به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

دل پریشان از پریشان گردی نظاره شد

از ورق گردانی آخر مصحفم سی پاره شد

روزی سختی کشان از سنگ می آید برون

کی غم روزی خورد مرغی که آتشخواره شد؟

می زند جوش می گلرنگ خون در پیکرم

تا لب خونخوار آن شیرین پسر میخواره شد

درد می گردد به مقدار پرستاران زیاد

غم نمی گردد به گرد هر که بی غمخواره شد

دستگیری از غریق امید نتوان داشتن

هر که از اهل جهان شد چاره جو، بیچاره شد

در حریم حسن چون آیینه محرم می شود

هر که از سیمین بران قانع به یک نظاره شد

در تماشاگاه او چون دیده قربانیان

جمله ایام حیاتم صرف یک نظاره شد

در جنون گر پوست پوشی کرد مجنون اختیار

پوست از زور جنون بر پیکر من پاره شد

در دل سنگین شیرین رخنه نتوانست کرد

گرچه عاجز در کف فرهاد سنگ خار شد

نفس را زخم زبان اندام نتوانست داد

عاقبت سوهان من هموار ازین انگاره شد

آتش سودای من از چوب گل بالا گرفت

شوخی این طفل بیش از بستن گهواره شد

آب زیرکاه را باشد خطر از سیل بیش

از نگاه زیر چشمی کار من یکباره شد

گر نگردد بر مراد ما فلک، آسوده ایم

زین فلاخن زود خواهد سنگ ما آواره شد

چون کنم صائب نهان در سینه داغ عشق را؟

سینه صبح از شکوه مهر تابان پاره شد

ادامه مطلب
چهارشنبه 26 خرداد 1395  - 10:51 AM

از وصال یار داغ حسرت من تازه شد

همچو صبح از مهر تابان قسمتم خمیازه شد

تا تو رفتی برگ عیش باغ بی شیرازه شد

خنده گلهای بیغم سر بسر خمیازه شد

دل پریشان گشت تا شد دور ازان موی میان

می رود بر باد اوراقی که بی شیرازه شد

دید تا طرف بناگوش و لب خندان تو

صبح بر خورشید تابان تلخ چون خمیازه شد

خاطری فارغ ز فکر نوبهاران داشتند

داغ مرغان قفس از دیدن گل تازه شد

می شود نام بزرگان از هنرمندان بلند

بیستون از تیشه فرهاد پرآوازه شد

ساحل دریای بی پایان به جز تسلیم نیست

چاره حیرانی است حسنی را که بی اندازه شد

داشت از دندان مرا شیرازه اوراق حیات

ریخت تا دندان، کتاب عمر بی شیرازه شد

گرچه عرفی پرده ساز سخن را تازه کرد

این نوا از خامه صائب بلندآوازه شد

ادامه مطلب
چهارشنبه 26 خرداد 1395  - 10:51 AM

بس که از سرگرمی فکرم نفس تفسیده شد

جوهر تیغ زبانم موی آتش دیده شد

از سبک سنگی چو کف با موج بودم همعنان

لنگر دریا شدم تا گوهرم سنجیده شد

نرم نتوانست کردن آن دل چون سنگ را

گرچه خط سرنوشتم محو از آب دیده شد

شوق تا نعل مرا در آتش سوزان گذاشت

خار صحرای ملامت موی آتش دیده شد

تا غبار خط به روی آتشین او نشست

چشمه خورشید تابان از نظر پوشیده شد

هست بر نقص بصیرت رغبت دنیا دلیل

چشم می پوشد زدنیا هر که صاحب دیده شد

می فزاید دستگاه طاعت از درماندگی

چار جانب قبله گردد قبله چون پوشیده شد

آه کز آتش عنانی مد عمرم چون شهاب

تا نفس را راست کردم چیده و برچیده شد

داشت چون سی پاره بی شیرازه جمعیت مرا

شد حواسم جمع تا صحبت زهم پاشیده شد

رفت جمعیت زدلها تا بریدی زلف را

می شود لشکر پریشان چون علم خوابیده شد

روی دل درماندگان را بیشتر باشد به حق

شش جهت محراب گردد قبله چون پوشیده شد

از غبار خط بجا آمد دل بیتاب من

خاک صائب توتیای چشم طوفان دیده شد

ادامه مطلب
چهارشنبه 26 خرداد 1395  - 10:51 AM

تا به خط از زلف کار دل فتاد آسوده شد

راهرو آسوده گردد راه چون پیموده شد

چهره خندان او تا در گلستان جلوه کرد

بلبلان را در نظر گل چهره نگشوده شد

صحبت زاهد مرا خاموش کرد از حرف عشق

طوطی من لال ازین آیینه نزدوده شد

می کند روشن سواد مردم از نقش قدم

چون قلم پایی که در راه سخن فرسوده شد

بود خار پیرهن امید سرسبزی مرا

تخم من تا سوخت در زیرزمین آسوده شد

بی نظر بستن میسر نیست زین زندان نجات

فتح بابی هر که را شد زین درنگشوده شد

می تراود شکوه خونینم از تیغ زبان

گرچه دندانم زنعمت خوارگی فرسوده شد

در گشاد کار من هر کس سری در جیب برد

عقده ای دیگر به کار مشکلم افزوده شد

شمع را در خواب خواهد دید باد صبحدم

گر چنین خاکستر پروانه خواهد توده شد

خواب منزل رهنوردان را دلیل غفلت است

خواب بر من تلخ شد تا راه من پیموده شد

خجلت لب باز کردن پیش نیسان سهل نیست

آب روی من چو گوهر در صدف پالوده شد

اشک شادی زود می سازد مرا پاک از گناه

دامن تیغش به خون من اگر آلوده شد

غیرت مردانه من بر نتابد کاهلی

کارفرما گشت هر کاری به من فرموده شد

چون مگس طی شد به دست و پا زدن اوقات من

تا به شهد زندگی بال و پرم آلوده شد

می توان از جوش خون گل یکایک را شنید

گر به ظاهر ناله های زار من نشنوده شد

شد مخطط آستان او ز خط سرنوشت

بس که پیشانی به خاک آستانش سوده شد

سر نپیچیدم ز تیغ موج تا همچون حباب

چشم من بر روی دریای بقا بگشوده شد

صائب از فیض ندامت کار من بالا گرفت

شهپر توفیقم آخر دست بر هم سوده شد

ادامه مطلب
چهارشنبه 26 خرداد 1395  - 10:51 AM

خط عیان شد تا بساط زلف او برچیده شد

فتنه ها بیدار گردد چون علم خوابیده شد

سالها دندان خاموشی فشردم بر جگر

تا دهانم چون صدف پر گوهر سنجیده شد

در دل عشاق بیم بازگشت حشر نیست

در بهشت افتاد هر تخمی که آتش دیده شد

ریخت چون دندان، امید زندگی بی حاصل است

می رسد بازی به آخر مهره چون برچیده شد

پنجه تدبیر از کارم سری بیرون نبرد

شانه را صدچاک دل زین زلف ماتم دیده شد

از سبکسیری، بساط زندگی چون گردباد

تا نفس را راست کردم چیده و برچیده شد

سازد اسباب توجه را فزون درماندگی

چار جانب قبله گردد قبله چون پوشیده شد

فتنه دنیا شدن صائب زکوته دیدگی است

چشم می پوشد زعالم هر که صاحب دیده شد

ادامه مطلب
چهارشنبه 26 خرداد 1395  - 10:51 AM

تا به تسلیم و رضا قانع دل خودکام شد

موجه بیتابی من لنگر آرام شد

کعبه جویان را اگر گردید بی چشمی حجاب

دیده ما را سفیدی جامه احرام شد

برد اوج اعتبار آرام و آسایش ز من

خواب شیرین تلخ بر من زین کنار بام شد

روی سرخ خویش را کرد از تهی مغزی سیاه

چون عقیق ساده دل هر کس که صاحب نام شد

آتش آسوده می گردد ز دامن شعله ور

اشتیاق من فزون از نامه و پیغام شد

غافل ای خورشید طلعت از سیه روزان مشو

چون زخط صبح بناگوش تو خواهد شام شد

می کند وحشت سگ لیلی همان از سایه اش

گرچه هر جا بود آهویی به مجنون رام شد

شد مهیا نقل شیرین و شراب تلخ من

تا لب شکر فشان یار خوش دشنام شد

پاس وقت از تیغ خونریزست حصن عافیت

غوطه در خون می زند مرغی که بی هنگام شد

از سفر هر چند گردد پخته هر خامی که هست

نفس سرکش از دویدنهای بیجا خام شد

دشمنان خویش را خوش وقت کردن سهل نیست

کامیاب از عمر گردد هر که دشمنکام شد

بر نمی آید ز فکر صید، باز بسته چشم

می خورد در خواب خون چشمی که خون آشام شد

مشت خاکی کز سرکوی تو بر سر ریختیم

خشکی سودای ما را روغن بادام شد

علم رسمی گشت صائب مانع پرواز من

نقش بر بال و پرم از ساده لوحی دام شد

ادامه مطلب
چهارشنبه 26 خرداد 1395  - 10:51 AM

جان به تنگ آمد زکلفت غمگساران را چه شد؟

دل به جان آمد ز وحشت دل شکاران را چه شد؟

زاهدان سنگدل بستند اگر کشتی به خشک

همت دریا رکاب میگساران را چه شد؟

بر نمی آرند خاری همرهان از پای هم

گردل سوزن ز آهن گشت، یاران را چه شد؟

دست گلها را اگر بسته است غفلت در نگار

پنجه مشکل گشای نوبهاران را چه شد؟

عافیت در روزگار و روشنی در روز نیست

کس نمی داند که روز و روزگاران را چه شد

سردی از حد می برد باد خزان با گلستان

ناله های سینه گرم هزاران را چه شد؟

عمرها شد خاک از ته جرعه ای لب تر نکرد

همت بی اختیار باده خواران را چه شد؟

نیست گر آب مروت در نظر احباب را

گریه مستانه ابر بهاران را چه شد؟

نه زدل مانده است در عالم اثر، نه زاهل دل

یارب این آیینه و آیینه داران را چه شد؟

کاروانی را اگر دل می رود دنبال بار

خاطر آسوده چابک سواران را چه شد؟

صحبت گردنکشان کرده است دل را سیم قلب

کیمیای دلپذیر خاکساران را چه شد؟

بخت چون برگشت، بر گردند یاران سربسر

تا به کی صائب خبرپرسی که یاران را چه شد؟

ادامه مطلب
چهارشنبه 26 خرداد 1395  - 10:51 AM

بس که دل افسرده زین دریای پرنیرنگ شد

چون صدف هر قطره آبی که خوردم سنگ شد

تا رهم در عالم بی منتهای دل فتاد

آسمان چون حلقه فتراک بر من تنگ شد

بوریای فقر پیش مردم بالغ نظر

از شکوه بی نیازیهای من اورنگ شد

داشت چون طوطی نهان در زنگ، خودبینی مرا

چشم پوشیدم ز خود، آیینه ام بی زنگ شد

خاکیان را رحمت حق می کند پاک از گناه

سیل با دریا به اندک فرصتی یکرنگ شد

ادامه مطلب
چهارشنبه 26 خرداد 1395  - 10:51 AM

از خط شبرنگ حسن سرکش او رام شد

آن دل چون سنگ آخر بیضه اسلام شد

سایل مبرم کند شیرین لبان را تلخ گوی

از دعای من لب لعل تو خوش دشنام شد

جمع کن خاطر ز تسخیرم که بر پیکر مرا

داغها از تنگ درزی حلقه های دام شد

دلخراشی گر مرا مشهور سازد دور نیست

پاره سنگی از خراش سینه صاحب نام شد

حسن چون بی پرده گردد پخته سازد عشق را

شمع در فانوس شد، پروانه ما خام شد

طالع از لیلی ندارم، ورنه در دشت جنون

هر کجا وحشی غزالی بود با من رام شد

صاف نوشان از غم ایام تلخی می کشند

فارغ است از گرد کلفت هر که درد آشام شد

تلخکامی قسمت شیرین زبانان کم شود

از زبان چرب، شکر روزی بادام شد

نیست این افتادگی امروز در طالع مرا

دامن مادر به طفل من کنار بام شد

کوه اگر گردد، به دامن پای نتواند کشید

بر امید وعده او هر که بی آرام شد

بر حیات پوچ گویان نیست صائب اعتماد

می دهد بر باد سر مرغی که بی هنگام شد

ادامه مطلب
چهارشنبه 26 خرداد 1395  - 10:51 AM

گر به ظاهر جسم را روشن گهر می پرورد

بر امید کاستن همچون قمر می پرورد

بیکسان را می کند گردآوری حفظ اله

زال را سیمرغ زیر بال و پر می پرورد

از نگاه گرم معشوق است دل را آب و تاب

لعل را خورشید تابان از نظر می پرورد

از حرام آن کس که آرد نعمت الوان به دست

خون فاسد را برای نیشتر می پرورد

از بزرگان روی دل با زیردستان عیب نیست

زیر دامن کبک را کوه و کمر می پرورد

گلشن آرایی که دارد از بصیرت بهره ای

سرو را بیش از درخت پرثمر می پرورد

می کند ایام کاهش را به خود چون مه دراز

هر تهی مغزی که تن را بیشتر می پرورد

اندکی دارد خبر از اشک دردآلود من

هر که طفلی را به صد خون جگر می پرورد

چرخ سنگین دل کند آهن دلان را تربیت

بیضه فولاد تیغ بدگهر می پرورد

پشت آیینه است صائب زنگیان را پرده پوش

چرخ از آن پیوسته صائب بی هنر می پرورد

ادامه مطلب
چهارشنبه 26 خرداد 1395  - 10:44 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 394

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4420812
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث