به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

چون به یاد آشیان مرغم صفیری سر کند

دانه را سازد سپند و دام را مجمر کند

ناله من این چنین پست از فضای عالم است

شعله ام ضبط نفس از تنگی مجمر کند

هر رگم چون برق می تابد ز زیر ابر جسم

خون گرم من نمی دانم چه با نشتر کند

نامه اعمال چون برگ خزان ریزد به خاک

آه سردم گر گذاری بر صف محشر کند

قطره ای اشک مروت نیست در چشم سحاب

دانه امید ما از خاک چون سر بر کند؟

صبح از رویش دهد خورشید تابان چشم آب

چون گل از شبنم دل شب هر که چشمی تر کند

خشت خم سر کله با خورشید تابان می زند

پرتو این می دهان شیشه را خاور کند

روزگار غنچه خسبی خوش کز استغنای فقر

همچو عنقا بوریای خود زبال و پر کند

گر کند تیغ نگاه خویش بر مو امتحان

ساده رو آیینه را از طره جوهر کند

راز دل گاهی به خاموشی نهان ماند که موم

پرده داری پیش چشم روزن مجمر کند

گرنه صائب داغدار از رفتن پروانه است

شمع خاکستر چرا در انجمن بر سر کند؟

ادامه مطلب
چهارشنبه 26 خرداد 1395  - 11:42 AM

عشق خوش سودا کف بی مغز را عنبر کند

آه را ریحان، سرشک تلخ را گوهر کند

خار در پیراهنش می ریزد از زخم زبان

عشق هر کس را که می خواهد زبان آور کند

شد دل افشاری فزون از حلقه گشتن زلف را

دام را بسیاری روزن سیه دلتر کند

می کند از مهربانی شیر مادر را زیاد

طفل بدخو هر قدر خون در دل مادر کند

در رگ جان هر که را چون رشته پیچ و تاب هست

بی کشاکش سر برون از روزن گوهر کند

شبنم از همت به خورشید بلند اختر رسید

چون بلند افتاد همت کار بال و پر کند

تا نگردد استخوانم توتیا، آن سنگدل

نیست ممکن درد سنگین مرا باور کند

در دل سخت تو را هم نیست، ورنه آه من

ریشه محکم در دل فولاد چون جوهر کند

رنگ عشق تازه ای ریزد زدلسوزی به خاک

شمع اگر پروانه را یک مشت خاکستر کند

کی غم همراه دارد هر که در منزل رسید؟

خضر چون سیراب شد کی یاد اسکندر کند؟

استخوان را کرد صائب در تن من جوی شیر

خون گرم من نمی دانم چه با نشتر کند

ادامه مطلب
چهارشنبه 26 خرداد 1395  - 11:42 AM

رخنه سیل اشک من در سد اسکندر کند

خون گرمم ریشه در فولاد چون جوهر کند

مهر خاموشی چه سازد با دل بیتاب من؟

سنگ خارا را شرار شوخ من مجمر کند

از حدیث تلخ ناصح شد گرانتر خواب من

بادبان را کشتی پربار من لنگر کند

حاصل تن پروری غیر از گداز روح نیست

چربی پهلوی گوهر رشته را لاغر کند

مبتلای شش جهت را چاره جز تسلیم نیست

رخنه زور نقش هیهات است در ششدر کند

سینه چون بی آرزو شد روضه جنت شود

دل چو گردد آب، کار چشمه کوثر کند

ناقصان را خلق خوش سازد ز ارباب کمال

در نظرها عیب خامی را هنر عنبر کند

آرزوی آب حیوانش شود صورت پذیر

روی در آیینه زانو گر اسکندر کند

حرص صائب تلخ دارد زندگانی را به مور

ورنه اکسیر قناعت خاک را شکر کند

ادامه مطلب
چهارشنبه 26 خرداد 1395  - 11:42 AM

هر که چین منع از ابروی دربان وا کند

از دم عقرب گره را هم به دندان وا کند

گوهر شهوار گردد آبرو چون شد گره

کس چه لازم چون صدف لب پیش نیسان وا کند؟

می توان در گوشه عزلت به خود پرداختن

یوسف ما را مگر دل چاه و زندان وا کند

اختر اقبال خال و خط بلند افتاده است

جای خود را مور در دست سلیمان وا کند

مهره گل گردد از گرد کسادی آفتاب

هر کجا حسن گلوسوز تو دکان وا کند

در دل پرناوک من نیست جای عشق، تنگ

برق جای خویش آسان در نیستان وا کند

هر که دست خود کند پیش تهیدستان دراز

بر امید میوه زیر سرو دامان وا کند

می کند بی خانمان چندین دل آشفته را

عقده ای هر کس ازان زلف پریشان وا کند

هرگز از مژگان گشادی دیده ما را نشد

کی گره از کار دریا دست مرجان وا کند؟

نوبهار برق جولان بلبل ما را نداد

آنقدر فرصت که بالی در گلستان وا کند

شرم رخسار تو گلها را سراسر غنچه کرد

پیش دیوان قیامت کیست دیوان وا کند؟

خنده رویان چمن سر در گریبان می کشند

در گلستانی که یار ما گریبان وا کند

می شود ملک سلیمان، خانه ای چون چشم مور

گر در دل میزبان بر روی مهمان وا کند

از هوای تر شود آیینه ما بی غبار

رشته باران گره از کار مستان وا کند

در فضای لامکان از غنچه خسبان بود دل

بال و پر چون در سپهر تنگ میدان وا کند؟

می تواند سرمه در کار سخن سنجان کند

هر که صائب بال شهرت در صفاهان وا کند

ادامه مطلب
چهارشنبه 26 خرداد 1395  - 11:42 AM

زلف مشکینت دهان شانه پر عنبر کند

سرمه خاموش را چشمت زبان آور کند

آن که می گوید قیامت بر نمی خیزد، کجاست؟

تا در آن مژگان تماشای صف محشر کند

اشتیاق صفحه رخسار شبنم زیب او

دامن گل را به شبنم آتشین بستر کند

از عدالت نیست افکندن در آتش روز حشر

عود خامی را که خون در دیده مجمر کند

سینه خود عالمی چون صبح صیقل داده اند

آفتاب معرفت تا از کجا سر بر کند

رنج باریک است جان را قسمت از تن پروران

چربی پهلوی گوهر رشته را لاغر کند

جان به کوشش برنمی آید ز زندان جهات

رخنه هیهات است زور نقش در ششدر کند

بس که بسته است آسمان سفله کشتی را به خشک

دیدن خورشید ممکن نیست چشمی تر کند

آتش غیرت سراسر می رود در جان خضر

تا مباد از چشمه حیوان کسی لب تر کند

چون نگردد قالب بی جان دل تن پروران؟

کاسه چون افتاد فربه کیسه را لاغر کند

از نگاه تلخ صائب زهر می ریزم بر او

دایه بیدرد در شیرم اگر شکر کند

ادامه مطلب
چهارشنبه 26 خرداد 1395  - 11:42 AM

پیش ابر نوبهاران چون صدف لب وا کند

شور غیرت زندگی را تلخ بر دریا کند

زود عالم را کند زنگار در چشمش سیاه

هر که چون آیینه عیب خلق را پیدا کند

می دهد داد سراسر، دشت پیمای جنون

گر غبار خاطرم را دامن صحرا کند

می کند تأثیر در دلهای سنگین اشک و آه

آب و آتش جای خود در سنگ و آهن وا کند

نیست میدان جنون ما جهان تنگ را

کشتی طوفانی ما رقص در دریا کند

شاهد آیینه رخساری درین بازار نیست

طوطی ما را مگر ذوق سخن گویا کند

سرو سرتاپا زطوق قمریان گشته است چشم

تا مگر نظاره آن قامت رعنا کند

لاله زاری شد به چشم من جهان از نور عشق

کیمیای شعله خس را آتشین سیما کند

با من رسوا چه سازد پرده سوزیهای حسن؟

ساده لوح آن کس که خواهد مشک را رسوا کند

شمع کافوری فروزد پیش راه جان من

چون به قصد کشتن من آستین بالا کند

گفتم از خط رحم او افزون شود، غافل که خط

جوهر دیگر فزون بر تیغ استغنا کند

تا نفس را راست سازد بلبل آتش زبان

کلک صائب می تواند صد غزل انشا کند

ادامه مطلب
چهارشنبه 26 خرداد 1395  - 11:42 AM

آه ازان روزی که عاشق شکوه را سروا کند

مهر بردارد زلب دیوان محشر وا کند

گل درین گلزار می ریزد زاستغنا به خاک

نامه ما را که از بال کبوتر وا کند؟

می توان زیر فلک آهی به کام دل کشید

بال اگر در بیضه فولاد، جوهر وا کند

بر شکوه دل فلک در غنچه خسبی تنگ بود

آه ازان روزی که این سیمرغ شهپر وا کند

فرد شب را گرچه از مشق گنه کردم سیاه

مد آهی می کشم چون صبح دفتر وا کند

گوهر دل تا بود در قید تن ناسفته است

از صدف بیرون چو آید چشم گوهر وا کند

من گرفتم بحر سر تا پا شود ناخن زموج

نیست ممکن عقده ای از کار گوهر وا کند

کاروان شوق هیهات است از هم بگسلد

موج در هر جنبشی آغوش دیگر وا کند

هر طرف موری کمند جذبه ای چین کرده است

در نیستان چون میان خویش شکر وا کند؟

دستگاه شکوه ما نیست این غمخانه را

دل مگر این بار در صحرای محشر وا کند

زین جهان نگشود کار دل، مگر این عقده را

ناخن ماه نو و دندان اختر وا کند

شد زخط سبز، لعل یار صاحب دستگاه

بال پروازی مگر از اوج، شهپر وا کند

شوق عالم گرد در جایی نمی گیرد قرار

ابر هر دم بال در صحرای دیگر وا کند

حسن عالم سوز را دود سپندی لازم است

چشم هیهات است در بزم تو مجمر وا کند

شکوه دل را به آه سرد صائب می برم

غنچه در پیش نسیم صبح دفتر وا کند

ادامه مطلب
چهارشنبه 26 خرداد 1395  - 11:42 AM

هر که بال و پر چو سرو از همت والا کند

سیر با استادگی در عالم بالا کند

از دل پرخون بود در گریه چشم من دلیر

دخل دریا ابر را در خرج بی پروا کند

کار چون افتاد شیرین، کارفرما می شود

تیشه فرهاد ممکن نیست سر بالا کند

درفشاندن گر کند تقصیر از دون همتی است

هر که احسان همچو ابر از کیسه دریا کند

منع دلهای دونیم از ناله کردن مشکل است

شق زبان خامه لب بسته را گویا کند

می کند یاد گرانجانان سبک چون برگ کاه

قاف اگر گاهی گرانی بر دل عنقا کند

می تواند کرد بر گردن فرازان سروری

هر که در هنگام ریزش خنده چون مینا کند

نیست عیب خویش دیدن کار هر نادیده ای

سرمه توفیق تا چشم که را بینا کند

این دم گرمی که من از چرب نرمی دیده ام

نخل مومین می تواند ریشه در خارا کند

شهر زندان می شود صائب به چشم وحشتم

گردبادی چون نفس را راست در صحرا کند

ادامه مطلب
چهارشنبه 26 خرداد 1395  - 11:42 AM

می به جرأت در قدح در پای خم مینا کند

دخل دریا ابر را در خرج بی پروا کند

از حجاب حسن شرم آلوده لیلی هنوز

بید مجنون را میسر نیست سر بالا کند

می کند همواری من خصم را شیرین زبان

زنگ را آیینه ام چون طوطیان گویا کند

رهنورد شوق را منزل شود سنگ فسان

موج هیهات است در ساحل میان راوا کند

نفس سرکش گردد از اقبال دنیای خسیس

مشت خاری آتش افسرده را رعنا کند

سر گرانی لازم حسن است در هر صورتی

نقش شیرین تا چه خونها در دل خارا کند

آن که مصرف می کند پیدا برای سیم و زر

کاش نقد وقت را هم مصرفی پیدا کند

گر نپردازد به حال سینه درد و داغ عشق

کیست صائب این زمین مرده را احیا کند؟

ادامه مطلب
چهارشنبه 26 خرداد 1395  - 11:42 AM

عشق شورانگیز اگر جا در دل خارا کند

کعبه را چون محمل لیلی جهان پیما کند

در سر اندیشه او عقل آخر سرگذاشت

در دل دریا شناور چند دست و پا کند؟

جرأت بر گرد سر گردیدن شکر کجاست؟

من گرفتم مور عاجز بال و پر پیدا کند

جان مشتاقان به پابوس قیامت می رسد

یار بی پروای ما تا آستین بالا کند

از لباس ظاهر آزادم، سبکدستی کجاست

کز سرم اندیشه دستار را هم وا کند

رتبه آزادگی بنگر که نخل میوه دار

از حجاب سرو نتوانست سر بالا کند

در فضای لامکان از تنگی جا شکوه داشت

دل چه بال و پر درین دامان صحرا واکند؟

شیخ شهر از گوشه گیری شهره آفاق شد

سر به جیب خاک بردن دانه را رسوا کند

سوزن عیسی تواند لاف بینایی زدن

رشته سردرگم ما را اگر پیدا کند

تیغ بردارد به انداز سرش هر موجه ای

خودنمایی چون حباب آن کس که در دریا کند

گرنگردد از شنیدن طبع اهل دل ملول

صائب از هر قطره خون دفتری انشا کند

ادامه مطلب
چهارشنبه 26 خرداد 1395  - 11:42 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 394

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4418244
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث