به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

تا چشم من به گوشه عزلت فتاده است

از دیده ام سراسر جنت فتاده است

داند که روح در تن خاکی چه می کشد

هر نازپروری که به غربت فتاده است

چون شمع آه می کشم از بهر خامشی

تا کار من به دست حمایت فتاده است

دیوار اگر فتد به سرش چتر دولت است

بر فرق هر که سایه منت فتاده است

داند که خار و خس چه ز گرداب می کشد

آن را که ره به حلقه صحبت فتاده است

از آسیای چرخ نشد نرم دانه ای

دنبال من چه سنگ ملامت فتاده است؟

اکنون که رعشه از کف من برده اختیار

دستم به فکر دامن فرصت فتاده است

دل را ز درد و داغ محبت شکیب نیست

در بحر بیکنار حقیقت فتاده است

با دیده ای که می شود از نور ذره آب

کارم به آفتاب قیامت فتاده است

چون از کنار دست نشویم که کشتیم

صائب به چارموجه کثرت فتاده است

ادامه مطلب
شنبه 22 خرداد 1395  - 5:46 PM

نقش و نگار دشمن دلهای ساده است

جوهر به چشم آینه موی زیاده است

گر دل شود گشاده ز گلزار خلق را

باغ و بهار ما دل و دست گشاده است

می گردد از غبار یتیمی عزیزتر

چون گوهر آن که از صدف پاک زاده است

داده است هر که تن به لگدکوب حادثات

چون راه سر به دامن منزل نهاده است

آن خال نیست زیر لب روح بخش او

کز داغ آب خضر سیاهی فتاده است

جز تیغ برق سیر گران لنگر تو نیست

آبی که تند می رود و ایستاده است

صائب مدام جان نگونش پر از می است

هر کس که چون حباب هوادار باده است

ادامه مطلب
شنبه 22 خرداد 1395  - 5:46 PM

زلفش به هر دو دست عنانم گرفته است

ابروی او به پشت کمانم گرفته است

من چون هدف نمی روم از جای خویشتن

پیکان او عبث به زبانم گرفته است

چون از میان خلق نگیرم کناره ای؟

فکر کنار او به میانم گرفته است

آتش چگونه دست و گریبان شود به خار؟

عشق ستیزه خوی، چنانم گرفته است

صائب چو ابر گریه اگر می کنم رواست

آتش چو برق در رگ جانم گرفته است

ادامه مطلب
شنبه 22 خرداد 1395  - 5:46 PM

چشم قدح به جلوه مینای باده است

این شوخ چشم، قمری سرو پیاده است

داغ است لاله را به جگر، یا ز بیخودی

مجنون سری به دامن لیلی نهاده است

از زهر چشم، آب دهد تیغ سرو را

از جلوه تو هر که دل از دست داده است

در پای گل به خواب شدن نیست از ادب

در گلشنی که سرو به یک پا ستاده است

در دست ساقیان نبود سیر و دور ما

باد مراد کشتی ما زور باده است

رسوا شود ز ابر بهاران زمین شور

زاهد ز نقص خویش گریزان ز باده است

در خط عنبرین نرسد هیچ فتنه ای

زان فتنه ها که از شب زلف تو زاده است

داند صدف چه می کشد از روی تلخ بحر

هر کس ز احتیاج دهن را گشاده است

صائب غمین نمی شود از مرگ رفتگان

هر کس به خود قرار اقامت نداده است

ادامه مطلب
شنبه 22 خرداد 1395  - 5:46 PM

این گردباد نیست که بالا گرفته است

از خود رمیده ای است که صحرا گرفته است

از کاسه سرنگونی فرهاد نسخه ای است

این ساغری که لاله حمرا گرفته است

مژگان به خون صید حرم تر نمی کند

صیاد پیشه ای که دل از ما گرفته است

دامن گره به دامن ساحل نمی زند

موجی که خو به شورش دریا گرفته است

از گریه زندگانی من تلخ گشته است

آب گهر طبیعت دریا گرفته است

این شکر چون کنیم که هر ذره خاک ما

از داغ عشق رنگ سویدا گرفته است

در زیر تیغ، قهقهه کبک می زند

چون کوه هر که دامن صحرا گرفته است

در بزم وصل، حسرت دیدار می کشد

آن را که شرم راه تماشا گرفته است

جز من که یار را به نگه صید کرده ام

بادام عنکبوت که عنقا گرفته است؟

ما را به شهر اگر نگذارد عاقلان

از دست ما که دامن صحرا گرفته است؟

بر خاک ما به جای الف تیغ می کشد

خصم سیه دلی که پی ما گرفته است

بیشی به ملک و مال و فزونی به جاه نیست

بیش آن کس است کاو کم دنیا گرفته است

آب تنور نوح علاجش نمی کند

این آتشی که در جگر ما گرفته است

دامن گره به دامن ریگ روان زده است

آن ساده دل که دامن دنیا گرفته است

صائب چنین که در پی رسم اوفتاده است

فرداست رنگ مردم دنیا گرفته است

ادامه مطلب
شنبه 22 خرداد 1395  - 5:46 PM

آتش به مغزم از می احمر گرفته است

این پنبه از فروغ گهر درگرفته است

آتش ز اشک در مژه تر گرفته است

این رشته از فروغ گهر در گرفته است

نخل خزان رسیده اگر نیستم، چرا

هر پاره از دلم ره دیگر گرفته است؟

دل در میان داغ جگرسوز گم شده است

این بحر را سیاهی عنبر گرفته است

دلها به جای نامه اعمال می پرند

آفاق، رنگ عرصه محشر گرفته است

تیغ تو غوطه در جگر آتشین زده است

ماهی نگر که خوی سمندر گرفته است

مژگان به هم نمی زند از آفتاب حشر

آیینه ای که عکس تو در بر گرفته است

صد پیرهن عرق نگه شرم کرده است

تا با تو آشنایی ما در گرفته است

تا آب زندگی دو قدم راه بیش نیست

آیینه پیش راه سکندر گرفته است

زان روی آتشین که دو عالم نقاب اوست

بر هر دلی که می نگرم در گرفته است

داغ است چرخ از دل پر آرزوی ما

از عود خام ما دل مجمر گرفته است

خونم که می شکافت به تن پوست چون انار

در تیغ او قرار چو جوهر گرفته است

صائب چراغ زندگی ماست بی فروغ

تا داغ، سایه از سر ما برگرفته است

ادامه مطلب
شنبه 22 خرداد 1395  - 5:46 PM

بر طفل اشک خون جگر دست یافته است

در آب، رنگ چون به گهر دست یافته است؟

بتوان به حرف نرم دل سنگ آب کرد

شیر از ملایمت به شکر دست یافته است

زین طفل مشربان ز مکتب گریخته

آفت ز شش جهت به ثمر دست یافته است

سیری ز آب تیغ ندارد شهید ما

بر آب خضر تشنه جگر دست یافته است

افتادگی چرا نکند کس شعار خویش؟

زلف از فتادگی به کمر دست یافته است

خود را چسان به بوسه تسلی کنم ازو؟

موری به تنگهای شکر دست یافته است

در هم نریخته است اگر مهره نجوم

چون بدگهر به پاک گهر دست یافته است؟

امروز نیست دست جفای فلک دراز

دیری است تا بر اهل هنر دست یافته است

بی گریه ای مباش که شبنم به طرف باغ

بر گل ز فیض دیده تر دست یافته است

نبود عجب که خنده نو کیسگی زند

گل یک دو روز شد که به زر دست یافته است

فرهاد هم به کوه و کمر برده است راه

خسرو اگر به گنج گهر دست یافته است

(خواهد شدن چو لاله بناگوش میکشان

از نوبهار تاک شرر دست یافته است)

برگشته است همچو صدا بی اثر ز کوه

فریاد ما کجا به اثر دست یافته است؟

چون آب، موج می زند از جبهه صدف

کز پاک طینتی به گهر دست یافته است

بی سیلی و تپانچه کسی از دست می دهد؟

بر طفل شوخ چشم، پدر دست یافته است

صائب شکر به تنگ بود در کلام تو

کلک تو بر کدام شکر دست یافته است؟

ادامه مطلب
شنبه 22 خرداد 1395  - 5:46 PM

بر گلشن آنچه زان گل خودرو گذشته است

بر زخم های تازه کی از بو گذشته است؟

امروز هیچ فاخته کوکو نمی زند

گویا به باغ آن قد دلجو گذشته است

اوقات من به اشک ندامت شده است صرف

چون سرو، عمر من به لب جو گذشته است

صد پرده شوختر بود از چشم خال تو

این نافه در دویدن از آهو گذشته است

ظلمی که بر تو رفت ز کوتاه دیدگان

بر ماه مصر کی ز ترازو گذشته است؟

از سردی زمانه نهال امید ما

مانند نخل موم ز نیرو گذشته است

از ما سراغ منزل آسودگی مجو

چون باد، عمر ما به تکاپو گذشته است

صائب گذشته است ز افلاک آه من

هر گاه در دل آن قد دلجو گذشته است

ادامه مطلب
شنبه 22 خرداد 1395  - 5:46 PM

یک دل هزار زخم نمایان نداشته است

یک گل زمین هزار خیابان نداشته است

کنعان ز آب دیده یعقوب شد خراب

ابر سفید این همه باران نداشته است

جز روی او که در عرق شرم غوطه زد

یک برگ گل هزار نگهبان نداشته است

بر عندلیب زمزمه عشق تهمت است

عاشق دماغ سیر گلستان نداشته است

خود را چنان که هست تماشا نکرده است

هر دلبری که عاشق حیران نداشته است

خوان سپهر و سفره خاک و بساط دهر

پیش از ظهور عشق نمکدان نداشته است

خواهی شوی عزیز، ز چاه وطن برآی

یوسف بهای آن به کنعان نداشته است

صد جان بهای بوسه طلب می کنی ز خلق

دیگر مگر کسی لب خندان نداشته است؟

صائب اگر چه قلزم عشق آرمیده نیست

در هیچ عهد این همه طوفان نداشته است

ادامه مطلب
شنبه 22 خرداد 1395  - 5:40 PM

 

شیطان دلیر تبر تو ز حال خراب توست

دزدی است این که پرده گلیمش ز خواب توست

چشم سفید کرده خود را عزیز دار

کان یوسفی که می طلبی در نقاب توست

از کوشش تو می رود از پیش کار ما

پای به خواب رفته ما در رکاب توست

آب از عقیق و رنگ و ز یاقوت می برد

آن شوخ دیده ای که حریف شراب توست

چون لاله برگ عیشی اگر هست در جهان

در پرده دلی است که داغ و کباب توست

شوخی و شرم جمع نکرده است هیچ کس

این برق خانه سوز نهان در سحاب توست

از خط اگر چه حسن تو شد پای در رکاب

بیهوشیم ز باده پا در رکاب توست

چشم ترا غبار علایق گرفته است

ورنه رموز هر دو جهان در کتاب توست

ز آهستگی بریده شود راه دور عشق

زنجیر پای سعی تو صائب شتاب توست

ادامه مطلب
شنبه 22 خرداد 1395  - 5:40 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 394

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4447655
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث