به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

گر چنین چشم ترم میراب هامون می شود

رفته رفته گردبادش بید مجنون می شود

از ضمیر صاف خود گرد تعلق شسته است

قطره در دست صدف زان در مکنون می شود

پیر دیر از خشت خم گر لوح تعلیمش کند

طفل ما در هفته اول فلاطون می شود

بس که دارد بر گلویم اشک خونین کار تنگ

می رساند تا به لب خود را نفس خون می شود

دسترنج کوهکن حاشا که ماند پیش عشق

تیشه فولاد نعل پای گلگون می شود

در دیار ما که رسم بی کلاهی کسوت است

هر که سر از تاج می پیچد فریدون می شود

خاک خور چون آفتاب و زر به دامن بخش کن

کانچه در خاکش گذاری رزق قارون می شود

پسته اش گر در شکر ریزی چنین بندد کمر

خواب تلخ از دیده بادام بیرون می شود

چون نسوزد دل درون سینه من چون چراغ؟

چهره آیینه از عکس تو گلگون می شود

در دل شب صائب از دل ناله گرمی بکش

لشکر غفلت پریشان زین شبیخون می شود

ادامه مطلب
جمعه 28 خرداد 1395  - 6:06 PM

عارفان را نکهت سیب ذقن جان می دهد

طفل مشرب جان برای نار پستان می دهد

با سبکروحان به نقد دل گرانی چون کنم؟

شمع در راه نسیم صبحدم جان می دهد

سر به دنبال جنون عشق نه، کاین باد دست

وسعت خاطر بیابان در بیابان می دهد

دل ز فکر پوچ خواهد باخت خود را چون حباب

کشتی ما را سبکباری به طوفان می دهد

پیش دریا آبروی خود چرا ریزد صد؟

قطره ای دارد گدایی، ابر نیسان می دهد

سهل باشد بند کردن ناخنی بر بیستون

پیش برق تیشه من کوه میدان می دهد

ادامه مطلب
جمعه 28 خرداد 1395  - 6:06 PM

شاخ گل از دست و چوگان تو یادم می دهد

غنچه از گوی گریبان تو یادم می دهد

جلوه خورشید تابان در ته دامان ابر

زیر زلف از ماه تابان تو یادم می دهد

برق عالمسوز در ابر سیاه نوبهار

از نگاه چشم فتان تو یادم می دهد

از شفق حال شهیدان تو می گردد عیان

ماه نو از تیغ عریان تو یادم می دهد

انتظام گوهر شهوار در کام صدف

زیر لب از عقده دندان تو یادم می دهد

خط به دور جام لبریز از شراب لاله رنگ

گرد لب از خط ریحان تو یادم می دهد

می دهد یاد از دل پرخون من هر غنچه ای

هرگلی از روی خندان تو یادم می دهد

از صف محشر دلم لرزان شود چون برگ بید

کز صف برگشته مژگان تو یادم می دهد

در میان جان شیرین چون الف جا می دهم

هر چه از سرو خرامان تو یادم می دهد

در کنار بوستان، مجموعه رنگین گل

صائب از اوراق دیوان تو یادم می دهد

ادامه مطلب
جمعه 28 خرداد 1395  - 6:06 PM

گر دو روزی خاکمال آن گلعذارم می دهد

توتیای دیده از خط غبارم می دهد

ساغر لبریز می ریزد ز دست رعشه دار

وصل کی تسکین جان بیقرارم می دهد

می رساند جان به لب قاتل مرا از انتظار

تا دم آبی ز تیغ آبدارم می دهد

دیده تر کاغذ ابری شد از خشکی مرا

همچنان گردون سنگین دل فشارم می دهد

از سر پیر مغان آن به که دردسر برم

من که مستی دردسر بیش از خمارم می دهد

باز می گیرد به زخم سنگ از من یک به یک

گر چمن پیرا دو روزی برگ و بارم می دهد

می برد غیرت به عیش بی زوال خار من

آن که تشریف سبکسیر بهارم می دهد

مدعایش امتحان دامن پاک من است

گر به خلوت گاهی آن پرکاربارم می دهد

قانعم من زان لب شیرین به یک دشنام تلخ

آن ستمگر وعده بوس و کنارم می دهد

در گلویم چون صدف می سازد از خست گره

قطره چندی اگر ابر بهارم می دهد

رخنه دل گر نگردد رهنمای دیده ام

راه بیرون شد که زین نیلی حصارم می دهد؟

بس که بر دلها سؤال من گرانی می کند

کوه با حاضر جوابی انتظارم می دهد

کرده ام صائب قناعت از وصالش با خیال

زان گل بی خار تسکین خارخارم می دهد

ادامه مطلب
جمعه 28 خرداد 1395  - 6:06 PM

دل ز پهلوی جنون داد فراغت می دهد

عالمی را مایه از سنگ ملامت می دهد

گر نهالی را دهم از چشمه آیینه آب

از سیه بختی همان بار کدورت می دهد

غنچه شو گر از هجوم عشقبازان درهمی

خنده گل بلبلان را بال جرأت می دهد

حسن می خواهی نگاه گرم را معزول کن

باغبان اهل، گلشن را به غارت می دهد

صائب از دست تهی تا کی شکایت می کنی؟

تنگدستی را فلک در خورد همت می دهد

ادامه مطلب
جمعه 28 خرداد 1395  - 6:06 PM

بی غرض چون شد سخن تأثیر دیگر می دهد

آب روشن را صدف تشریف گوهر می دهد

عزم چون افتاد صادق راهبر در کار نیست

اشتیاق وصل شکر مور را پر می دهد

در مقام قهر، احسان از بزرگان خوشنماست

بحر سیلی می خورد از موج و عنبر می دهد

نیست از دریای آتش غم اگر دل محکم است

موم را جرأت پر و بال سمندر می دهد

در ترازوی گهربار سخاوت میل نیست

ابر فیض خود به خار و گل برابر می دهد

سنگ می گردد به اندک روزگاری پیکرش

چون صدف هر کس که آب رو به گوهر می دهد

داغ را در سینه من چون سپند آرام نیست

این زمین گرم یاد از دشت محشر می دهد

رتبه نومیدی از عمر ابد بالاترست

ورنه آب زندگی کام سکندر می دهد

می رساند دل به کوی یار مشت خاک ما

این سپند شوخ بال و پر به مجمر می دهد

هر که را شمشیر غیرت در نیام زنگ نیست

نامه را رنگینی از خون کبوتر می دهد

می کند تأثیر صحبت کار خود هر جا که هست

تیغ را سرپنجه فولاد جوهر می دهد

هر گدا چشمی ندارد راه در درگاه دل

ورنه کام هر دو عالم را همین در می دهد

آه ازین گردون کم فرصت که می گیرد سحر

در سر شب هر که را چون شمع افسر می دهد

ما به دست تنگ خرسندیم، ورنه روزگار

این گره را در عوض صد عقد گوهر می دهد

می کند صائب گرانبارش ز داغ بی بری

دل به هرکس چرخ افزون چون صنوبر می دهد

نیست رسم ما شکایت صائب از بیداد چرخ

سینه پرخون سخن را رنگ دیگر می دهد

ادامه مطلب
جمعه 28 خرداد 1395  - 6:06 PM

غنچه این باغ بوی پاره دل می دهد

شاخ گل یادی ز دست و تیغ قاتل می دهد

کم نگردد فیض حسن از پرده داریهای شرم

شمع در فانوس نور خود به محفل می دهد

حاصل زهد ریایی جز کف افسوس نیست

دانه چون پنهان شود در خاک حاصل می دهد

دامن صدق طلب هرکس که می آرد به دست

گام اول پشت بر دیوار منزل می دهد

می کشد میدان که دریا را در آغوش آورد

موج اگر دامن به دست خشک ساحل می دهد

کشتن بی زخم می خواهم، که زخم بی ادب

بوسه گستاخانه بر شمشیر قاتل می دهد

خون من از بس که با پیکان او جوشیده است

در رگ من موج خون بانگ سلاسل می دهد

صائب از قید فرنگ عقل می گردد خلاص

هر که دین و دل به آن مشکین سلاسل می دهد

ادامه مطلب
جمعه 28 خرداد 1395  - 6:06 PM

جذبه توفیق هرکس را دل بینا دهد

هر دو عالم را طلاق اول به پشت پا دهد

ما گذشتیم از هما و سایه اقبال او

تا کدامین بی سعادت بر سر خود جا دهد

سدره و طوبی به چشمش نخل ماتم می شود

هر که جان در پای آن سرو سهی بالا دهد

ز آستین بی نیازی خاکمالش می دهیم

دامن دولت اگر دوران به دست ما دهد

عالم روشن به چشمش سازد از منت سیاه

جان به خفاش از دم جان بخش اگر عیسی دهد

از نگاه تلخ در پیمانه اش خون می کنم

خضر آب زندگی را گر به استغنا می دهد

دیده بینا به هر ناشسته رویی می دهند

تا که را مشاطه قدرت دل بینا دهد

نیست ممکن از تواضع راست گردد پشت من

چون مه نو آسمان گر بوسه ام بر پا دهد

منت روی زمین دارد به ابر نوبهار

قطره چندی به صد ابرام اگر دریا دهد

نیست از عزلت اگر قصدش بلند آوازگی

چون به کوه قاف پشت خویش را عنقا دهد؟

صرف در تصویر شیرین جوهر خود کرده است

تیشه را فرهاد ازان رو بر سر خود جا دهد

بیخودی کیفیتی دارد که در ادراک آن

هر دو عالم را به جامی مست بی پروا دهد

چون شرر در سنگ، در شهرست سودا کو چه بند

آتش ما را بلندی دامن صحرا دهد

مگذر از افتادگی صائب که خورشید بلند

شبنم افتاده را در دیده خود جا دهد

ادامه مطلب
جمعه 28 خرداد 1395  - 6:06 PM

کی به عاشق بوسه آن لعل لب میگون دهد؟

نیست ممکن گوهر شاداب نم بیرون دهد

شکوه از دل کی تراود تا نگردد دل دو نیم؟

چون زبان خامه شق گردد سخن بیرون دهد

هر که آب از چشمه سار بی نیازی خورده است

آب گوهر در مذاقش تلخی افیون دهد

پیش چرخ بی مروت آبروی خود مریز

این سبوی کهنه هیهات است نم بیرون دهد

بر نیارد سرمه دان دریاکشان را از خمار

دیده آهو چه تسکین دل مجنون دهد؟

خلق مجنون را نسازد تنگ، جوش دام و دد

کوه را دیوانگی پیشانی هامون دهد

نیست بوی گل دماغ آشفتگان را سازگار

ما و دامان بیابانی که بوی خون دهد

عالم امکان، کف بحر پر آشوب فناست

پشت بر دیوار آسایش کس اینجا چون دهد؟

هر که دریابد نشاط باده تلخ فنا

بوسه بر لبهای خنجر چون لب میگون دهد

لقمه چرب از برای خاک سامان می کند

هر که را گردون دون، جمعیت قارون دهد

گفتم از زرکار من چون زر شود، غافل که چرخ

چون گل رعنا مرا از کاسه زر خون دهد

حکمت اندوزی که شد گوهرشناس وقت صاف

بوسه ها بر پای خم مانند افلاطون دهد

زان خوشم صائب به نان جو که بر خوان جهان

نعمت الوان ثمر غمهای گوناگون دهد

ادامه مطلب
جمعه 28 خرداد 1395  - 6:06 PM

زیر تیغ از جبهه چین مردان می باید گشود

بر رخ مهمان در کاشانه می باید گشود

عقده از کار پریشان خاطران روزگار

با تهیدستی به رنگ شانه می باید گشود

ابر نیسان آبرو را می دهد گوهر عوض

پیش مینا دست چون پیمانه می باید گشود

سیل را خاشاک در زنجیر نتواند کشید

در بهاران بند از دیوانه می باید گشود

گرچه بر آتش زدن را مشورت در کار نیست

فالی از بال و پر پروانه می باید گشود

گفتگوی عشق با افسردگان بی حاصل است

پیش طفلان دفتر افسانه می باید گشود

سر به جیب خاک می باید کشیدن در خزان

در بهاران بال و پر چون دانه می باید گشود

پنجه کردن با زبردستان ندارد حاصلی

سیل چون آمد در کاشانه می باید گشود

چون صدف باید اگر لب باز کردن ناگزیر

در هوای ابر سر مستانه می باید گشود

کوری جمعی که بر لب تشنگان بستند آب

چون محرم شد در میخانه می باید گشود

خوش بود با تازه رویان بی حجاب آمیختن

در هوای ابر سرمستانه می باید گشود

ثقل دستار تعین برنتابد بزم می

این گرانجان را ز سر رندانه می باید گشود

بستگی کفرست در آیین واصل گشتگان

از کمر زنار در بتخانه می باید گشود

چشم باید بست صائب اول از روی دو کون

بعد از آن بر چهره جانانه می باید گشود

ادامه مطلب
جمعه 28 خرداد 1395  - 6:06 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 394

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4398886
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث