به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

نیست یک گوهر سیراب به اندازه موج

چون گریبان بشکافد گل خمیازه موج؟

عشق در هر نفسی دام دگر طرح کند

بحر را کم نشود سلسله تازه موج

نگسلد سلسله ممکن و واجب از هم

بحر هرگز نشود ساده ز شیرازه موج

از حوادث دل غافل سبک از جای رود

کف بی مغز بود محمل جمازه موج

گوهری را ز میان برد صدف کز هوسش

دهن بحر نیاسود ز خمیازه موج

دل چه داند که چه شورست درین قلمز چشم

نرسیده است به گوش صدف آوازه موج

آفرین بر قلم چشمه گشایت صائب

تازه شد جانم ازین زمزمه تازه موج

ادامه مطلب
سه شنبه 25 خرداد 1395  - 12:21 PM

به داغ عشق نباشد مرا جگر محتاج

به آفتاب ز خامی بود ثمر محتاج

ببر به جای دگر روی گرم خود خورشید!

که نیست سوخته ما به این شرر محتاج

بس است چهره زرین، خزانه عاشق

که آفتاب نباشد به سیم و زر محتاج

هزار شکر که این غنچه خود به خود وا شد

نشد چو گل به هواداری سحر محتاج

ازان زمان هک به دولتسرای فقر رسید

دگر نگشت دل ما به هیچ در محتاج

مجوی بیش ز قسمت که تا قناعت کرد

برای آب به دریا نشد گهر محتاج

شکسته می شود از احتیاج، شاخ غرور

ازان شدند خلایق به یکدگر محتاج

بهشت را دل ما در نظر نمی آورد

نمود عشق تو ما را به یک نظر محتاج

در آن مقام که ماییم، شوق تا حدی است

که هیچ نامه نگردد به نامه بر محتاج

اگر میان دو دل هست دوستی به قرار

نمی شوند به آمد شد خبر محتاج

کجا ز سوزش پروانه بو تواند برد؟

سمندری که نگردد به بال و پر محتاج

کجا ز سوزش پروانه بود تواند برد؟

سمندری که نگردد به بال و پر محتاج

همان به آبله خویشتن قناعت کرد

اگر به آب شد این آتشین جگر محتاج

میان گشوده سرانجام خواب می گیری

در آن طریق که نی شد به صد کمر محتاج

به راه کعبه مقصد، تپیدن دل ماست

سبکروی که نگردد به راهبر محتاج

طمع دلیل فرومایگی است کاهل را

وگرنه نیست به تحسین کس هنر محتاج

دل شکسته ما تا چه کفر نعمت کرد؟

که شد به مرهم این ناکسان دگر محتاج

ازان همیشه در فیض باز می باشد

که روی خویش نیارد به هیچ در محتاج

خوشیم با سفر دور بیخودی صائب

که نیستیم به همراه و همسفر محتاج

ادامه مطلب
سه شنبه 25 خرداد 1395  - 12:21 PM

داغ ما نیست به دلسوزی یاران محتاج

نبود آتش خورشید به دامان محتاج

نه ز نقص است اگر خال ندارد دهنش

نیست آن کان ملاحت به نمکدان محتاج

چشم بد دور ز رخسار عرقناک تو باد!

که مرا کرد به صد دیده حیران محتاج

حسن را شرم ز آفات نگه می دارد

نبود چهره مریم به نگهبان محتاج

نشود جمع به هم نعمت و دندان هرگز

که صدف در دل دریاست به دندان محتاج

سر خود گیر ز درگاه بهشت ای رضوان

که در اهل کرم نیست به دربان محتاج

عجز آنجا که کند قدرت خود را ظاهر

به مددکاری مورست سلیمان محتاج

در دل ابر چه خون تلخی دریا که نکرد

نشود هیچ کریمی به لئیمان محتاج!

می توان یافت که فهمیده نمی گوید حرف

هر که باشد به سخن فهمی یاران محتاج

دل دیوانه ما بی دف و نی در رقص است

شور ما نیست به این سلسله چندان محتاج

دیده سیر مدارید توقع ز جهان

که سپهرست ز خورشید به یک نان محتاج

صائب البته سخنگو طرفی می خواهد

لب خاموش نباشد به سخندان محتاج

ادامه مطلب
سه شنبه 25 خرداد 1395  - 12:21 PM

 

نیست با دیده ظاهر دل روشن محتاج

نبود خانه آیینه به روزن محتاج

کرده ام غنچه صفت باغ خود از خانه خویش

نیستم با دل صد پاره به گلشن محتاج

غیر ازین شکوه ازان دست گهربارم نیست

که مرا کرد به دریوزه دامن محتاج

جلوه حسن ز کوته نظران مستغنی است

نیست عیسی به نظربازی سوزن محتاج

نیست موقوف طلب، همت اگر سرشارست

دامن ابر نبشاد به فشردن محتاج

شاهد نقص جنون است به صحرا رفتن

شعله سرکش ما نیست به دامن محتاج

در گلستان جهان غیر دل من صائب

غنچه ای نیست که نبود به شکفتن محتاج

ادامه مطلب
سه شنبه 25 خرداد 1395  - 12:21 PM

نیست روی عرق آلود به گوهر محتاج

نبود حسن خداداد به زیور محتاج

پرده پوشی چه ضرورست نکونامان را؟

نیست پیراهن یوسف به رفوگر احتیاج

خوان خورشیدی به سرپوش چه حاجت دارد؟

سرآزاده ما نیست به افسر محتاج

رهبری نیست به از صدق طلب رهرو را

نیست از راست روی خامه به مسطر محتاج

نیست از چاشنی خاک قناعت خبرش

مور تا هست به شیرینی شکر محتاج

سلطنت چاره لبی تشنگی حرص نکرد

که به یک جرعه آب است سکندر محتاج

هر فقیری که شود از در دل رو گردان

می شود زود به دریوزه صد در محتاج

نیست با مهد زمین مردم کامل را کار

طفل تا شیر خورد، هست به مادر محتاج

نبود حاجت افسانه گرانخوابان را

نیست این کشتی پر بار به لنگر محتاج

کند از رحم سبکدوش، گرانباران را

ورنه درویش نباشد به توانگر محتاج

نیست در خاطر آزاده تردد را راه

سرو چون آب نباشد به سراسر محتاج

صائب از قحط سخندان چه به من می گذرد

به سخن کش نشود هیچ سخنور محتاج!

ادامه مطلب
سه شنبه 25 خرداد 1395  - 12:21 PM

بر رخ ممکن بود پیوسته گرد احتیاج

لازم این نشأه افتاده است درد احتیاج

در گذر از عالم امکان که این وحشت سرا

بستر بیمار را ماند ز درد احتیاج

خرقه اش را بخیه از دندان سگ باشد مدام

هر تهیدستی که گردد کوچه گرد احتیاج

از فشار قبر بر گوش حدیثی خورده است

هر که را در هم نیفشرده است درد احتیاج

باغ بر هم خورده را ماند در ایام خزان

ساحت روی زمین از رنگ زرد احتیاج

در شجاعت آدمی هر چند چون رستم بود

می شود چون زال عاجز در نبرد احتیاج

می کند گل از نسیم صبح این معنی، که نیست

سینه روشندلان بی آه سرد احتیاج

بی نیازی سرکشی می آورد، زان لطف حق

بندگان را مبتلا سازد به درد احتیاج

اغنیا را فرق کردن از فقیران مشکل است

بس که صائب عام گردیده است درد احتیاج

ادامه مطلب
سه شنبه 25 خرداد 1395  - 12:21 PM

چون گذارد خشت اول بر زمین معمار کج

گر رساند بر فلک، باشد همان دیوار کج

می کند یک جانب از خوان تهی سرپوش را

هر سبک مغزی که بر سر می نهد دستار کج

زلف کج بر چهره خوبان قیامت می کند

در مقام خود بود از راست به، بسیار کج

راستی در سرو و خم در شاخ گل زیبنده است

قد خوبان راست باید، زلف عنبر بار کج

نیست جز بیرون در جای اقامت حلقه را

راه در دلها نیابد چون بود گفتار کج

فقر سازد نفس را عاجز، که چون شد تنگ راه

راست سازد خویش را هر چند باشد مار کج

قامت خم بر نیاورد از خسیسی نفس را

بیش آویزد به دامن ها چو گردد خار کج

هست چون بر نقطه فرمان مدار کاینات

عیب نتوان کرد اگر باشد خط پرگار کج

در نیام کج نسازد تیغ قد خویش راست

زیر گردون هر که باشد، می شود ناچار کج

می تراود از سراپای دل آزاران کجی

باشد از مرغ شکاری ناخن و منقار کج

از تواضع کم نگردد رتبه گردنکشان

نیست عیبی گر بود شمشیر جوهردار کج

وسعت مشرب، عنان عقل می پیچد ز راه

موج را بر صفحه دریا بود رفتار کج

گریه مستانه خواهد سرخ رویش ساختن

از درختان تاک را باشد اگر رفتار کج

راست شو صائب نخواهی کج اگر آثار خویش

سایه افتد بر زمین کج، چون بود دیوار کج

ادامه مطلب
سه شنبه 25 خرداد 1395  - 12:21 PM

زمین نقش پایی است بر آستانت

فلک شیشه باری است از کاروانت

دم عیسوی از بهارت نسیمی

کف موسوی برگی از بوستانت

سماعیل، رد کرده قربانی تو

کمین بنده ای یوسف از کاروانت

فلک کله آه سودایی تو

زمین گرد پاپوش سرگشتگانت

دم صبح زخم نمایان تیغت

دل شب نمودار زاغ کمانت

خزان باددستی ز گلزار جودت

بهار آشنارویی از بوستانت

چو آیینه دان تو خورشید باشد

چه باشد عذار ثریا فشانت

ندانم چگونه است آیینه تو

که شد خیره چشم ز آیینه دانت

نشان تو ای بی نشان از که جویم؟

که در بی نشانی است پنهان نشانت

ترا می رسد دعوی کبریایی

که بوسد ز دور آسمان آستانت

ز توحید صائب چه دم می زنی تو؟

مبادا شود آب، تیغ زبانت

ادامه مطلب
سه شنبه 25 خرداد 1395  - 12:21 PM

آیینه را سیاه کند با غبار بحث

گو آسمان مکن به من خاکسار بحث

در عالم شهود ندارد دلیل راه

حیران عشق را نکند بیقرار بحث

آخر کدام نقص ازین بیشتر بود؟

کز خجلت طرف نشود شرمسار بحث

بر ساحل افکند خس و خاشاک را محیط

از مجلس حضور بود بر کنار بحث

از نبض اختیار، بلا موج می زند

تسلیم هر که شد نکند اختیار بحث

بر سنگ خاره زد گهر آبدار خویش

هر کاملی که کرد به ناقص عیار بحث

آیینه را ز نقش پریشان مکن سیاه

در مجلس حضورمکن زینهار بحث

یک عقده وا نشد زدل ارباب علم را

چندان که برد ناخن دقت به کار بحث

با روی تیغ، ناخن جوهر چه می کند؟

دلهای ساده را ننماید فگار بحث

صائب نصیحتی است ز صاحبدلان مرا

تا صلح ممکن است مکن اختیار بحث

ادامه مطلب
سه شنبه 25 خرداد 1395  - 12:21 PM

نه هر تن لایق تشریف شاهی است

شهادت آل تمغای الهی است

سر آزاده تاج زرنگارست

دل آسوده تخت پادشاهی است

بود آزادگی در ترک دنیا

در اینجا فلس ماهی دام ماهی است

سواد فقر را در دیده جاده

که جای آب حیوان در سیاهی است

به هر محفل که دمسردی در او هست

دل روشن چراغ صبحگاهی است

برون آرد نکویان را خط از شرم

خط مشکین برات خوش نگاهی است

گناهی را که در دیوان رحمت

نمی بخشند صائب بیگناهی است

ادامه مطلب
سه شنبه 25 خرداد 1395  - 12:15 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 394

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4421978
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث