به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

خنده ات را چاشنی از شیر و شکر کرده اند

پسته ات را خوش نمک از شور محشر کرده اند

کاکلت را پیچ و تاب از زلف سنبل داده اند

شعله ات را صاف از بال سمندر کرده اند

نامه پردازان که از مضمون غیرت آگهند

در حرم هم سعی در خون کبوتر کرده اند

از ضعیفان گوشه چشم مروت وامگیر

فربه انصافان شکار صید لاغر کرده اند

از گناه میکشان خواهد گذشتن کردگار

چون شفیع خویشتن ساقی کوثر کرده اند

ادامه مطلب
چهارشنبه 26 خرداد 1395  - 11:29 AM

 

از سپهر نیلگون خاکستر ما کرده اند

نه فلک را پرده دار اخگر ما کرده اند

پرده خواب است چون پروانه ما را سوختن

بستر ما را هم از خاکستر ما کرده اند

بحر لنگردار ما را نیست پروای حباب

این سبک مغزان عبث سردرسر ما کرده اند

نیست بر ما بار بیقدری که در مهد صدف

چون گهر گرد یتیمی بستر ما کرده اند

باده های صاف را پیشینیان پیموده اند

درد این نه شیشه را در ساغر ما کرده اند

چشم ما از شسته رویان موج کوثر می زند

سر برون این حوریان از منظر ما کرده اند

قطره ایم اما نمی آریم پای کم زبحر

شیشه ها قالب تهی از ساغر ما کرده اند

می دهد سد سکندر کوچه پیش تیغ ما

پیچ و تاب عشق را تا جوهر ما کرده اند

عندلیبانی کز ایشان باغ پرآوازه است

سر برون از بیضه در زیر پر ما کرده اند

بر زمین ناید زشادی پای ما چون گردباد

تا لباس خاکساری در بر ما کرده اند

نیست آه غمزدا در سینه صدچاک ما

مد احسان را برون از دفتر ما کرده اند

از سبک جولانی عمرست خواب ما گران

بادبان دیگران را لنگر ما کرده اند

عالم روشن سیه صائب به چشم ما شده است

تا زلال زندگی در ساغر ما کرده اند

ادامه مطلب
چهارشنبه 26 خرداد 1395  - 11:29 AM

حسن را پوشیده در خط چون عنبر کرده اند

چشمه آیینه را خس پوش جوهر کرده اند

خاکساران محبت را به چشم کم مبین

گنجها را پادشاهان خاک بر سر کرده اند

رهنوردانی که از خود راه بیرون برده اند

خویش را فارغ ازین وضع مکرر کرده اند

رفته ام از دست بیرون تا درین دریای تلخ

استخوانم را به شیرینی چو گوهر کرده اند

جای حیرت نیست جسم ما اگر جان شد زعشق

اهل همت موم را بسیار عنبر کرده اند

تلخکامانی که دندان بر جگر افشرده اند

ساغر تبخاله را پر آب کوثر کرده اند

در چنین دریای بی زنهار، مردم چون حباب

بادبان کشتی خود دامن تر کرده اند

آرزوی خام مردم را به دوزخ می برد

عودهای خام را در کار مجمر کرده اند

از وجود ما چنین تیره است دریای حیات

ماهیان این آب روشن را مکدر کرده اند

سخت جانان بر حریر عافیت آسوده اند

چون شرر روشندلان از سنگ بستر کرده اند

نقد خود را از کسالت نسیه می سازند خلق

خود حسابان هر نفس را صبح محشر کرده اند

شعله رویان چون نمی گیرند در یک جا قرار

سینه ما را چرا همچشم مجمر کرده اند؟

چند در زیر فلک سرگشته باشم، سوختم

وقت جمعی خوش که در گرداب لنگر کرده اند

ذره ای از خار خار عشق فارغبال نیست

نی به ناخن مور را از عشق شکر کرده اند

از سخنهای تو صائب صفحه های ساده دل

دامن خود چون صدف لبریز گوهر کرده اند

ادامه مطلب
چهارشنبه 26 خرداد 1395  - 11:29 AM

منت ایزد را که طبع بی نیازم داده اند

جان آگاه و زبان نکته سازم داده اند

گرچه دست و دامنم خالی است از نقد مراد

گوهر بی قیمتی چون امتیازم داده اند

کوتهی چون ناله نی نیست درانداز من

در خراش سینه ها دست درازم داده اند

گشته ام صد پیرهن نازکتر از موی میان

آتشین رویان زداغ از بس گدازم داده اند

در شکارستان عالم مدتی چون شاهباز

بسته ام چشم طمع، تا چشم بازم داده اند

از گریبان دو عالم دست کوته کرده ام

تا به کف سر رشته زلف درازم داده اند

ادامه مطلب
چهارشنبه 26 خرداد 1395  - 11:29 AM

ساده لوحانی که درد خود به درمان داده اند

دامن یوسف زدست از مکر اخوان داده اند

محرمان کعبه مقصود، از تار نفس

جامه احرام خود چون صبح سامان داده اند

یک گل بی خار گردیده است در چشمم جهان

تا مرا چون شبنم گل چشم حیران داده اند

نیست غافل عاشق از پاس ادب در بیخودی

عندلیب مست را سر در گلستان داده اند

ناله زنجیر دارد حلقه چشم غزال

تا من دیوانه را سر در بیابان داده اند

اهل دنیا حلقه بیرون در گردیده اند

همچو زنبور عسل تا خانه سامان داده اند

عارفان را شکوه ای از گردش افلاک نیست

اختیار کشتی خود را به طوفان داده اند

زیر بار منت گردون دو تا گردیده ام

همچو ماه نو مرا تا یک لب نان داده اند

گفتگوی ماست بی حاصل، وگرنه مور را

مزد گفتار از شکرخند سلیمان داده اند

از دل پرخون و آه آتشین و اشک گرم

آنچه می باید مرا صائب به سامان داده اند

ادامه مطلب
چهارشنبه 26 خرداد 1395  - 11:29 AM

 

ناله ای گیراتر از چنگ عقابم داده اند

گریه ای سوزانتر از اشک کبابم داده اند

از زر و سیم جهان گر دست و دامانم تهی است

شکر لله درد و داغ بی حسابم داده اند

سالها ته کرده ام زانو در آتش همچو زلف

تا به کف سر رشته ای از پیچ و تابم داده اند

خورده ام صد کاسه خون از دست گلهای چمن

تا چو شبنم ره به بزم آفتابم داده اند

گومکن نازک به من بالین مخمل پشت چشم

کز سر زانوی خود بالین خوابم داده اند

شیوه من نیست چون گردنکشان استادگی

سر چو موج از خوش عنانی در سرابم داده اند

یک جهان لب تشنه را بر من حوالت کرده اند

مشت آبی گر زدریا چون سحابم داده اند

سایل مغرورم، از قسمت ندارم شکوه ای

گشته ام ممنون به تلخی گر جوابم داده اند

گریه خونین زخرسندی شراب من شده است

تکیه گر بر روی آتش چون کبابم داده اند

پرده شرم است سد راه، ورنه گلرخان

رخصت نظاره زان روی نقابم داده اند

کرده اند ایمن زبیداد غلط خوانان مرا

جا اگر بر طاق نسیان چون کتابم داده اند

با دهان خشک قانع شو که من مانند تیغ

غوطه در خون خورده ام تا یک دم آبم داده اند

تا قیامت پایم از شادی نیاید بر زمین

رخصت پابوس تا همچون رکابم داده اند

آب حیوان را کند همکاسه بد ناگوار

تنگ ظرفان توبه صائب از شرابم داده اند

ادامه مطلب
چهارشنبه 26 خرداد 1395  - 11:29 AM

عشق بالا دست وجان بیقرارم داده اند

ساغر لبریز و دست رعشه دارم داده اند

آفتاب عالم افروزم که از بیم گزند

نیل چشم زخم ازین نیلی حصارم داده اند

از سر هر خار صد زخم نمایان خورده ام

تا دم جان بخش چون باد بهارم داده ام

گرچه چون مژگان تهیدستم زاسباب جهان

همتی چون گریه بی اختیارم داده اند

چون نباشم منفعل از صورت کردار خویش؟

با همه زشتی دوصد آیینه دارم داده اند

گر ببازم هر دو عالم را پشیمان نیستم

بوالعجب دست و دلی در این قمارم داده اند

چون گذارم دامن بی اعتباری را زدست؟

من که عمری خاکمال اعتبارم داده اند

از رگ من نیشتر بی رنگ می آید برون

تنگ چشمان جهان ازبس فشارم داده اند

نزل خاصان است درد و داغ این مهمانسرا

با چه استحقاق داغ بی شمارم داده اند؟

کار من صائب چنین از بدگمانی درهم است

ورنه در روز ازل سامان کارم داده اند

ادامه مطلب
چهارشنبه 26 خرداد 1395  - 11:29 AM

از سر زانوی خود آیینه دارت داده اند

بنگر این آیینه از بهر چه کارت داده اند

توشه ای چون پاره دل بر میانت بسته اند

مرکبی چون ابلق لیل و نهارت داده اند

چون پذیرند از تو عذر لنگ، کز بهر سفر

بادپایی همچو جان بیقرارت داده اند

از گرانی لنگر دریای امکان کرده ای

کشتی جسمی که از بهر گذارت داده اند

تا به کی در پوستین بیگناهان افکنی؟

این سگ نفسی که از بهر شکارت داده اند

دیگری دارد عنانت را چو طفل نوسوار

گرچه در ظاهر عنان اختیارت داده اند

در گشاد غنچه دلهای خونین صرف کن

این دم گرمی که چون باد بهارت داده اند

سرمپیچ از سنگ طفلان چون درخت میوه دار

کز برای دیگران این برگ و بارت داده اند

آنچه نتوان یافت با صد انتظار از کام دل

کام بخشان فلک بی انتظارت داده اند

گرچه در ظاهر اسیر چاردیوار تنی

رخصت جولان برون زین نه حصارت داده اند

چند چون نادیدگان دام تماشا می کنی؟

حلقه چشمی که بهر اعتبارت داده اند

از فراموشی به فکر کار خویش افتاده ای

ورنه در روز ازل سامان کارت داده اند

در گره تا چند خواهی بستن از طبع لئیم؟

خرده جانی که از بهر نثارت داده اند

می توانی دوزخ خود را بهشتی ساختن

کوثر نقدی زچشم اشکبارت داده اند

طفل و بازیگوش و بی پروا و خام و سرکشی

زان به دست گوشمال روزگارت داده اند

(یوسف این حسن بسامان ترا هرگز نداشت

نیل چشم زخم ازین نیلی حصارت داده اند)

بال پرواز ترا هر چند صائب بسته اند

شکر لله خاطر معنی شکارت داده اند

ادامه مطلب
چهارشنبه 26 خرداد 1395  - 11:29 AM

بهر قطع گفتگو تیغ زبانت داده اند

تو گمان داری که از بهر بیانت داده اند

مهر زن بر لب چو مینا، معرفت کم خرج کن

از چه رو بنگر به این تنگی دهانت داده اند

شارع عام دو صد گفتار باطل کرده ای

رخنه سهلی که از بهر بیانت داده اند

چهره پردازان ترا پرگو اگر می خواستند

از چه رو پیمانه ای همچون دهانت داده اند؟

پرده پوشیده رویان حقایق را مدر

ره چو باد صبح اگر در گلستانت داده اند

طفل را از بیضه عنقا تسلی کرده اند

عافیت در زیر گردون گر نشانت داده اند

گریقین گردد ترا، خواهی زخجلت آب شد

آنچه از الوان نعمت بی گمانت داده اند

تا ببینندت چه می سازی درین عبرت سرا

چند روزی سر برای امتحانت داده اند

شکر حق کن، ذکر حق بشنو درین بستانسرا

چون گل و سوسن ازان گوش و زبانت داده اند

گر توانی سیر در مصر وجود خویش کرد

جنس یوسف کاروان در کاروانت داده اند

از تو می بالد به خود صد پیرهن مصر وجود

کز عزیزی این جهان و آن جهانت داده اند

پا منه از راه بیرون همچو طفل نی سوار

گر به ظاهر در کف خواهش عنانت داده اند

زیر بال توست دولتها دل خود را مخور

چون هما روزی اگر از استخوانت داده اند

شکوه از بی حاصلی چون سرو کفر نعمت است

خط آزادی ز تاراج خزانت داده اند

آب اگر بر آتش شهوت زنی همچون خلیل

در دل دوزخ بهشت جاودانت داده اند

گر نمی خواهند کز زیر فلک بیرون روی

جا چرا چون تیر در بحر کمانت داده اند؟

چون سکندر با سیاهی صلح کن از آب خضر

کز فراق دوستان خط امانت داده اند

نیست ممکن پخته گردد بی دویدن اسب خام

سرمکش چندی گر از خامی عنانت داده اند

چند فرمانبر ترا ای بنده فرمان پذیر

از حواس آشکارا و نهانت داده اند

صائب از همصحبتان بگذر به تنهایی بساز

کز قلم در کنج خلوت همزبانت داده اند

ادامه مطلب
چهارشنبه 26 خرداد 1395  - 11:29 AM

خاکسارانی که همت بر تحمل بسته اند

دست رستم را به تدبیر تنزل بسته اند

از ثبات پای خود لنگر به دست آورده اند

بادبان بر کشتی خود از توکل بسته اند

در چه ساعت در چمن رنگ محبت ریختند؟

غنچه ها یکسر کمر در خون بلبل بسته اند

تا زیاجوج هوس باشند ایمن گلرخان

سد آهن در ره از تیغ تغافل بسته اند

صائب امشب در چمن چندان که خواهی عیش کن

روی گل وا کرده اند و چشم بلبل بسته اند

ادامه مطلب
چهارشنبه 26 خرداد 1395  - 11:29 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 394

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4416800
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث