به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

زمژگان که ناخن در فضای سینه می بارد؟

که خون چون نافه ام از خرقه پشمینه می بارد

بود یک شمه از ناسازی گردون به میخواران

که ابر بی مروت در شب آدینه می بارد

به شیران طعمه از پهلوی خود گردون دهد، اما

اگر گاوی دهن را وا کند لوزینه می بارد

چراغ مهر از تردستی شبنم نمی میرد

عبث ابرتر مژگان به داغ سینه می بارد

اگر لب تشنه فیضی اثر بگذار در عالم

که بر خاک سکندر نور از آیینه می بارد

زرشک طبع گوهربار صائب بس که تب دارد

گهر همچون عرق از چهره گنجینه می بارد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 3:23 PM

مرا خرسندی از سامان دنیا محتشم دارد

دل خرسند هر کس دارد از دنیا چه غم دارد؟

نمی گردد به خاطر هیچ کس را فکر برگشتن

چه خاک دلنشین است این که صحرای عدم دارد

سبکسیری که چون تیرش زبان و دل یکی باشد

به هر جانب که رو آرد گشایش در قدم دارد

شکست از صبح صادق فوج شب با آن گرانسنگی

حذر کن از صفی کز راستی با خود علم دارد

نمی سازد به خون خویش رنگین دست و تیغی را

چه لذت از حیات خویشتن صید حرم دارد؟

میان خواب و بیداری زمانی هست عارف را

که هم فیض دل شب، هم صفای صبحدم دارد

کجی نبود صراط المستقیم عشق را صائب

به قدر پیچ و تاب رهرو این ره پیچ و خم دارد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 2:44 PM

ز گلهای چمن هر کس وفاداری طمع دارد

حیا و شرم از خوبان بازاری طمع دارد

زبیماران پرستاری توقع دارد آن غافل

کز آن چشم خمارآلود دلداری طمع دارد

ز زلف دل سیه هر کس که دارد چشم دلجویی

زغفلت از ره خوابیده بیداری طمع دارد

وفاداری زعمر بیوفا هر کس که می جوید

زسیلاب سبکرفتار خودداری طمع دارد

به پای خفته می خواهد فلک پیما شود هر کس

اثر با دامن آلوده از زاری طمع دارد

به زنگ آیینه تاریک خود را می کند صیقل

صفا هر کس که از گردون زنگاری طمع دارد

شکر از بوریا و چرب نرمی خواهد از سوهان

کسی کز زاهدان خشک همواری طمع دارد

کسی کز سرکشان دارد تواضع چشم از غفلت

دو تا گردیدن از انگشت زنهاری طمع دارد

به اندودن مس خود را طمع دارد طلا گردد

دل روشن کسی کز رخت زر تاری طمع دارد

ز آب زندگی لب تشنه برگردد چو اسکندر

کسی کز همرهان روز سیه یاری طمع دارد

کند روشن چراغ دشمن خود را، سبک مغزی

که پیش برق از کاغذ سپرداری طمع دارد

زخواب صبح می خواهد گرانجانی برد بیرون

زدولت هر سبک مغزی که بیداری طمع دارد

چو نرگس کاسه در یوزه بر کف هر نظر بازی

ازین دارالشفا یک چشم بیماری طمع دارد

اگر دندان گذارد بر جگر هموار می گردد

زسوهان درشت آن کس که همواری طمع دارد

سبکروحی توقع هر که دارد زین گرانجانان

زکوه آهنین صائب سبکباری طمع دارد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 2:44 PM

اگرچه هر گلی زین گلستان جای دگر دارد

بهم غلطیدن گلها تماشای دگر دارد

زکوکو گفتن قمری چنین معلوم می گردد

که نعل طوق در آتش زبالای دگر دارد

زنبض بیقرارش می توان دریافت این معنی

که در مدنظر این موج دریای دگر دارد

در این صحرای پروحشت نفس را راست چون سازد؟

که صید وحشی من رو به صحرای دگر دارد

چرا زین خانه دلگیر بیرون پای نگذارد؟

اگر غیر از دل آن جان جهان جای دگر دارد

اگرچه از تماشا گوهر عبرت به دست افتد

نظر پوشیدن از دنیا تماشای دگر دارد

مرا از مستی سرشار چشم یار روشن شد

که این پیمانه زیر پرده مینای دگر دارد

به حرف و صوت از آیینه چون طوطی نیم قانع

کز آن آیینه سیما دل تمنای دگر دارد

زمن پوشیده با اغیار می گردی، نمی دانی

که از هر داغ، عاشق چشم بینای دگر دارد

به فکر سینه دل در زلف مشکینش کجا افتد؟

که در هر حلقه ای دام تماشای دگر دارد

به سنگ کودکان مجنون از ان تن می دهد صائب

که در کهسار سیل تند غوغای دگر دارد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 2:44 PM

نظربازی که چشم پرخماری در نظر دارد

همیشه مستی دنباله داری در نظر دارد

تو ای خضر از زلال زندگی بردار کام خود

که این لب تشنه لعل آبداری در نظر دارد

مشو در پرده شرم از فریب چشم او غافل

که شهباز از نظر بستن شکاری در نظر دارد

زخال عیب از ان ساده است روی گل درین گلشن

که از هر شبنمی آیینه داری در نظر دارد

زحرف توتیا و سرمه گردد آب در چشمش

کسی کز رهگذار او غباری در نظر دارد

نمی لرزد به نقد جان شیرین دل چو فرهادش

کسی کز کارفرما مزد کاری در نظر دارد

درین میدان جانبازان نماند بر زمین گردی

که دایم جلوه گلگون سواری در نظر دارد

به قصد سینه درای نفس را راست می سازد

زدریا موجه ما گر کناری در نظر دارد

ندارم هیچ جا آرام از ان سرو سبک جولان

خوشا قمری که سرو پایداری در نظر دارد

غبار پیکرش چون گردباد از پای ننشیند

سبک مغزی که اوج اعتباری در نظر دارد

مرا در چار موسم هست گل پیش نظر صائب

اگر ده روز بلبل گلعذاری در نظر دارد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 2:44 PM

نظر چون موشکاف از زلف عنبر فام بردارد؟

که زیرک نیست هر مرغی که چشم از دام بردارد

زخون بیگناهان است دامنگیرتر رنگش

نظر عاشق چسان زان چهره گلفام بردارد؟

زشکر خنده زهر چشم خوبان کم نمی گردد

که ممکن نیست شکر تلخی از بادام بردارد

به حرف تلخ او امیدها دارم، ولی ترسم

که آن لبهای شیرین تلخی از دشنام بردارد

کند پهلو تهی از گل زناز و سرکشی خارش

درین صحرا به امید چه عاشق گام بردارد؟

نگردد عالم روشن به چشمش تیره هر ساعت

گر از باریک بینی دل عقیق از نام بردارد

مشو غافل زپاس وقت هنگام سخن گفتن

که دست از سر به بانگی مرغ بی هنگام بردارد

شکیب از میوه نارس نباشد طفل طبعان را

به دشواری هوس دل ز آرزوی خام بردارد

سرودی از جهان بیخودی آغاز کن مطرب

که از خاطر مرا اندیشه انجام بردارد

به حرف و صوت نتوان داد تسکین بیقراران را

کجا از دل مرا غم نامه و پیغام بردارد؟

به مزد خامشی پرزر شود چون غنچه دامانش

اگر دل سایل بی شرم از ابرام بردارد

زتاج زر سبکسر نخوتی دارد، نمی داند

که باد این کوزه را زود از کنار بام بردارد

دل بیتاب هم زان چشم می پوشد نظر صائب

اگر مخمور دست رعشه دار از جام بردارد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 2:44 PM

دل پرخون کجا از جسم پا در گل خبر دارد؟

کجا این دل به دریا کرده از ساحل خبر دارد؟

از سیر عالم بالا نگردد تن حجاب جان

که از نشو و نما این سرو پا در گل خبر دارد

از احوال نظربازان مدان معشوق را غافل

که از هر ذره ای خورشید روشندل خبر دارد

نبیند زیرپا چشمی که افتاده است بر منزل

دل حق جو کجا از عالم باطل خبر دارد؟

زدست و پای بیتابی زدن آسوده می گردد

هر آن موجی کز این دریای بی ساحل خبر دارد

دل گم گشته خود را سراغ از زلف جانان کن

که هر تاری از و چون سبحه از صددل خبر دارد

چه می پرسی شمار منزل از سیل سبک جولان؟

که هر کس کاهل افتاده است از منزل خبر دارد

زما بی حاصلان از حاصل دنیا چه می پرسی؟

که هر کس تخمی افشانده است از حاصل خبر دارد

ز ابراهیم ادهم پرس قدر ملک درویشی

که طوفان دیده از آسایش ساحل خبر دارد

به شکر خنده شیرین می کند صائب دهانش را

کسی کز تلخی محرومی سایل خبر دارد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 2:44 PM

نبرد از سینه من گرد کلفت گردش ساغر

چه زنگ از خاطر من گردش افلاک بردارد؟

زبان دعوی طوفان، روایی آنقدر دارد

که عاشق آستین از دیده نمناک بر دارد

بغل واکرده چون زخم از جگر خونم به راه افتد

به قصد خون من چون تیغ آن بیباک بردارد

ندارم فرصت خاریدن سر من زمستیها

مگر دستی به عذر غفلت من تاک بردارد

صدف از پاک چشمی صائب از گوهر لبالب شد

زروی پاک خوبان بهره چشم پاک بردارد

مرا از خاک کی آن قامت چالاک بردارد؟

که نخل سرکش او سایه را از خاک بردارد

که را دارم غباری زین دل غمناک بر دارد؟

مگر سیلاب این غمخانه را از خاک بردارد

سویدای دل آتش شد از حیرت سپند اینجا

کسی چون چشم از ان رخسار آتشناک بردارد؟

مدار از چرخ چشم مردمی کاین شعله سرکش

به خاکستر نشاند هر که را از خاک بردارد

دل دیوانه من سینه از غیرت سپر سازد

به قصد هر که تیغ آن غمزه بیباک بردارد

اگر صید حرم را چشم بر فتراک او افتد

نخواهد چشم خود زان حلقه فتراک بردارد

چنان باشد که از یعقوب یوسف را جدا سازد

مرا هر کس غمی از خاطر غمناک بردارد

چو عشق افتاد کامل، می کند بی آرزو دل را

که آتش خود زراه خود خس و خاشاک بردارد

ازین کوتاه دستان وا نشد این عقده مشکل

که تا این پنبه را از شیشه افلاک بردارد؟

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 2:43 PM

سر عاشق زتن کی هر می کم زور بردارد؟

که این خشت از سرخم باده منصور بردارد

اگر برق تجلی گوشه ابرو نجنباند

که از راه کلیم الله سنگ طور بردارد؟

پس از عمری به دستش تخته ای افتاده زین دریا

به زودی چون دل از دار فنا منصور بردارد؟

چو مجنونی که بوی نوبهارش بر مشام آید

مرا از دور چون بیند بیابان شور بردارد

من آن لب تشنه ام کز سادگی بیرون روم از خود

اگر موج سرابی دست خود از دور بردارد

تواند هر که لب بر لب نهادن جویباران را

زهی غفلت که ناز چینی فغفور بردارد

به خون گرم هر کس داغ خود چون لاله به سازد

چرا ناز خنک از مرهم کافور بردارد؟

تواند هر که بر خود کرد شیرین تلخی عالم

چه افتاده است شهد از خانه زنبور بردارد؟

مشو در عین قدرت از ضعیفان جهان غافل

که از دوش سلیمان بار اینجا مور بردارد

زنور حسن مژگان موی آتش دیده می گردد

چه نقش از روی شیرین خامه شاپور بردارد؟

سبکروحی و تمکین لازم افتاده است پیری را

که طفل از جا کمانی را به صدمن زور بردارد

نهد در دامن ناز دگر از سرگرانیها

سری کز خواب ناز آن نرگس مخمور بردارد

وصال پاکدامانان به پاکان می رسد صائب

نسیم صبح مهر از غنچه مستور بردارد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 2:43 PM

دل عاشق کی از زلف معنبر دست بردارد؟

کجا مظلوم از دامان محشر دست بردارد؟

مجو در منتهای عاشقی صبر و شکیب از من

که کشتی در دل دریا زلنگر دست بردارد

دلیل حسن تدبیرست بی تدبیری عاشق

به بحر بیکران از خود شناور دست بردارد

چه حاجت با صراط المستقیم عقل عاشق را؟

قلم چون راست رو افتد زمسطر دست بردارد

نباشد لامکان پرواز را با آسمان کاری

که هر کس گشت دریاکش زساغر دست بردارد

زعاشق در حریم وصل خودداری نمی آید

به فریادی سپند از قرب مجمر دست بردارد

خداجو غافل از در یوزه دلها نمی گردد

محال است از صدف غواص گوهردست بردارد

به آب زندگانی شوید از دل گرد ظلمت را

گر از آیینه چون مردان سکندر دست بردارد

مکن نسبت به مور بینوا حال سلیمان را

زدنیا دست بی خاتم سبکتردست بردارد

سرانگشت پشیمانی گزیدن لذتی دارد

که طفل شیر از پستان مادر دست بردارد

حریص از هستی ناقص ندارد راحتی هرگز

مگس تا هست هیهات است از سر دست بردارد

نشست از صفحه دل گریه نقش آرزوها را

کی از خامی به جوش بحر عنبر دست بردارد؟

زحبس خواجه زر در زندگانی بر نمی آید

مگر در محو گشتن سکه از زر دست بردارد

به روی دست نتوان داشت اخگر را، عجب نبود

اگر از نامه ام بال کبوتر دست بردارد

مکن از تلخکامی شکوه با شیرین کلامیها

که چون نی با نوا گردد زشکر دست بردارد

فتد از گرد هر جا گردبادی هست در هامون

زمشت خاک ما روزی که صرصر دست بردارد

نگردد جمع در آیینه جوهر با صفا صائب

صفا هر دل که می خواهد زجوهر دست بردارد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 2:43 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 394

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4379116
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث