به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

زلف مشکین را چرا آن نازپرور می برد؟

بی خطا افتاده خود را چرا سر می برد؟

هر نفس غم پاره ای از جسم لاغر می برد

همچو خاکستر که از پهلوی اخگر می برد

ما به چشم مور گندم دیده قانع گشته ایم

روزی ما را چرا چرخ ستمگر می برد؟

در قیامت می شود شیرین، زبان در کام ما

تلخی بادام ما را شور محشر می برد

از شهیدان یک سر و گردن نباشم چون بلند؟

تیغ او در ماتم من زلف جوهر می برد

عشق عالمسوز بر من مهربان گردیده است

جامه بر بالایم از بال سمندر می برد

من به لیمویی قناعت کرده ام از روزگار

ناف صفرای مرا گردون به شکر می برد

هر که چون صائب دویی را از میان برداشته است

می کند پی قاصدان را، خامه را سر می برد

ادامه مطلب
سه شنبه 25 خرداد 1395  - 12:44 PM

جنبش مژگان حضور از دیده و دل می برد

چشم بسمل لذت از دیدار قاتل می برد

شکر قطع راه، عارف را کند بیدارتر

غافلان را خواب در دامان منزل می برد

در دل شب دزد را جرأت یکی گردد هزار

خال او در پرده خط بیشتر دل می برد

می شود لطف خدا افتادگان را دستگیر

خار و خس را موجه دریا به ساحل می برد

وای بر آن کس که چون قمری درین بستانسرا

حاجت خود پیش سر و پای در گل می برد

لاله را از دل، سیاهی ابر نتوانست شست

داغ خون ما که از دامان قاتل می برد؟

از دل بیتاب یک مو بر تنم آسوده نیست

این سپند شوخ آسایش ز محفل می برد

گرچه می داند وسایل پرده بیگانگی است

دل همان ما را به دنبال وسایل می برد

حسن عالمگیر لیلی نیست در جایی که نیست

عاشق از دامان صحرا فیض محمل می برد

عالم پرکور را یک رهبر بینا بس است

ره شناسی کاروانی را به منزل می برد

شد زیک پیمانه صائب کشف بر من رازها

صحبت آیینه رویان زنگ از دل می برد

ادامه مطلب
سه شنبه 25 خرداد 1395  - 12:44 PM

آب شد دل تا به آن شیرین شمایل راه برد

خواب در ره کی کند هر کس به منزل راه برد؟

دیدن منزل قرار از راه پیما می برد

جسم زندان گشت بر جان تا به قاتل راه برد

با هزاران چشم، سرگردان بود چرخ و مرا

با دو چشم بسته می باید به منزل راه برد

دارد آتش زیرپای خویش در مهد زمین

تا سپند بیقرار من به محفل راه برد

چون جرس شد سینه صدچاک من زندان او

ناله بیطاقت من تا به محمل راه برد

بیخودی آسوده کرد از بازگشت تن مرا

در محیط بیکران نتوان به ساحل راه برد

نیستم نومید با غفلت زحسن عاقبت

تا ره خوابیده را دیدم به منزل راه برد

در جهان آب و گل هر کس به دل برد التجا

در محیط پر خطر صائب به ساحل راه برد

ادامه مطلب
سه شنبه 25 خرداد 1395  - 12:44 PM

هر که با خود درد و داغ دلستان را می برد

بی تکلف حاصل کون و مکان را می برد

گردش چشمی که من دیدم زدام زلف او

از دل من خارخار آشیان را می برد

آه سردی خضر راه ما سبکباران بس است

هر نسیمی از چمن برگ خزان را می برد

حسن را باشد خطر از دیده اهل هوس

ابر بی نم آبروی گلستان را می برد

اهل غفلت بر نمی آیند با روشندلان

قطره آبی زجا خواب گران را می برد

می برند از بوستان دامان پرگل بیغمان

عاشق بیدل دعای باغبان را می برد

مشت خاشاکی چه باشد پیش سیل نوبهار؟

ساده لوحی جوهر تیغ زبان را می برد

خانه دنیا بعینه خانه آیینه است

هر چه هر کس آورد با خود، همان را می برد

چشم پوشیدن زدرد و داغ غربت مشکل است

ورنه با خود بلبل ما آشیان را می برد

می رسند از همت پیران به منزل رهروان

تیر با خود تا هدف زور کمان را می برد

یاد بغداد و طواف مرقد شاه نجف

از دل صائب حضور اصفهان را می برد

ادامه مطلب
سه شنبه 25 خرداد 1395  - 12:44 PM

از حریم ما سخن چین چون سخن بیرون برد؟

باد نتوانست نکهت زین چمن بیرون برد

شمع را خاکستر پروانه اینجا سرمه داد

کیست راز عشق را از انجمن بیرون برد؟

در به روی طوطیان آیینه از زنگار بست

این سزای آن که از خلوت سخن بیرون برد

پرتو لعل لب او گر نیفروزد چراغ

راه نتواند تبسم زان دهن بیرون برد

دولت تردامنان پا در رکاب نیستی است

زود شبنم رخت هستی از چمن بیرون برد

شمع تر کرد از عرق پیراهن فانوس را

کیست تا پروانه را از انجمن بیرون برد؟

سرمه خط خامشی گرد لب ساغر کشید

تا مباد از مجلس مستان سخن بیرون برد

هر که می خواهد شود فکر جهانگردش غریب

به که چون صائب گرانی از وطن بیرون برد

ادامه مطلب
سه شنبه 25 خرداد 1395  - 12:44 PM

رخت هستی زین جهان مختصر خواهیم برد

کشتی از خشکی به دریای گهر خواهیم برد

راه بی پایان و ما بی برگ و همراهان خسیس

با کدامین توشه این ره را بسر خواهیم برد

می کند بیتابی دل پیروان را پیشرو

ما به منزل رخت پیش از راهبر خواهیم برد

در بهاران سر چرا از بیضه بیرون آوریم؟

در خزان چون سر به زیر بال و پر خواهیم برد

با خمار آن به که صلح از باده گلگون کنیم

چون ازین میخانه آخر دردسر خواهیم برد

دیگران در خاک اگر سازند صائب زر نهان

ما به زیر خاک رخسار چو زر خواهیم برد

ادامه مطلب
سه شنبه 25 خرداد 1395  - 12:44 PM

 

غم ز دل بیرون مرا کی باده احمر برد؟

زردی از آیینه هیهات است روشنگر برد

تلخ گویان را دهن شیرین کنم از نوشخند

بشکند چون نیشکر هر کس مرا، شکر برد

بر سبکباران بود موج خطر باد مراد

کف سلامت کشتی از دریای بی لنگر برد

هر که سازد همچون غواصان نفس در دل گره

از محیط تلخرو دامان پر گوهر برد

اهل دوست نیست ممکن ترک خودبینی کنند

زنگ ازین آیینه نتوانست اسکندر برد

در خزان بی برگ دیدن گلستان را مشکل است

مرغ زیرک در بهاران سر به زیر پر برد

با دل پرخون من ای تندخو کاوش مکن

صرفه هیهات است آتش زین کباب تر برد

خاکیان اکثر گرفتارند در بند جهات

تا که بیرون مهره خود را ازین ششدر برد؟

نیست کار مرغ صائب سینه بر آتش زدن

نامه ما را به آن بدخو مگر صرصر برد

ادامه مطلب
سه شنبه 25 خرداد 1395  - 12:44 PM

دل عبث چندین تقدیر الهی می تپد

می شود قلاب محکمتر چو ماهی می تپد

ز اضطراب دل دمی در سینه ام آرام نیست

بحر بر هم می خورد چندان که ماهی می تپد

نیست آسان بحر را در کوزه پنهان ساختن

عارفان را دل به اسرار الهی می تپد

برق اگر گردد به گرد کعبه نتواند رسید

رهنوردی را که دل بر هر سیاهی می تپد

چشم بد بسیار دارد در کمین اسرار عشق

کاه را پیوسته دل بر رنگ کاهی می تپد

بی زران از دستبرد رهزنان آسوده اند

غنچه را دل از نسیم صبحگاهی می تپد

پرتو خورشید چون تیغ از نیام آرد برون

ذره را در سینه دل خواهی نخواهی می تپد

تحفه جرمی به دست آور که در دیوان عفو

جان معصومان ز جرم بیگناهی می تپد

این جواب آن غزل صائب که می گوید ملک

نور در ظلمت، سفیدی در سیاهی می تپد

ادامه مطلب
سه شنبه 25 خرداد 1395  - 12:44 PM

مهره مارست مهر، مار گزیده است صبح

پرده درست آفتاب، چشم دریده است صبح

چون تو بسی را به نیل جامه کشیده است شام

پرده بسیار کس چون تو دریده است صبح

آینه اش پیش لب چون نبرد آفتاب؟

از نفس افتاده است بس که دویده است صبح

صبح نه محمود وقت، شام نه زلف ایاز

زلف شب تیره را از چه بریده است صبح؟

چند به خون شفق چهره نگارین کند؟

یک گل ازین بوستان بیش نچیده است صبح

یاسمن خویش را عرض به ما می دهد

از گل شب بوی فیض، بو نکشیده است صبح

داد دل خود بگیر از می چون آفتاب

ناله سرد از جگر تا نکشیده است صبح

بر لب شام و سحر زمزمه عیش نیست

اشک چکیده است مهر، آه رمیده است صبح

سر به گریبان خواب از چه فرو برده ای؟

بر قد روشندلان جامه بریده است صبح

ای نی آتش نفس، لال چرا گشته ای؟

خیز و فسونی بدم تا ندمیده است صبح

در شکرستان فیض مور و سلیمان یکی است

قاف به قاف جهان سفره کشیده است صبح

حاجت شمع و چراغ نیست شب عمر را

تا تو نفس می کشی، تیغ کشیده است صبح

صائب اگر شب نشد همنفس خامه ات

این نفس شکرین از چه کشیده است صبح؟

ادامه مطلب
سه شنبه 25 خرداد 1395  - 12:37 PM

غفلت دل از شراب ناب می گردد زیاد

تیرگی آیینه را از آب می گردد زیاد

چشم و دل را پرده های خواب غفلت می شود

کم خرد را هر قدر اسباب می گردد زیاد

شمع در فانوس خود را جمع سازد بیشتر

نور دل در گوشه محراب می گردد زیاد

رومتاب از خلق در دولت که چون گردد بلند

گرمی خورشید عالمتاب می گردد زیاد

چشم می گردند چون شبنم سراپا اهل دل

غافلان را در بهاران خواب می گردد زیاد

شور عالم نیست ما را مانع از وجد و سماع

وقت طوفان گردش گرداب می گردد زیاد

خارخار شوق هر کس را به دریا آورد

از خس و خاشاک چون سیلاب می گردد زیاد

تشنگان را می گذارد نعل در آتش سراب

سوزش پروانه در مهتاب می گردد زیاد

عالم آب از دل من زنگ کلفت می برد

گرچه زنگ آیینه را از آب می گردد زیاد

در مقام فیض، غفلت زور می آرد به من

خواب من در گوشه محراب می گردد زیاد

شهپر پرواز هم باشند روشن گوهران

نشاه می در شب مهتاب می گردد زیاد

شور دلها بیش شد صائب زخط سبز یار

در بهاران چشمه ها را آب می گردد زیاد

ادامه مطلب
سه شنبه 25 خرداد 1395  - 12:37 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 394

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4421750
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث