به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

ز عشق رشته جانی که پیچ و تاب نخورد

ز چشمه گهر شاهوار آب نخورد

منم که رنگ ندارم ز روی گلرنگش

وگرنه لعل چه خونها ز آفتاب نخورد

کجا به شبنم و گل التفات خواهد کرد؟

ز چهره عرق افشان، دلی که آب نخورد

به خاک پای تو خون می خورد به رغبت می

همان حریف که در پای گل شراب نخورد

درین بهار که یک غنچه ناشکفته نماند

غنیمت است که دستی بر آن نقاب نخورد

چنان گرفت تکلف بساط عالم را

که خاک تشنه جگر آب بی گلاب نخورد!

تویی که سنگدلی، ورنه هیچ زهره جبین

به هر مکیدن لب خون آفتاب نخورد

صبور باش که در انتظار ابر بهار

صدف به تشنه لبی از محیط آب نخورد

ز خود برآی که در سنگ آتش سوزان

شراب لعل ز خونابه کباب نخورد

زمانه کشتی احسان چنان به خشکی بست

که هیچ تشنه جگر بازی سراب نخورد

ندامت است سرانجام میکشی صائب

خوشا کسی که ازین چشمه سار آب نخورد

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 7:19 PM

دل شکسته من درد را دوا گیرد

نمک به دیده من رنگ توتیا گیرد

چنین که من ز لباس تعلق آزادم

عجب که پهلوی من نقش بوریا گیرد

به خصم کینه نورزد دل ستمکش من

چراغ کشته من جانب صبا گردد

گر از کمین بناگوش خط برون ناید

دگر که داد مرا از تو بیوفا گیرد؟

چنان رمیده ز آسودگی دلم صائب

که همچو زلف پریشانی از هوا گیرد

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 7:19 PM

عنان آه چسان جسم ناتوان گیرد؟

چگونه مشت خسی برق را عنان گیرد؟

به آه داشتم امیدها، ندانستم

که این فلک زده هم رنگ آسمان گیرد

چه احتیاج کمندست در شکار ترا؟

که چشم شوخ تو نخجیر با کمان گیرد

ز شرم عشق همان حلقه برون درست

اگرچه فاخته بر سرو آشیان گیرد

مجو ز دولت نوکیسه چشم و دل سیری

که این هما ز دهان سگ استخوان گیرد

چو صبح، تیغ دو دم هرکه کار فرماید

امید هست که در یک نفس جهان گیرد

ز برق حادثه نتوان به ناتوانی جست

که آتش از شمع اول به ریسمان گیرد

اگر ز خویش تو پهلو تهی توانی کرد

چو ماه عید رکاب تو آسمان گیرد

چنین که نیست قرارش به هیچ جا صائب

عجب که شبنم ما رنگ بوستان گیرد

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 7:19 PM

دل غریب مرا بوی گل بجا آورد

کز آن بهار خبرهای آشنا آورد

به بوی پیرهن مصر بد مرساد!

که کار بسته ما را گرهگشا آورد

ز تیغ، فیض دم صبح عید می یابد

کسی که روی به سرمنزل رضا آورد

غرور عشق زلیخا بهانه انگیزست

وگرنه یوسف ما بندگی بجا آورد

همیشه سبز ز آب حیات باد چو خضر

خطی که حسن ترا بر سر وفا آورد

شکایت از ستم آسمان مروت نیست

که برگ سبزی ازان یار آشنا آورد

اگرچه گل به رخ یار نسبتی دارد

بدیهه عرق شرم از کجا آورد؟

همان که از گل بی خار داشت خار دریغ

مرا به سیر مغیلان پرهنه پا آورد

کجا به ناف کند بازگشت نافه چین؟

نمی توان دل رم کرده را بجا آورد

بساط مخمل و اطلس ز نقش ساده شده است

ز نقشهای مرادی که بوریا آورد

خط مسلمی از دار و گیر عقل گرفت

به آستانه عشق آن که التجا آورد

رسید تا به سگش استخوان من صائب

چها که بر سر من سایه هما آورد!

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 7:19 PM

دم مسیح دل دردمند ما نخورد

اگر هلاک شود بازی دوا نخورد

تو ای که از دم عیسی فسانه پردازی

بهوش باش که بیمار ما هوا نخورد

بهشت در قدم مرد عاقبت بین است

کسی که رو به قفا می رود قفا نخورد

به لاله طعنه مستی چه می زنی صائب؟

میسرست قدح خوردنش، چرا نخورد؟

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 7:19 PM

به خاک راه تو هرکس که جبهه سایی کرد

تمام عمر چو خورشید خودنمایی کرد

فغان که ساغر زرین بی نیازی را

گرسنه چشمی ما کاسه گدایی کرد

خدنگ آه جگردوز را ز بیدردی

هواپرستی ما ناوک هوایی کرد

به مومیایی مردم چه حاجت است مرا؟

که استخوان مرا سنگ مومیایی کرد

ازان ز گریه نشد خشک شمع را مژگان

که روشنایی خود صرف آشنایی کرد

بهوش باش دلی را به سهو نخراشی

به ناخنی که توانی گرهگشایی کرد

مرا به آتش سوزنده رحم می آید

که زندگانی خود صرف ژاژخایی کرد

به رنگ و بوی جهان دل گذاشتن ستم است

چه خوب کرد که شبنم ز گل جدایی کرد

هنوز خط تو صورت نبسته بود از غیب

که درد صفحه روی مرا حنایی کرد

خوش است گاه به عشاق خویش دل دادن

نمی توان همه عمر دلربایی کرد

نداد سر به بیابان درین بهار مرا

نسیم زلف تو بسیار نارسایی کرد

ز رشک شمع دل خویش می خورم صائب

که جسم تیره خود صرف روشنایی کرد

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 7:19 PM

ز رفتن تو دل خاکسار رفت به گرد

بنای صبر و شکیب و قرار رفت به گرد

ز بیقراری، سنگی به روی سنگ نماند

تو تا سوار شوی این دیار رفت به گرد

امید نیست که دیگر به سینه باز آید

چنین که بی تو دل بیقرار رفت به گرد

چه خاک بر سر بیطاقتی کنم یارب؟

مرا که دام گسست و شکار رفت به گرد

کجاست تیشه فرهاد و مرگ دست آموز؟

که ماند کوه غم و غمگسار رفت به گرد

ز دیده چهره نوخط یار پنهان شد

فغان که مصحف خط غبار رفت به گرد

دلی که داشت در آن زلف دامها در خاک

ز خاکمال ره انتظار رفت به گرد

ز دامنی که فشاند آن دو زلف عنبربار

هزار قافله مشک تاتار رفت به گرد

چو گردباد ازان قامت سبک جولان

چه سروها به لب جویبار رفت به گرد

قدم به خانه زین تا ز دوش خاک نهاد

هزار خانه ازان نی سوار رفت به گرد

ز صفحه رخ او گل به خاک و خون غلطید

ز سبزه خط او نوبهار رفت به گرد

خط غبار به وجه حسن تلافی کرد

اگر دو سلسله مشکبار رفت به گرد

ز خط پشت لبش تازه می شود جانها

که آب خضر درین جویبار رفت به گرد

به روی گوهر اگر گردی از یتیمی بود

ازان عقیق لب آبدار رفت به گرد

ز عارض تو خط سبز فتنه ای انگیخت

که صبح محشر و روزشمار رفت به گرد

ز خاکمال یتیمی امان که خواهد یافت؟

که در صدف گهر شاهوار رفت به گرد

درین دو هفته که ما برقرار خود بودیم

هزار دولت ناپایدار رفت به گرد

غبار هستی پا در رکاب ما صائب

ز خوش عنانی لیل و نهار رفت به گرد

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 7:19 PM

اگر نشسته سفر چون نظر توانی کرد

ز هفت پرده نیلی گذر توانی کرد

عزیز مصر اگر همتی کند همراه

چو بوی پیرهن از خود سفر توانی کرد

صفای باطن اگر چون صدف به دست آری

ز آب دیده نیسان گهر توانی کرد

چنان ز خویش برون آ که از اشاره موج

حباب وار سبک ترک سر توانی کرد

ز قعر گلخن هستی برآ به اوج فنا

که خنده از ته دل چون شرر توانی کرد

به بلبلان چمن ای گل آنچنان سر کن

که در بهار سر از خاک بر توانی کرد

چو بوی گل سبک از تنگنای غنچه برآی

که همرهی به نسیم سحر توانی کرد

ز چاه تیره هستی، که خاک بر سر آن

عزیز مصر شوی گر سفر توانی کرد

به خلوت لحد تنگ خویش را برسان

که بی ملاحظه خاکی به سر توانی کرد

به پیچ و تاب حوادث بساز چون صائب

مگر چو رشته شکار گهر توانی کرد

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 7:19 PM

اگر وطن به مقام رضا توانی کرد

غبار حادثه را توتیا توانی کرد

جهان ناخوش اگر صد کدورت آرد پیش

ز وقت خوش همه را باصفا توانی کرد

ز سایه تو زمین آفتاب پوش شود

اگر تو دیده دل را جلا توانی کرد

اگر ز خویش برآیی به تازیانه وجد

سفر به عالم بی منتها توانی کرد

جمال کعبه ز سنگ نشان توانی دید

اگر ز صدق طلب رهنما توانی کرد

اگر چو شبنم گل ترک رنگ و بوی کنی

درون دیده خورشید جا توانی کرد

ز شاهدان زمین گر نظر فرو بندی

نظر به پردگیان سما توانی کرد

برون چو سوزن عیسی روی ز اطلس چرخ

اگر ز راست رویها عصا توانی کرد

بر آستان تو نقش مراد فرش شود

بساط خود اگر از بوریا توانی کرد

غذای نور توانی به تیره روزان داد

چو شمع از تن خود گر غذا توانی کرد

به کنه قطره توانی رسیدن آن روزی

که همچو موج به دریا شنا توانی کرد

ترا ز اهل نظر آن زمان حساب کنند

که جغد را به تصرف هما توانی کرد

ترا به هر غم و درد امتحان ازان کردند

که دردهای جهان را دوا توانی کرد

کلید قفل اجابت زبان خاموش است

قبول نیست دعا تا دعا توانی کرد

جواب آن غزل است این که گفت عارف روم

تو نازنین جهانی کجا توانی کرد؟

تو آن زمان شوی ز اهل معرفت صائب

که ترک عالم چون و چرا توانی کرد

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 7:19 PM

مرا ز خویش کی آن غنچه لب جدا می کرد؟

به حرف و صوت اگر شوقم اکتفا می کرد

اگر به دیده من یار خویش را می دید

به روزگار من خسته دل چها می کرد

نخست طاقت دیدار کاش می بخشید

ز من کسی که تمنای رونما می کرد

خبر نداشت که بر خاک نقش خواهد بست

مرا کسی که ز خاک درش جدا می کرد

ز جغد، ناز پریزاد می کشد امروز

سری که سرکشی از سایه هما می کرد

نظر ز روی عجوز جهان نمی بستم

اگر به دیدن او خنده ام وفا می کرد

نصیبی از کرم وجود، بحر اگر می داشت

چرا صدف دهن خود به ابر وا می کرد؟

نبود نور بصیرت به چشم صائب را

وگرنه دامن فرصت کجا رها می کرد؟

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 7:19 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 394

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4345796
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث