به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

گر به اخلاص رخ خود به زمین سایی صبح

روشن از خانه چو خورشید برون آیی صبح

گر به خاکستر شب پاک نکردی دل را

سعی کن سعی که این آینه بزدایی صبح

به تو از دست دعا کشتی نوحی دادند

تا ازین قلزم پر خون به کنار آیی صبح

بندگی کار جوانی است، به پیری مفکن

در شب تار به ره رو که بیاسایی صبح

نخل آهی بنشان در دل شبهای دراز

تا به همدستی توفیق به بار آیی صبح

زنگ غفلت کندت پاک ز آیینه دل

کف دستی که ز افسوس به هم سایی صبح

چون به گل رفت ترا پای، به دل دست گذار

این حنا نیست که شب بندی و بگشایی صبح

صبر بر تلخی بیداری شب کن صائب

تا چو خورشید جهانتاب شکرخایی صبح

ادامه مطلب
سه شنبه 25 خرداد 1395  - 12:30 PM

نمک به دیده غفلت کن از سفیده صبح

که صد کتاب سخن هست در جریده صبح

ما ز جامه احرام را کفن زنهار

مشو چو مرده دلان غافل از سفیده صبح

ازان سفینه خورشید آسمان سیرست

که بادبان کند از پرده های دیده صبح

چو آفتاب بود گرم، نان راهروی

که روزیش بود از سفره کشیده صبح

بیاض سینه روشندلان رقم سوزست

ستاره نقطه سهوست بر جریده صبح

به سوزن مژه آفتاب هیهات است

رفوپذیر شود سینه دریده صبح

مرا که با دل شب راز در میان دارم

چه دل گشاده شود صائب از سفیده صبح؟

ادامه مطلب
سه شنبه 25 خرداد 1395  - 12:30 PM

خاک از خواب عدم جست ز بیداری صبح

چرخ یک تنگ شکر شد ز شکرباری صبح

دل ازان زلف و بناگوش چه گلها که نچید

بی اثر نیست فغان های شب و زاری صبح

نیست امید سحر عاشق دلسوخته را

شب این طایفه باشد خط بیزاری صبح

پیشتر زن که شود آتش خورشید بلند

بر فروز آتش آهی به طلبکاری صبح

صورت حشر که در پرده غیب است نهان

می توان دید در آیینه بیداری صبح

همچو خورشید دل زنده اگر می خواهی

صائب از دست مده دامن بیداری صبح

ادامه مطلب
سه شنبه 25 خرداد 1395  - 12:30 PM

می زند موج پریزاد، صنمخانه صبح

فیض موجی است سبکسیر ز پیمانه صبح

می شود زود چو خورشید چراغش روشن

هر که جایی نرود غیر در خانه صبح

تخم اشکی بفشان، خوشه آهی برچین

مگذر بیخبر از مزرع بی دانه صبح

در محیطی که منم کشتی دریایی او

کف خشکی است نصیب لب دیوانه صبح

دل ما میکده خون جگر بد، که زدند

از شفق پنجه خونین به در خانه صبح

نیست در سینه ما هیچ به جز داغ جنون

جام خورشید زند دور به میخانه صبح

مرو از ره به سخن سازی هر سرد نفس

که شکرخواب بود حاصل افسانه صبح

مرو از راه چو اطفال به شیرینی خواب

دیده ای آب ده از گریه مستانه صبح

دام خورشید جهانتاب شود زنارش

هر که از صدق کند خدمت بتخانه صبح

ای که از دل سیهی تلختر از شب شده ای

می توان شد شکرستان به دو پیمانه صبح

سینه صاف، دل گرم مهیا دارد

مهر خورشید بود لازم پروانه صبح

خنده رو باش درین بزم که ذرات جهان

شیر مستند تمام از می پیمانه صبح

شسته رویان به (دو) صد خون جگر رام شوند

رام هر کس نشود معنی بیگانه صبح

هست در سینه ترا گر دل روشن صائب

می توان راست گذشت از در کاشانه صبح

ادامه مطلب
سه شنبه 25 خرداد 1395  - 12:29 PM

گر نه از فتنه ایام خبر دارد صبح

از چه بر دوش ز خورشید سپر دارد صبح؟

حزم چون هست، چه حاجت به سلاح دگرست؟

زره از دیده بیدار به بر دارد صبح

مغز بی پرده اش آشفته تر از دستارست

از کدامین قدح این نشأه به سر دارد صبح؟

چون گل از جای خود آغوش گشا می خیزد

قد موزون که در مد نظر دارد صبح؟

گر چه خاکستر شب صیقل زنگار دل است

در صفاکاری دل، دست دگر دارد صبح

سینه صافان و سرانجام شکایت، هیهات

باورم نیست که آهی به جگر دارد صبح

نیست در پرده چشمش ز سیاهی اثری

می توان یافت عزیزی به سفر دارد صبح

برد از مغز زمین خشکی سودا بیرون

جوی شیری است که در پرده شکر دارد صبح

دل سنگ آب کند ناله مرغان چمن

پنبه در گوش ازین راهگذار دارد صبح

در قدح خون شفق دارد و گل می خندد

مشرب مردم پاکیزه گهر دارد صبح

چون عرق کوکبش از طرف جبین می ریزد

تا بناگوش که در مد نظر دارد صبح؟

روزگاری است که در خون شفق می غلطد

از که این زخم نمایان به جگر دارد صبح؟

با صباحت نتوان کرد ملاحت را جمع

این نمک را ز نمکدان دگر دارد صبح

هر سحر می جهد از پرتو خورشید ز خواب

از شب تیره عاشق چه خبر دارد صبح؟

تا برد این غزل تازه صائب به بیاض

همچو خورشید به کف خامه زر دارد صبح

ادامه مطلب
سه شنبه 25 خرداد 1395  - 12:29 PM

نکشیدیم شرابی به رخ تازه صبح

سینه ای چاک نکردیم به اندازه صبح

عیش امروز علاج غم فردا نکند

مستی شب ندهد سود به خمیازه صبح

هر سری را نکشد دار فنا در آغوش

سر خورشید سزد شمسه دروازه صبح

نکند طول امل چاره کوتاهی عمر

نشود تار نفس رشته شیرازه صبح

دولت سرد نفس زود به سر می آید

که بود یک دو نفس مستی جمازه صبح

پیش چشمی که دل زنده شب را دریافت

چون گل روی مزارست رخ تازه صبح

گر دل زنده چو خورشید تمنا داری

بشنو از صائب ما این غزل تازه صبح

ادامه مطلب
سه شنبه 25 خرداد 1395  - 12:29 PM

عاشق صادق بود گر پاکدامان همچو صبح

گل به دامن چیند از خورشید تابان همچو صبح

از تنور سرد آرد گرم بیرون نان خویش

نور صدق آن را که باشد در دل و جان همچو صبح

دیده هر کس که از انجم فشانی شد سفید

می شود روشن ز نور مهر تابان همچو صبح

هر که بر بالین او شمعی بود چون آفتاب

می کند جان را فدا با روی خندان همچو صبح

عالمی دارد نظر بر دست و تیغ آفتاب

تا که را قسمت شود زخم نمایان همچو صبح

می کند احیا جهانی را ز تأثیر نفس

هر که دارد شور عشقی در نمکدان همچو صبح

عاشق صادق کسی باشد که گیرد بی هراس

تیغ خورشید درخشان را به دندان همچو صبح

دایه گردون اگر خون را کند یک چند شیر

شیر را خون می کند آخر به پستان همچو صبح

اشتهای من ازان صادق بود دایم که من

قانعم از سفره گردون به یک نان همچو صبح

این جواب آن غزل صائب که می گوید حکیم

آفتابش سربرآرد از گریبان همچو صبح

ادامه مطلب
سه شنبه 25 خرداد 1395  - 12:29 PM

خرده انجم ندارد رونقی در کوی صبح

مهره خورشید شایسته است بر بازوی صبح

گر چه می آید چو طفلان بوی شیرش از دهان

شکرستان می شود عالم ز گفت و گوی صبح

صادقان را می رسد از عالم بالا مدد

می دهد از اشک انجم، چرخ شست و شوی صبح

در حریم پاکبازان بی وضو رفتن خطاست

تا نشویی دست از دنیا، مرو در کوی صبح

عشق دایم دستبازی با دل روشن کند

آفتاب عالم افروزست دستنبوی صبح

در مصیبت خانه دنیا دل بی داغ نیست

مهر تابان دست افسوسی است بر زانوی صبح

صیقل آیینه دلهای ظلمت دیده است

این اشارتها که پیوسته است با ابروی صبح

از نسیم صبح چون خورشید روشنتر شود

شمع هر کس یافت نور از چربی پهلوی صبح

دست از دامان این دریای رحمت برمدار

تا شود دستت ید بیضا ز آب روی صبح

چشم حیرت بس که بر روی عرقناک تو دوخت

زنگ بست آیینه خورشید بر زانوی صبح

تا غرور پاکدامانی نسازد گمرهش

پنجه خونین کشیدند از شفق بر روی صبح

تا ز نور جبهه ات روی زمین روشن شود

دست و رویی تازه کن چون آفتاب از جوی صبح

در تو تأثیر از دل تاریک نبود آه را

ورنه می گردد سفید از آه سردی موی صبح

صحبت روشن ضمیران ناقصان را کیمیاست

کلک صائب جوی شیری شد ز گفت و گوی صبح

ادامه مطلب
سه شنبه 25 خرداد 1395  - 12:29 PM

غباری بجا از زمین مانده است

بخاری ز چرخ برین مانده است

ز گل خار مانده است و از می خمار

چه ها از که ها بر زمین مانده است

پریده است عقل از سر مردمان

نگین خانه ها بی نگین مانده است

به این تنگدستان ز ارباب حال

لباس فراخ آستین مانده است

همین ریش و دستار و عرض شکم

بجا از بزرگان دین مانده است

ز ازرق لباسان خورشید روی

همین یک سپهر برین مانده است

منم صائب امروز بر لوح خاک

اگر یک سخن آفرین مانده است

ادامه مطلب
سه شنبه 25 خرداد 1395  - 12:22 PM

قرص خورشیدست اول لقمه مهمان صبح

چون توانم داد شرح نعمت الوان صبح؟

می توان اسباب مجلس را قیاس از شمع کرد

آفتاب گرمرو شمعی است از ایوان صبح

صیقل روح است فیض صحبت اشراقیان

سینه خود را مصفا ساز از یونان صبح

می شود در شش جهت حکمش روان چون آفتاب

هر که را بر سر گذارد تاج زر سلطان صبح

خضر ازین سرچشمه عمر جاودانی یافته است

ساغری بستان ز دست چشمه حیوان صبح

می شود سرپنجه خورشید تابان پنجه اش

هر که آویزد ز روی صدق در دامان صبح

مد احسانی که نامش بر زبانها مانده است

می کشد کلک قضا هر روز در دیوان صبح

عقده های مشکل خود را یکایک عرض کن

تا نگردیده است خونین از شفق دندان صبح

دیده بیدار خود را حلقه فتراک کن

تا مگر صیدی توانی برد از میدان صبح

قوت بازوی توفیقی ز حق دریوزه کن

خوش برآر این گوی زر را از خم چوگان صبح

در لحد با خود مبر زنهار این مار سیاه

نامه خود را بشو در بحر بی پایان صبح

صحبت روشن ضمیران کیمیای دولت است

سرمکش تا می توانی از خط فرمان صبح

هیچ کافر را الهی کودک بدخو مباد!

خون شد از بدخویی من شیر در پستان صبح

زحمت روزی نباشد بر دل روشندلان

پخته می آید برون از خوان قسمت نان صبح

چون شدی محروم صائب از گل شب بوی فیض

برگ عیشی در گریبان ریز از بستان صبح

ادامه مطلب
سه شنبه 25 خرداد 1395  - 12:21 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 394

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4422491
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث