به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

در کنار دایه حسن او جهان افروز بود

در دل سنگ این شرار شوخ عالمسوز بود

رشته پیوند من با گلرخان امروز نیست

مرغ من در بیضه با اطفال دست آموز بود

تا شدم روشن به چشم من جهان تاریک شد

زنگ بر آیینه من طالع فیروز بود

داغ سودا در حریم سینه سوزان من

منفعل از جلوه خود چون چراغ روز بود

در نیستان خامه من در میان خامه ها

همچو چشم شیر از گرمی جهان افروز بود

گرچه صائب روشن از من گشت این ظلمت سرا

اعتبارم در نظرها چون چراغ روز بود

ادامه مطلب
چهارشنبه 26 خرداد 1395  - 12:22 PM

هر دلی را طره جانان نمی گیرد به خود

غیر ماه مصر این زندان نمی گیرد به خود

در دل عاشق ندارد راه غیر از فکر دوست

این تنور گرم جز طوفان نمی گیرد به خود

می پذیرد گرچه لوح ساده هر نقشی که هست

هیچ نقشی دیده حیران نمی گیرد به خود

دل به راهش خاک شد با آن که می داند یقین

هیچ گردی آن سبک جولان نمی گیرد به خود

خاکیان بیجا دلی در مهر گردون بسته اند

این تنور سرد هرگز نان نمی گیرد به خود

بر بیاض گردن او نقطه ای از خال نیست

از لطافت این ورق افشان نمی گیرد به خود

عشق را با بی سر و پایان بود روی نیاز

این صدف جز گوهر غلطان نمی گیرد به خود

در حریم فکر صائب دور باش منع نیست

خانه روشندلان دربان نمی گیرد به خود

ادامه مطلب
چهارشنبه 26 خرداد 1395  - 12:22 PM

حسرت اوقات غفلت چون زدل بیرون رود؟

داغ فرزندست فوت وقت، از دل چون رود؟

چون کسی سالم برون از ورطه گردون رود؟

از شکار جرگه صید خسته بیرون چون رود؟

فیض یکرنگی تماشا کن که گر سنگین دلی

رگ گشاید تاک را، از دست ساقی خون رود

فکر دنیا هر که را سر در گریبان غوطه داد

زود باشد در ضمیر خاک چون قارون رود

چشمه کوثر دهان را غنچه سازد از حباب

بر لب کوثر اگر با آن لب میگون رود

زخم من از رشته مریم نگردد بخیه گیر

تا به گردن سوزن عیسی چرا در خون رود؟

بر سر آب آورد قصر صدف را چون حباب

سیل اشگم گر به این شورش سوی جیحون رود

تا به گنج شایگان خم تواند راه برد

چون سبو باید که خون از چشم افلاطون رود

آه من کی عرض حال خود به گردون می کند؟

پست فطرت وقت حاجت بر در هر دون رود

فکر صائب چون شکر رزی کند، کلک بلند

در شکر تا سینه از شیرینی مضمون رود

ادامه مطلب
چهارشنبه 26 خرداد 1395  - 12:22 PM

یاد ایامی که گلچین در گلستانت نبود

بوالهوس را دست بر سیب زنخدانت نبود

بوسه از یاقوت آتش مشربت رنگی نداشت

طوطی خط خوش نشین شکرستانت نبود

بوی پیراهن یکی از سینه چاکان تو بود

نکهت گل محرم چاک گریبانت نبود

کاکلت پهلو تهی می کرد از باد صبا

شانه را دستی به زلف عنبر افشانت نبود

العطش می زد تمنا در بیابان طلب

محشر لب تشنگان چاه زنخدانت نبود

زهر بی پروایی از تیغ نگاهت می چکید

سرمه را دست سیه کاری به مژگانت نبود

لوح رخسار تو از نقش تماشا ساده بود

دست یغمایی در آغوش گلستانت نبود

این زمان گردید وقف عام، ورنه پیش ازین

غیر صائب بلبلی در باغ و بستانت نبود

ادامه مطلب
چهارشنبه 26 خرداد 1395  - 12:22 PM

پیش ازین حسن مجرد تشنه زیور نبود

چشم دریا در خمار شبنم گوهر نبود

بلبل ما هر زمان بر شاخساری می نشست

بیضه افلاک ما را زیر بال و پر نبود

در گلستانی که ما گلبانگ عشرت می زدیم

زهره فریاد کردن حلقه را بر در نبود

خط او این نقش زد بر آب، ورنه پیش ازین

پرده دار آتش یاقوت خاکستر نبود

رفته رفته آب شد آیینه از تاب رخش

چون نگردد آب، آخر سد اسکندر نبود

خاطری از موی سر آشفته تر می خواستند

پیش ازین دیوانگی تنها به موی سر نبود

تنگدستی قسمت صاحبدلان امروز نیست

غنچه این باغ را در جیب هرگز زر نبود

در صدف تا داشت صائب گوهرم آرامگاه

کوه غم بر خاطرم از سنگ بد گوهر نبود

ادامه مطلب
چهارشنبه 26 خرداد 1395  - 12:22 PM

 

اهل دل را خواب تلخ مرگ بیداری بود

شب زشکر خواب ما را خط بیزاری بود

سنگ راهی نیست چون تعجیل در راه طلب

ریگ دایم در سفر از نرم رفتاری بود

بی شعوران را نسازد بیخبر رطل گران

مست گردیدن زصهبا فرع هشیاری بود

ما عبث در عشق دندان بر جگر می افشریم

بخیه بیکارست زخم تیغ چون کاری بود

در صدف گوهر زسنگینی گردیده است

کف به روی دست دریا از سبکباری بود

می توان پوشید چشم از هر چه می آید به چشم

آنچه نتوان چشم ازان پوشید بیداری بود

سختی ایام را صائب گوارا کن به صبر

چاره این راه ناهموار همواری بود

ادامه مطلب
چهارشنبه 26 خرداد 1395  - 12:22 PM

چند دستم شانه زلف پریشانی بود؟

آرزو در سینه من چند زندانی بود؟

می شود ز اشک ندامت دانه امید سبز

سرخ رویی لاله باغ پشیمانی بود

کو جنون تا سر به صحرایم دهد چون گردباد؟

تا به کی کس نقش دیوار تن آسانی بود؟

خار را بر دامن اهل تجرد دست نیست

جامه فتحی که می گویند، عریانی بود

جبهه وا کرده یک گل در گلستانت نهشت

باغبان باغ باید غنچه پیشانی بود

سبزه زیر سنگ نتوانست قامت راست کرد

چون امید سرفرازی با گرانجانی بود؟

از کشاکش صائب ارباب تجرد فارغند

خار را کی دست بر دامان عریانی بود؟

ادامه مطلب
چهارشنبه 26 خرداد 1395  - 12:22 PM

شب که سرو قامت او شمع این کاشانه بود

تا سحر گه بر گریزان پر پروانه بود

صاحب خرمن نگشتم تا نیفتادم ز پا

مور من تا دست و پایی داشت قحط دانه بود

طره موجم، نوآموز کشاکش نیستم

عمرها از اره پشت نهنگم شانه بود

روزی آتش شود نخلی که دست آموز کرد

سنگ طفلان را که رزق مردم دیوانه بود!

شیوه عاجزکشی از خسروان زیبنده نیست

بی تکلف، حیله پرویز نامردانه بود

قامت او در نمی آید به آغوش کسی

ورنه هر تیری که دیدم با کمان همخانه بود

کوه را چون ناقه لیلی بیابانگرد ساخت

ناله گرمی که در زنجیر این دیوانه بود

بی تو رضوانم به سیر گلشن فردوس برد

طره حوران به چشمم دود ماتمخانه بود

نسبت کیفیت آن چشم با آهو خطاست

در تماشاگاه او آیینه ها میخانه بود

نیست تقصیری اگر زنار ما نگسسته ماند

دست ما در زیر سنگ سبحه صددانه بود

شمع ایمن راه در ویرانه ام صائب نداشت

شب که مهتاب خیالش فرش این غمخانه بود

ادامه مطلب
چهارشنبه 26 خرداد 1395  - 12:22 PM

مطرب از خود داشت جوش سینه گلهای باغ

ناله بلبل درین بستانسرا بیگانه بود

عشق ازین هنگامه مطلب جز شکست دل نداشت

گردش نه آسیا از بهر این یک دانه بود

یاد ایامی که نور شمع با آن سرکشی

زیر یک پیراهن فانوس با پروانه بود

تا نشد کشت جهان از دانه دل بارور

آسمانها در شمار سبزه بیگانه بود

این زمان ویرانه از خواری نقاب گنج شد

پیش ازین گنج از عزیزی پرده ویرانه بود

کشتی انصاف را اکنون به خشکی بسته اند

پیش ازین دور فلکها گردش پیمانه بود

عشق تا پروای تعلیم و دماغ درس داشت

سرنوشت آسمانها ابجد طفلانه بود

عشق تا مهر خموشی عقل را بر لب نزد

هر دو عالم چشم خواب آلود این افسانه بود

باده مطرب داشت از جوش نشاط خویشتن

تا سر پرشور صائب فرش این میخانه بود

پیش ازین روی دو عالم در دل دیوانه بود

کعبه اول سنگ صندل سای این بتخانه بود

داشت نقصانهای عالم روی در اوج کمال

هوشیاران را تلاش همت مستانه بود

ادامه مطلب
چهارشنبه 26 خرداد 1395  - 12:22 PM

 

روح را در تنگنای جسم کی شادی بود؟

مرغ دام افتاده را شادی در آزادی بود

راحت منزل نگردد سنگ راهش همچو سیل

شوق هر کس را که در راه طلب هادی بود

سالکان را سرمه آه و فغان باشد وصول

تا نپیوندد به دریا سیل فریادی بود

دلربایی حسن را در پرده شرم است بیش

چشم خواباندن به ظاهر شرط صیادی بود

شد به آزادی علم تا رفت در گل پای سرو

یک قدم راه از گرفتاری به آزادی بود

فکر عقبی نیست صائب در دل دنیاپرست

جغد را ویران گواراتر زآبادی بود

ادامه مطلب
چهارشنبه 26 خرداد 1395  - 12:22 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 394

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4389839
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث