به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

لب خوش بوسه ای در تنگنای حیرتم دارد

میان نازکی در پیچ و تاب غیرتم دارد

عجب دارم که کار من به رسوایی نینجامد

نگاه دشنه ریزی در کمین طاقتم دارد

غبارم، هیچکس را نیست بر من دست بالایی

همیشه خاکساری بر سریر عزتم دارد

اگرچه خود به خاک راه یکسانم ولی شادم

که بال لامکان سیری همای همتم دارد

ندارم رنگ و بوی کزخزان پهلو تهی سازم

چو سرو آزادی و بی حاصلی بی آفتم دارد

حضور گوشه خلوت به عنقا باد ارزانی

خیال او میان انجمن در خلوتم دارد

زبان شعله را از کام مجمر می کشم بیرون

سمندر داغها بر دل ز رشک جرأتم دارد

فغان از چرخ کم فرصت که با این جوهر ذاتی

همیشه زیر تیغ دشمن کم فرصتم دارد

مزن خود را زرشک ای بوالهوس بر تیغ آه من

که کوه طور پاس خود زبرق غیرتم دارد

چسان شکر ظفرخان را نسازم ورد خود صائب؟

که حق عرش پروازی به بال شهرتم دارد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 3:30 PM

گریبان دلم را نعره مستانه ای دارد

سر زنجیر این دیوانه را دیوانه ای دارد

ترا سامان کاوش نیست از کوتاهی بینش

وگرنه هر شراری در دل آتشخانه ای دارد

به خود از پیچ و تاب رشک چون زنجیر می پیچم

چو بینم کودکی سر در پی دیوانه ای دارد

در اقلیم قناعت نیست رسم خرمن اندوزی

گره در کارش افتد هر که اینجا دانه ای دارد

تن سنگین دلان را خانه زنبور می سازد

کمان ابروی خوبان عجب سر خانه ای دارد

به مصرف جنگ دارد نقد احسان گرانجانان

حضور گنج را یا مار، یا ویرانه ای دارد

اگر سیل پریشان گرد، اگر مهتاب می آید

دل خوش مشرب ما گوشه ویرانه ای دارد

دل صد پاره ما نیز گاهی ریزشی دارد

اگر ابر بهاران گریه مستانه ای دارد

زتهمت خار در پیراهن معشوق می ریزد

زلیخا بی تکلف عشق نامردانه ای دارد

به صحرا می دهد سر کعبه را چون محمل لیلی

بیابانگرد ما خوش جذبه دیوانه ای دارد

کسی در آشیان تا کی دل خود را خورد صائب؟

قفس هر چند دلگیرست آب و دانه ای دارد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 3:28 PM

دل بی دست و پا چون آه سوزان را نگه دارد؟

چسان مشت خسی این برق جولان را نگه دارد؟

درین موسم که صد فریاد دارد هر سر خاری

چرا کس در قفس مرغ خوش الحان را نگه دارد؟

چمن پیرا خزان را مانع از یغما نمی گردد

مگر بلبل به زیر پر گلستان را نگه دارد

کند در هر قدم زیر و زبر گر هر دو عالم را

زجولان کیست آن سرو خرامان را نگه دارد؟

گرفتم در گره بستم ز زلفش خرده جان را

زچشم کافر او کیست ایمان را نگه دارد؟

به خون عالمی رنگین نشد از تیزدستیها

خدا از چشم زخم آن تیغ مژگان را نگه دارد

کسی را می رسد لاف زبردستی درین میدان

که در وقت خرامش دامن جان را نگه دارد

نمی گردد زتیغ این لشکر خونخوار رو گردان

زخط یارب خدا رخسار جانان را نگه دارد

نمی افتد زگرگان رخنه در پیراهن عصمت

خدا از کامجویان ماه کنعان را نگه دارد

لب جان بخش خوبان را خط شبرنگ می باید

زچشم شور، ظلمت آب حیوان را نگه دارد

به جای توشه می باید که دامن بر کمر بندد

ز زخم خار خواهد هر که دامان را نگه دارد

به مهر موم نتوان چشم بندی کرد مجمر را

به خاموشی چسان دل آه سوزان را نگه دارد؟

به میدان سخن حاجت نباشد سینه صافان را

برای طوطیان آیینه میدان را نگه دارد

جواهر سرمه بینش بود گردی کز او خیزد

خدا از چشم بد صائب صفاهان را نگه دارد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 3:28 PM

زچشم بد خدا آن پاک دامن را نگه دارد

که این پروانه گستاخ در فانوس ره دارد

شکستم شهپر دل را زبیباکی، ندانستم

که این باز سبک پرواز نقش دست شه دارد

مسخر کرد خط آن روی آتشناک را آخر

ز آتش رو نتابد هر که از دلها سپه دارد

نگردد تشنه خاک وطن سیراب در غربت

که یوسف بر لب نیل آرزوی آب چه دارد

زبس کردم شمار جرم خود فرسوده شد دستم

کسی تا کی حساب ریگ صحرا را نگه دارد

درین وحدت سرا هر چشم دارد سرمه خاصی

حباب بحر وحدت چشم برگرد گنه دارد

زدل کز گرد عصیان تیره شد نومید چه باشم؟

که باغ امیدواری بیش از ابر سیه دارد

نشاط از غم، غم از شادی طلب گر بینشی داری

که برق خنده رو در ابر گریان جایگه دارد

به نور بی نیازی چهره چون خورشید روشن کن

که دایم از طمع داغ کلف بر چهره مه دارد

نه در دوزخ نه در جهت دلم آسوده شد صائب

سپند من نمی دانم کجا آرامگه دارد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 3:28 PM

چسان مژگان خونین گریه ما را نگه دارد؟

کجا مرجان به زور پنجه دریا را نگه دارد؟

تنور از عهده تسخیر طوفان برنمی آید

حصار شهر چون دیوانه ما را نگه دارد؟

ز آتشدستی ما کوهکن سیماب جولان شد

اگر مردست کوه بیستون، جا را نگه دارد!

زشور عشق لنگر باخت چون ریگ روان صحرا

مگر مجنون به کوه درد، صحرا را نگه دارد

تماشای دل دیوانه ما جذبه ای دارد

که از جولان غزال دشت پیما را نگه دارد

تن خاکی نگیرد دامن جان مجرد را

چگونه رشته مریم مسیحا را نگه دارد؟

نگاه شور چشمان آب دریا قوت می سوزد

خدا از چشم زاهد جام صهبا را نگه دارد!

ندارم دست بر دامان آن سرو روان، ورنه

زطوفان لنگر من آب دریا را نگه دارد

از ان ماه تمام از هاله شد آغوش سر تا پا

که در وقت خرام آن سرو بالا را نگه دارد

به آن زلف پریشان خویشتن را می رساند دل

اگر سر رشته زنجیر سودا را نگه دارد

نباشد رحم در دل لشکر بیگانه را صائب

زگرد خط خدا آن ماه سیما را نگه دارد!

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 3:28 PM

سمندر داغها از آتش رخسار او دارد

کجا یاقوت تاب گرمی بازار او دارد

نه تنها نقطه خاک است چون ناقوس ازو نالان

که چرخ از کهکشان هم بر کمر زنار او دارد

به تیغ کوه خون خویش را چون لاله می ریزد

زبس کبک خرامان خجلت از رفتار او دارد

زخط سبز دارد طوطیان خوش سخن با خود

کجا پروای طوطی لعل شکربار او دارد؟

چه حاجت شبنم بیگانه گلزار الهی را؟

نظر بر زیب و زینت کی گل رخسار او دارد؟

مگر پوشیده چشمی دست گیرد پیر کنعان را

درین گلشن که حسن یوسفی هر خار او دارد

زسرو خوشخرام او که غافل می تواند شد؟

که دل تعلیم از خود رفتن از رفتار او دارد

گریبان چاک سازد چون می پرزور مینا را

به خون هر که رغبت غمزه خونخوار او دارد

نخواهد رخنه زخم نمایان ماند در دلها

اگر این چاشنی شیرینی گفتار او دارد

دل روشن به دست آور اگر دیدار می خواهی

که این آیینه تاب جلوه دیدار او دارد

مرا بیکار داند عقل کارافزا، نمی داند

که هر کس را به کاری غمزه پرکار او دارد

نگرداند زخورشید قیامت روی خود صائب

خریداری که داغ گرمی بازار او دارد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 3:28 PM

دل رنگین لباسان تیرگی را در کمین دارد

حنای دست زنگی هند را در آستین دارد

مشو گستاخ کان لب خنده های شکرین دارد

که زهر از گفتگوی تلخ هم زیر نگین دارد

زشرم ابروی او پیوسته چینی بر جبین دارد

وگرنه خنده گل غنچه اش در آستین دارد

زرنگ می بود دلهای غافل را سیه مستی

حنای دست زنگی هند را در آستین دارد

به گرد او رسیدن نیست کار هر سبک جولان

زتوسنها که عذر لنگ او در زیر زین دارد

غم و شادی درین میخانه می جوشد به یکدیگر

صراحی خنده را با گریه در یک آستین دارد

زرنگ آمیزی دولت شود غافل سیه دلتر

حنای دست زنگی هند را در آستین دارد

چرا ترسد زچشم بد، که روی آتشین او

سپند خانه زاد از خالهای عنبرین دارد

مشو ایمن به نرمی از زبان خصم بدگوهر

که تیر شمع از موم است و پیکان آتشین دارد

غباری نیست بر خاطر زعزلت پاک گوهر را

که گنج آسایش روی زمین زیرزمین دارد

به ریزش دست را سرپنجه خورشید تابان کن

کز احسان چون تهی شد دست حکم آستین دارد

نشد چون نرم از گفتار من آن سنگدل صائب

چه حاصل زین که کلک من زبان آتشین دارد؟

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 3:28 PM

سر شوریده من هر نفس صد آرزو دارد

زهی ساقی که چندین رنگ می در یک کدو دارد

به این منگر که بر لب مهر آن خورشید رو دارد

که با هر ذره چون خورشید چندین گفتگو دارد

منم کز تشنگی آب از دم شمشیر می جویم

وگرنه هر سرخاری ازو آبی به جو دارد

بغیر از گرم رفتاری من بیکس که را دارم؟

که در شبها چراغم پیش پای جستجو دارد

ورق گردانی باد خزان سازد نفس گیرش

زگل هر کس که چون بلبل نظر بر رنگ و بو دارد

مجو برگ نشاط از عالم دلمرده امکان

که تاک این گلستان اشک خونین در گلو دارد

کنند از خاکساران اغنیا در یوزه همت

که ساغرهای زرین چشم بر دست سبو دارد

مباش ای پاکدامن از شبیخون هوس ایمن

کز این بی آبرو پیراهن یوسف رفو دارد

چنان ناسازگاری عام شد در روزگار ما

که طفل از شیر مادر استخوان اندر گلو دارد؟

گوارا باد ذوق گریه پنهان بر آن بلبل

که گل را در لباس اشک شبنم تازه رو دارد

زدست تنگ غم آه از گلویم برنمی آید

خوش آن گردن که طوق از حلقه های موی او دارد

مریز آب رخ خود بهر آب زندگی صائب

که خضر وقت گردد هر که پاس آبرو دارد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 3:28 PM

 

کجا پروای ما سرگشتگان آن مه جبین دارد؟

که خون صد چراغ مهر را در آستین دارد

زجمعیت امید بی نیازی داشتم، غافل

که آنجا صاحب خرمن نظر بر خوشه چین دارد

چه شیرینی است یارب با زمین پاک خرسندی

که هر نی را که می کاوی شکر در آستین دارد

امید جان شیرین داشتم از لعل سیرابش

ندانستم که از خط زهر در زیر نگین دارد

عدالت این تقاضا می کند کز خرمن قسمت

نیابد نان جو هر کس زبان گندمین دارد

بهشت نقد می خواهی به نقد وقت قانع شو

که روز خوش نبیند هر که چشم دوربین دارد

اگر عارف سفر از خود کند یک بار، می یابد

که دامان بهار عیش را صحرانشین دارد

اثر بگذار تا ایمن شوی از مرگ گمنامی

که از آیینه اسکندر حصار آهنین دارد

کدامین گوهر ارزنده افتاده است از دستش؟

که با صد چشم روشن آسمان رو بر زمین دارد

ندیدم تا به خاک افتاده نور مهر را صائب

نشد روشن که چرخ بیوفا با مهرکین دارد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 3:28 PM

خضر چشم حیات از آب حیوان سخن دارد

دم عیسی نفس از تازه رویان سخن دارد

سیاهی از سیاهی نگسلد تا کعبه مقصد

چه معموری است حیرانم بیابان سخن دارد

فضای تنگ گردون بست راه گفتگو بر من

خوشا طوطی که از آیینه میدان سخن دارد

به صبح سردمهر خویش ای گردون چه می نازی؟

چنین صد شمع کافوری شبستان سخن دارد

سخن شیرازه اوراق عمر بیوفا باشد

زپا هرگز نیفتد هر که دامان سخن دارد

(تلاش سرخ رویی می کنی، رنگین ترنم کن

که این لعل گرامی را بدخشان سخن دارد)

زرشک خامه خود همچو موی خویش می پیچم

که دایم دست در زلف پریشان سخن دارد

خلد چون تیر خاکی در جگر کوتاه بینان را

زبس بر چهره کلکم گرد جولان سخن دارد

سر خورشید در خون شفق غلطید از صائب

که تاب دستبرد تیغ مژگان سخن دارد؟

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 3:28 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 394

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4378433
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث