به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

زگردون عاقبت جان مصفا سر برون آرد

که می چون صاف شد در خم زمینا سر برون آرد

اگرچه کوچه زنجیر بن بست است در ظاهر

گذارد هر که پادروی، زصحرا سر برون آرد

نماند چشم بینا بر زمین باریک بینان را

که سوزن از گریبان مسیحا سر برون آرد

زبان آتشین از سرزنش سالم نمی ماند

که رزق گاز گردد شمع هر جا سر برون آرد

فغان کز کوته اندیشی نمی دانند بدکاران

که امروز آنچه می کارند فردا سر برون آرد

فرو خور آتش خشم سبکسر را که هر خاری

که در دل بشکنی، از چشم اعدا سر برون آرد

به روی آتشین و لعل جان بخش تو می ماند

اگر از روزن خورشید، عیسی سر برون آرد

به دشواری نفس ره می برد تنگ دهانش را

کجا هر موشکافی زین معما سر برون آرد؟

به نومیدی مده سر رشته امید را از کف

که این موج سراب آخر زدریا سر برون آرد

پشیمانی ندارد گوشه گیری صائب از مردم

زکوه قاف هیهات است عنقا سر برون آرد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 2:37 PM

خط مشکین او سودای عنبر را به جوش آرد

نگاه گرم او خون سمندر را به جوش آرد

به جوش آورد خون صبح را روی چو خورشیدش

چو طفلی کز محبت شیر مادر را به جوش آرد

به اندک روی گرمی بوالهوس بیتاب می گردد

شراری می تواند سایه پرور را به جوش می آرد

نوای عشقبازان گرمیی در چاشنی دارد

که طوطی در نی افسرده، شکر را به جوش آرد

چه سازد دامن دشت جنون با گرم جولانی

که از نقش قدم صحرای محشر را به جوش آرد

زحرف آشنایی، پاک گوهر می رود از جا

نسیمی سینه دریای اخضر را به جوش آرد

ندارد عالم پرشور، دستی بر دل قانع

که ممکن نیست دریا آب گوهر را به جوش آرد

شود افسرده خون در پیکرش از سردی عالم

اگر نه شعله فطرت سخنور را به جوش آرد

سفر کن از وطن گر سینه پرجوش می خواهی

که جوش بحر هیهات است عنبر را به جوش آرد

چنان افسردگی شد عام صائب در زمان ما

که شیر گرم نتوانست شکر را به جوش آرد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 2:37 PM

 

تو چون نوخط شوی طاوس جنت پر برون آرد

تو چون بر هم زنی لب، بال و پر کوثر برون آرد

نباشد سرمه توفیق در هر گوشه چشمی

کجا زاهد سر از خط لب ساغر برون آرد؟

اگر رخسار چون گل را به بالین آشنا سازی

چو بلبل غنچه تصویر بال و پر برون آرد

اگر ساقی زمستی یک نفس از پای بنشیند

زجذب شوق میخواران صراحی پر برون آرد؟

به نشتر کوچه بندی می کنی رگ را، نمی ترسی

که هر یک قطره خونم زصد جا سر برون آرد

گر این یک مشت خاکستر که دل گویند، نگدازم

به زور تشنگی آب از دل گوهر برون آرد

نمی دانند مردم آفتابی هست در عالم

خدا آیینه ما را زخاکستر برون آرد

شهید می چو از خاک لحد سرمست برخیزد

به جای نامه برگ تاک در محشر برون آرد

که را داریم ما غیر ظفرخان در جهان صائب؟

نهال آرزوی ما در اینجا پر برون آرد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 2:37 PM

عجب دارم که یار این نابسامان را به یاد آرد

چه افتاده است کس خواب پریشان را به یاد آرد؟

فراموشی زیاران لازم افتاده است دولت را

کجا بر چرخ، عیسی دردمندان را به یاد آرد؟

نبیند داغ دشمنکامی از ایام، آگاهی

که در ایام دولت دوستداران به یاد آرد

به کافر نعمتی مشهور گردد ناجوانمردی

که با درد جگرسوز تو درمان را به یاد آرد

سزای خاکمال انتقام است آن دل غافل

که با دریای رحمت گرد عصیان را به یاد آرد

چو مور آن کس که از ملک قناعت گوشه ای دارد

زهی غفلت اگر ملک سلیمان را به یاد آرد

زبیدردی نمک را زخم ما خون می کند در دل

به مرهم چون فتد کارش نمکدان را به یاد آرد

نبیند بینوایی هرگز از دوران نواسنجی

که در ایام بی برگی گلستان را به یاد آرد

زکافر نعمتان قسمت است آن طوطی نادان

که با گفتار شیرین شکرستان را به یاد آرد

وطن را خواری اخوان کند خاک فراموشان

عزیز مصر هیهات است کنعان را به یاد آرد

خوشا رندی که چون از ساغر توحید می نوشد

خمارآلودگان بزم امکان را به یاد آرد

زیاد گریه مستانه خمیازه است کار دل

صدف را چاک گردد دل چو نیسان را به یاد آرد

زکنعان روی در دیوار زندان آورد صائب

چو یوسف سیلی بیداد اخوان را به یاد آرد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 2:37 PM

نه تنها از نشاط می لب جانانه می خندد

که سر تا پای او چون شاخ گل مستانه می خندد

چه پروا دارد از سنگ ملامت هر که مجنون شد؟

که کبک مست در کهسارها مستانه می خندد

زخجلت می کند صد پیرهن تر گریه تلخش

درین گلزار چو گل هر که بیدردانه می خندد

نمی گردد دل آگاه شاد از عشرت دنیا

درین ماتم سرا یا طفل یا دیوانه می خندد

شد از اشک پشیمانی شفق گون صبح را دامن

سزای آن که از غفلت درین غمخانه می خندد

حباب آسا به باد بی نیازی می دهد سر را

درین دریا سبک عقلی که بیباکانه می خندد

زغربت می گشاید عقده دل تنگدستان را

چو دور از طره شمشاد گردد شانه می خندد

نشاط خواجه غافل بود از جمع سیم و زر

که از بالای گنج این جغد در ویرانه می خندد

اگر خارست، اگر گل، مایه خوشحالیی دارد

کلید و قفل این منزل به یک دندانه می خندد

نه از شادی است، بر وضع جهانش خنده می آید

درین عبرت سرا صائب اگر فرزانه می خندد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 2:37 PM

زحسن شوخ طرفی دیده های تر نمی بندد

درین دریا زشورش در صدف گوهر نمی بندد

دم سرد ملامتگر چه سازد با دل گرمم؟

زبان شعله بیباک را صرصر نمی بندد

مزن چین بر جبین ای سنگدل در منتهای خط

که در فصل خزان گلزار را کس در نمی بندد

نظر بر رخنه ملک است دایم پادشاهان را

چرا ساقی دهان ما به یک ساغر نمی بندد؟

چه سازد با دل پرشکوه ما مهر خاموشی؟

کسی با موم چشم روزن مجمر نمی بندد

نمی گردد کم از دست نوازش اضطراب دل

حجاب ابر ره بر گردش اختر نمی بندد

زحرف سرد بر دل می خورد ناصح، نمی داند

که ره بر جوش دریا خامی عنبر می بندد

ترا روزی که رعنایی کمر می بست، دانستم

که کوه طاقت عاشق کمر دیگر نمی بندد

گرفتم عقل محکم کردکار خویش را صائب

ره سیل قضا را سد اسکندر نمی بندد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 2:37 PM

کدام آیینه رو احرام این میخانه می بندد؟

که می آیینه بر پیشانی پیمانه می بندد

که امشب می شود از شرمگینان میهمان من؟

که دود آه، چشم روزن کاشانه می بندد

خرابات مغان خوش خاک عاشق پروری دارد

که شمع آنجا کمر در خدمت پروانه می بندد

زصندل جبهه ما در بغل پروانگی دارد

بر همن کی به روی ما در بتخانه می بندد؟

زسنگ کودکان دل بر گرفتن سختیی دارد

وگرنه راه صحرا را که بر دیوانه می بندد؟

زمژگان سیل می بارد دل الفت سرشت من

اگر گرد خرابی رختم از ویرانه می بندد

نه برقی در کمین، نه تندبادی در نظر دارد

به امید چه یارب خوشه ما دانه می بندد؟

چنان بیگانه است از آشنایی مشرب صائب

که در بر آشنا چون مردم بیگانه می بندد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 2:37 PM

چمن پیرا نه گل را دسته در گلزار می بندد

که گل در روزگار حسن او زنار می بندد

چو عشق بی تکلف دست بردار از خودآرایی

که بتوان زیج بستن عقل تا دستار می بندد

تو کز سر طریقت غافلی از شرع در مگذر

که بر عارف شود احرام اگر زنار می بندد

نبیند داغ غربت وقت رحلت عاقبت بینی

که پیش از مرگ چشم از عالم غدار می بندد

زعاجز نالی ما مهربان شد چرخ سنگین دل

گیاه ما زبان برق بی زنهار می بندد

خزان را غنچه این بوستان در آستین دارد

چمن پیرا زغفلت رخنه دیوار می بندد

به دردش می رسد دانای اسرار نهان صائب

زعرض حال خود هر کس لب اظهار می بندد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 2:37 PM

دل سرگشته ما چرخ را بر کار می بندد

کمر در خدمت این نقطه نه پرگار می بندد

حجاب روی گل نظارگی را آب می سازد

عبث این بوستان پیرا در گلزار می بندد

چه سازد مهر تابان با خمیر طینت خامم؟

که این افسرده نان خویش بر دیوار می بندد

گل از باغ تماشا عشق آتشدست می چیند

پریشان می شود گل عقل تا دستار می بندد

زپیش دیده گستاخ ما کی دست بردارد؟

گلستانی که در بر رخنه دیوار می بندد

دل من وجه سرگردانی خود را نمی داند

که وقت سیر، چشم نقطه را پرگار می بندد

چه می لرزی زبیم مرگ بر خود، باده پیش آور

که این تب لرزه را یک ساغر سرشار می بندد

پناه از چشم فتانش به زلفش می برم صائب

که بر هر کس ستم زور آورد زنار می بندد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 2:37 PM

چو احرام تماشای چمن آن سیمبر بندد

زطوق خود به خدمت سرو را قمری کمر بندد

اگر حسن گلوسوز شکر این چاشنی دارد

به حرف تلخ منقار مرا بر یکدیگر بندد

زدل چون در دو داغ عشق را مانع توانم شد؟

به روی میهمان غیب حد کیست در بندد؟

چسان پنهان کند دل خرده راز محبت را؟

که سنگ خاره نتوانست چشم این شرر بندد

زدم در بحر وحدت غوطه ها از چشم پوشیدن

یکی گردد به دریا چون حباب از خود نظر بندد

حریصان را به هیچ و پوچ قانع صید خود سازد

مگس را عنکبوت از تار سستی بال و پر بندد

سر از جیب نبات آورد بیرون بید بی حاصل

نمی دانیم کی نخل امید ما ثمر بندد

زخواب سیر در منزل تواند زله ها بستن

سبکسیری که جای توشه دامن بر کمر بندد

زند تا پر بر هم صائب کف خاکستری گردد

سمندر نامه ما را اگر بر بال و پر بندد

ادامه مطلب
شنبه 29 خرداد 1395  - 2:37 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 394

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4378918
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث