل نماند

که صبر مرا کارفرمای بود

بیفتاد چندین دل خلق دی

که شانه تراگیسوافزای بود

یکی کار زان لب دریغم مدار

که تا بود خسرو شکرخای بود

ادامه مطلب
شنبه 28 اسفند 1395  - 4:36 PM

تو گر خویشتن را بخواهی نمود

کسی سرو و گل را نخواهد ستود

خطت کز لبانت برآورد سر

برآورد از جان عشاق دود

به خون کسان آستین بر زدی

ندانم کرا دست خواهی نمود

به بازی مزن غمزه بر جان من

که کس تیغ بر دوستان نازمود

ز هجرم چه پرسی که یارب مباد

ز صبرم چه گویم که هرگز نبود

وزین آشناییم دستی مگیر

که سیلاب چشمم ز جا در ربود

ز غم ناتوانم، شفایی ببخش

ازان پس که من مرده باشم، چه سود؟

تو با آنکه گفت کسی نشنوی

ولی گفت خسرو بیاید شنود

ادامه مطلب
شنبه 28 اسفند 1395  - 4:36 PM

بدان دلفریبی که گیتی نماید

خردمند را دل نهادن نشاید

چه بندی دل اندر خیالات عالم؟

که آیینه رو عاریت می نماید

گره های غمزه مبین سخت و محکم

که چرخش ندید آن، مگر می گشاید

چه بیهوده گویی که پاینده مانم

تو مانی، اگر زندگانی نپاید؟

کسی زنده ماند به معنی و صورت

که از راه صورت به معنی گراید

دل خلق سنگین و دل در خرابی

ازان سنگها این عمارت نشاید

خس است آدمی، چون گرفتار زر شد

چون آن کاه کش کهربا می رباید

ز اصحاب ناجنس زادی نیابی

که استر شود جفت و کره نزاید

چو تو تلخ گویی، همان است پاسخ

عدوگاه دشنام شکر نخاید

بدان ماند از خام جستن بصیرت

که بر خشت خام ابلهی سر نساید

حدیث جهان گر ز من راست پرسی

«دروغی ست آسان که خسرو سراید»

ادامه مطلب
شنبه 28 اسفند 1395  - 4:36 PM

 

بر آن است جانم که ناگه برآید

چو از بهر یک دیدنت می نپاید

مزن غمزه چون من ز هجران بمردم

که کس تیغ بر کشتگان نازماید

ازان دیده بر خاک پای تو سایم

که زنگار اشکم ز راهت زداید

دلت در قبا راست کاری نداند

چو کج باشد آیینه رو کج نماید

اگر در وفاهای وعده بخیلی

جوانمردی عشق چندین نشاید

مگو، خسروا، «ترک دلبند خودگیر»

دلم با دگر کس کجا می گشاید؟

ادامه مطلب
شنبه 28 اسفند 1395  - 4:36 PM

چو آن شوخ شب در دل زار گردد

مرا خواب در دیده دشوار گردد

دلم گرد آن زلف گردد همه شب

چو دزدی که اندر شب تار گردد

شب و روز گردد در آن کوی جانم

چو بادی که بر بام و دیوار گردد

بلایی جز این نیست بر جان مسکین

که آن شوخ در سینه بسیار گردد

مرا کشت و بیداری بخت ما را

هوس هم نیاید که بیدار گردد

طبیبم همان به که سویم نیاید

که ترسم ز درد من افگار گردد

چو بیزار شد یار، جان کیست، باری

رها کن که او نیز بیزار گردد

گرفتار از طعن بدگوی، یارب

به روز بد من گرفتار گردد

چگونه کند وصف آن روی خسرو

که در دیدنش عقل بیکار گردد

ادامه مطلب
شنبه 28 اسفند 1395  - 4:36 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 413

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4360082
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث