به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

سرچشمه حیات لب می چکان اوست

عمر دوباره سایه سرو روان اوست

خورشید اگر چه تاج سر آفرینش است

گلمیخ آستان ثریا مکان اوست

ماهی که روشن است شبستان خاک ازو

برگ خزان رسیده ای از بوستان اوست

هر چند بی کنار و میان است آن محیط

دست تصرف همه کس در میان اوست

در هیچ سینه نیست که داغی نهفته نیست

زان آتش نهان که فلکها دخان اوست

آن شاهباز قدس که عشق است نام او

دل بیضه شکسته ای از آشیان اوست

عشق است میر قافله عالم وجود

چرخ میان تهی جرس کاروان اوست

خونین اگر بود سخن عشق دور نیست

دلهای چاک همچو قلم در بنان اوست

بی چشم زخم، جوهر انسان کامل است

آیینه ای که نه فلک آیینه دان اوست

خاکستری است چرخ که عشق است اخگرش

گنجینه ای است دل که خرد پاسبان اوست

ادامه مطلب
شنبه 22 خرداد 1395  - 5:34 PM

شاهنشهی است عشق که دل جلوه گاه اوست

آهی که خیزد از دل ما گرد راه اوست

دل را ز کام هر دو جهان سرد ساختن

تأثیر اولین نفس صبحگاه اوست

از یک نگاه، زیر و زبر کردن جهان

بازیچه ای ز گردش چشم سیاه اوست

چون نور آفتاب، پریشان خرام نیست

دلهای چاک، مشرق روی چو ماه اوست

گردون که صبح و شام زنده غوطه در شفق

صید به خون تپیده ای از صیدگاه است

نتوان شکست لشکر دل را به ترکتاز

این فتح در شکستن طرف کلاه اوست

هر سینه ای که پاک شد از گرد آرزو

میدان تیغ بازی برق نگاه اوست

فتح از سپاه عشق بود، گر چه وقت جنگ

انگشت زینهار، لوای سپاه اوست

عشق تو آهویی است که از چشمه سار دل

هر تخم آرزو که برآید گیاه اوست

از خسروی است فتح که هنگام دار و گیر

دست دعای خلق لوای سپاه اوست

صائب به غیر چهره زرین عشق نیست

آن کهربا که کاهکشان برگ کاه اوست

ادامه مطلب
شنبه 22 خرداد 1395  - 5:34 PM

ماری است نی که مهره دل بیقرار اوست

جاروب سینه ها نفس بی غبار اوست

هر چند کز دو دست شود باز عقده ها

واکردن گره به یک انگشت، کار اوست

در پرده سازهای دگر حرف می زنند

بی پرده حرف عشق سرودن شعار اوست

عیش و نشاط و خرمی و عشرت و سرور

در زیر سایه علم پایدار اوست

جان می دهد به نغمه سیراب خلق را

آب حیات قطره ای از جویبار اوست

هر کشتی دلی که به گرداب غم فتاد

باد مرادش از نفس بیقرار اوست

بی برگ و برگ عیش برد عالمی ازو

بی بار و دوش اهل جهان زیر بار اوست

خوشوقت می کند به نفس اهل حال را

این باغ، تازه رو ز نسیم بهار اوست

گلگون باده دارد اگر تازیانه ای

هنگام سیر و دور، دم شعله بار اوست

چاه ذقن که آب شود دل ز دیدنش

مهری ز محضر بدن داغدار اوست

دارد دم مسیح همانا در آستین

زینسان که زنده کردن دلها شعار اوست

از دیده غزال رباینده تر بود

سوراخ ها که در بدن زرنگار اوست

صائب به هر دلی که خراشی ز درد هست

غافل مشو که سکه دارالعیار اوست

ادامه مطلب
شنبه 22 خرداد 1395  - 5:34 PM

 

آن روی آتشین که جگرها کباب اوست

نور و صفای شمع و گل از آب و تاب اوست

در چهره گشاده صبح بهار نیست

فیضی که در گشودن بند نقاب اوست

در هیچ دیده آب نخواهد گذاشتن

این روشنی که با رخ چون آفتاب اوست

از دور باش غیر ندارم شکایتی

هر شکوه ای که هست مرا از حجاب اوست

روز حساب اگر چه ندارد نهایتی

کوته به پرسش ستم بی حساب اوست

از ضعف اگر چه ما به زمین نقش بسته ایم

جان نفس گسسته ما در رکاب اوست

یک مو ز پیچ و تاب میان تو کم نشد

هر چند پیچ و تاب من از پیچ و تاب اوست

گر دیگران به لطف و به احسان مقیدند

صائب اسیر شیوه ناز و عتاب اوست

ادامه مطلب
شنبه 22 خرداد 1395  - 5:34 PM

در هر دلی که ریشه کند پیچ و تاب عشق

پیوسته همچو زلف، سرش در کنار اوست

موج سراب می شمرد سلسبیل را

دلداده ای که تشنه بوس و کنار اوست

پیراهنش قلمرو جولان یوسف است

هر پرده دلی که در او خارخار اوست

چینی که از جبین نگشاید به زور می

غافل مشو که سکه دارالعیار اوست

خونابه ای که می چکد از مو به موی ما

بی اختیار دیده و دل، از فشار اوست

آن پادشاه حسن که منظور صائب است

خورشید، صید سلسله مشکبار اوست

آن روی لاله رنگ که دل داغدار اوست

چشم سهیل، خال لب جویبار اوست

رنگی که ریخت در قدح لعل، آفتاب

ته جرعه ای ز لعل لب آبدار اوست

با آن فروغ حسن، جگر گوشه سهیل

برگ خزان رسیده ای از لاله زار اوست

هر شبنمی که هست درین باغ و بوستان

گل را بهانه ساخته آیینه دار اوست

گردون که نعل اوست در آتش ز آفتاب

چون سبزه زیر سنگ ز کوه وقار اوست

از دیده نظارگیان می برد غبار

هر مصحف دلی که به خط غبار اوست

ادامه مطلب
شنبه 22 خرداد 1395  - 5:34 PM

طومار زلف شرح پریشانی من است

آیینه فرد دفتر حیرانی من است

موجی که نوح را به کمند خطر کشد

باد مراد کشتی طوفانی من است

مو از سرم چو دود ز آتش هوا گرفت

مجنون کجا به بی سر و سامانی من است؟

بهر خلاص، ناز شفاعت نمی کشد

آن یوسف غیور که زندانی من است

از صحبت غبار بهم رو نمی کشد

آیینه داغ صافی پیشانی من است

عریان شدم ز پیرهن سایه و هنوز

عشق غیور در پی عریانی من است

صائب چگونه دست ز دامن بدارمش؟

سودای عشق، همسفر جانی من است

ادامه مطلب
شنبه 22 خرداد 1395  - 5:34 PM

این کوه غم که در دل دیوانه من است

سنگ ملامت ابجد طفلانه من است

جوش گل از ترانه مستانه من است

هر جا سری است گرم ز پیمانه من است

پیوسته هست در دل من گریه ای گره

سیلاب، پا شکسته ویرانه من است

جز خانه کمان در دیگر چرا زنم؟

پیکان تیر، آب من و دانه من است

باشد ز زخم تیغ زبان فتح باب من

هر رخنه ای ز دل در میخانه من است

نعلم بود در آتش دیگر، وگرنه شمع

یک مصرع از سفینه پروانه من است

چون بت پرست، روی دل من به سنگ نیست

بیت الحرام خلق صنمخانه من است

در دل ز توبه زنگ ملالی که مانده است

موقوف یک دو گریه مستانه من است

از داغ نیست بر دل من زنگ کلفتی

این جغد، خال چهره ویرانه من است

کنجی گرفته، از قفس و دام فارغم

بال و پر شکسته پریخانه من است

ناقوس من بود ز دل چاک چاک خود

رنگ شکسته صندل بتخانه من است

گلگل شکفته می شوم از سنگ کودکان

باغ و بهار من دل دیوانه من است

تا ترک آشنایی عالم گرفته ام

عالم تمام معنی بیگانه من است

چون گوهر از محیط به یک قطره قانعم

در دل شود چو گریه گره، دانه من است

دور و دراز شد سفر من ز حرف پوچ

خوابیده راه عشق ز افسانه من است

داغ من از تبسم گل تازه می شود

روی شکفته برق سیه خانه من است

مشق جنون من به نهایت کجا رسد؟

دشت جنون قلمرو دیوانه من است

در زیر چرخ، دل چه پر و بال وا کند؟

تنگ این صدف به گوهر یکدانه من است

می گردد از سیاهی چشم غزال بیش

این وحشتی که در دل دیوانه من است

دشتی که طی کند نفس برق و باد را

میدان نی سواری طفلانه من است

صائب رهی که قطع نگردد به عمرها

یک گام پیش همت مردانه من است

ادامه مطلب
شنبه 22 خرداد 1395  - 5:34 PM

دریا سواد سینه بی کینه من است

موج شکست، جوهر آیینه من است

از سادگی به شیشه خود سنگ می زند

سنگین دلی که دشمن آیینه من است

خواهد خدای گیر شدن خصم شوخ چشم

زین مصحف غبار که در سینه من است

صبح جزا که شنبه خلق جهان بود

از طفل مشربی شب آدینه من است

زنگ غمی که ناخن صیقل کبود ازوست

چون سبزه فرش خانه آیینه من است

خونی که عطسه ریز کند مغز سنگ را

چون نافه زیر خرقه پشمینه من است

گردون که آفتاب بود شمع مجلسش

صائب کباب صحبت دوشینه من است

ادامه مطلب
شنبه 22 خرداد 1395  - 5:34 PM

نقش حصیر نیست که بر پیکر من است

شهباز اوج فقرم و این شهپر من است

این باده رسیده که در ساغر من است

حور من و بهشت من و کوثر من است

تا سر بر آستانه همت گذاشتم

خشتی است آفتاب که زیر سر من است

صبح قیامتی که جهان در حساب ازوست

یک آه سرد از دل غم پرور من است

خون می خورد ز تنگی میدان روزگار

این آب بیقرار که در گوهر من است

در وادیی که سیل برد کوه را ز جای

پای به خواب رفته من لنگر من است

در بند روزگار نباشد جنون من

زنجیر من چو تیغ همان جوهر من است

چون شمع استخوان مرا آب می کند

این آتشی که در ته خاکستر من است

از خارخار عشق به خون غوطه می زنم

از برگ گل چو شبنم اگر بستر من است

هر چند بسته ام به زمین سایه وار نقش

پرواز آفتاب به بال و پر من است

داغی که هست زیر سیاهی گشاده روی

امروز در بساط فلک اختر من است

از برگریز حادثه صائب مسلم است

این گلشنی که در ته بال و پر من است

ادامه مطلب
شنبه 22 خرداد 1395  - 5:34 PM

از خون چو داغ لاله حصار دل من است

هر که بوی خون شنوی منزل من است

تخم محبتی که سویدای عالم است

امروز در زمین دل قابل من است

طوفان نوح را به نظر درنیاورد

شور محبتی که در آب و گل من است

با کاینات یکدل و یکروی گشته ام

هر جا که یار جلوه کند در دل من است

دریا چه می کند به خس و خار خشک من؟

بر هر کفی که دست زنم ساحل من است

آسودگی به راه ندانسته ام که چیست

چون برق، منتهای نفس منزل من است

تمکین طور را به فلاخن گذاشته است

این راز سر به مهر که اندر دل من است

دارد ز خون صید حرم دست در نگار

سنگین دلی که درصدد بسمل من است

گر بر فلک برآمده است ابر نوبهار

صائب گدای دیده دریا دل من است

ادامه مطلب
شنبه 22 خرداد 1395  - 5:34 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 394

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4448346
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث