به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

باران چو انجم از فلک گریه تاک ریخت

ابر بهار، رنگ قیامت به خاک ریخت

گفتی به جای قطره باران درین بهار

دامان پر گل از کف گردون به خاک ریخت

چون سینه صدف گهر آبدار کرد

هر شبنمی که گل به گریبان خاک ریخت

آینه رویی از جگر خاک جلوه کرد

هر قطره عرق که ازان روی پاک ریخت

ماند چگونه نامه مستان سیاهروی؟

زان اشک بی شمار که از چشم تاک ریخت

هر نخل آرزو که دل از روی شوق بست

چون نخل موم ازین نفس شعله ناک ریخت

رویم ز اشک شور نمکزار گشته است

یارب که این نمک به دل چاک چاک ریخت؟

آورد سر برون ز گریبان بخت سبز

چون شیشه هر که جرعه خود را به خاک ریخت

صائب نگاه یار که می می چکد ازو

در جام ما برای چه زهر هلاک ریخت؟

ادامه مطلب
شنبه 22 خرداد 1395  - 11:39 AM

شد یوسف آنکه رشته حب الوطن گسیخت

آمد برون ز چاه، کسی کاین رسن گسیخت

چشم مرا به ابر بهاران چه نسبت است؟

کز زور گریه رشته مژگان من گسیخت

از بخت نارسا نکنم شکوه، چون کنم؟

آن یوسفم که بر لب چاهم رسن گسیخت

صد عقده زهد خشک به کارم فکنده بود

ذکرش به خیر باد که تسبیح من گسیخت!

ای بیستون ز سنگ چه پا سخت کرده ای؟

برخیز از میان، کمر کوهکن گسیخت

از دستبرد رشک زلیخا که کور باد

پای نسیم مصر ز بیت الحزن گسیخت

تا رفت دل ز سینه دگر روز خوش ندید

این خون گرفته شمع، عبث از لگن گسیخت

روزی که تیغ داد زلیخا به مصریان

سر رشته امید من از پیرهن گسیخت

از امن گاه گوشه خلوت برون میا

زان شمع کشته شد که دل از انجمن گسیخت

حرفی بگو که باعث دلبستگی شو

صائب به ذوق دام تو از صد چمن گسیخت

ادامه مطلب
شنبه 22 خرداد 1395  - 11:39 AM

با زلف پر شکن دل نادیده کام ساخت

از دانه مرغ ما به گرههای دام ساخت

خورشید در دو هفته کند ماه را تمام

حسن تو کار من به نگاهی تمام ساخت

هر چند هست بی ادبی خواهش دگر

زان لب نمی توان به جواب سلام ساخت

خواهد به فکر حلقه آغوش ما فتاد

سروی که طوق فاخته را خط جام ساخت

با بلبلان مضایقه در می کجا کند؟

شاخ گلی که آب روان را مدام ساخت

آیینه رخ تو مگر آب خضر بود؟

کز موم سبز، طوطی شیرین کلام ساخت

از دست داد دامن دریا به یک حباب

هر پست فطرتی که ز ساقی به جام ساخت

بی حاصلی که گشت بدآموز آرزو

از طفل مشربی به ثمرهای خام ساخت

صائب دلش ز وضع مکرر سیاه شد

چون لاله غافلی که به عیش مدام ساخت

ادامه مطلب
شنبه 22 خرداد 1395  - 11:39 AM

آن روی لاله رنگ مرا در نقاب سوخت

در پرده سحاب مرا آفتاب سوخت

پروانه را نسوخت ز فانوس اگر چه شمع

رویش مرا به پرده شرم و حجاب سوخت

خاکستری است گریه آتش عنان من

در پرده های دیده من بس که خواب سوخت

شد زرد خط سبز ازان روی آتشین

چون سبزه ضعیف که در آفتاب سوخت

هر چند عاجزیم حذر کن ز اشک ما

کز گریه داغ بر دل آتش کباب سوخت

نگذاشت آب در جگرم آه آتشین

در برگ گل ز تندی آتش گلاب سوخت

چون زلف، راه عشق سیاهی کند ز دور

از بس نفس درین ره پر پیچ و تاب سوخت

فیضی نبردم از می گلرنگ نوبهار

چون لاله در پیاله من این شراب سوخت

سنگین فتاده خواب تو، ورنه فغان من

در چشم نرم مخمل بیدرد خواب سوخت

از مرحمت به مرهم کافور غوطه داد

صائب اگر کتان مرا ماهتاب سوخت

ادامه مطلب
شنبه 22 خرداد 1395  - 11:39 AM

سر جوش داغ بر دل ما نوبهار ریخت

دردی که ماند بر جگر لاله زار ریخت

بی وقت هر که همچو صدف لب نکرد باز

ابر بهارش آب گهر در کنار ریخت

عاشق به شوربختی من نیست در جهان

برخاستم ز جا، نمکم از کنار ریخت

هر جا که شد ترانه ما انجمن فروز

گردید آب نغمه و از زلف تار ریخت

شور جزا، ذخیره فردای خویش را

امروز بر جراحت این دل فگار ریخت

از رشک قرب شانه دلم شاخ شاخ شد

این زهرگویی از بن دندان مار ریخت

آن کس که دشنه در گذر ما به خاک کرد

در رهگذار برق سبکسیر، خار ریخت

با ترک هستی از غم ایام فارغم

آسوده شد ز سنگ، درختی که بار ریخت

مشاطه دماغ پریشان عالم است

صائب هر آنچه از قلم مشکبار ریخت

ادامه مطلب
شنبه 22 خرداد 1395  - 11:39 AM

شب گذشته دل از زلف پر شکن می گفت

غریب بود، ز حب الوطن سخن می گفت

گهر چو کرد وداع صدف عزیز شود

عزیز مصر به یعقوب این سخن می گفت

اگر پیاله سراپا دهن نمی گردید

که حرف بوسه ما را به آن دهن می گفت؟

ازان خموش به کنجی نشسته بودم دوش

که شرح حال مرا شمع انجمن می گفت

هلال واری ازان سینه دید و رفت از دست

گلی که روز وز شب از چاک پیرهن می گفت

همیشه آه هوادار لاله رویان بود

نسیم تا نفس آخر از چمن می گفت

چو غنچه مشت زری عندلیب اگر می داشت

هزار نکته رنگین به یک دهن می گفت

ادامه مطلب
شنبه 22 خرداد 1395  - 11:39 AM

ز نوبهار جهان زینت تمام گرفت

شکوفه روی زمین را به سیم خام گرفت

شدند سوخته جانان امیدوار آن روز

که داغ لاله به کف جام لعل فام گرفت

ز غنچه، مستی بلبل دو روز بیش نبود

سزای آن که ز نو کیسه زر به وام گرفت!

تهی است جیب و کنارش ز دور باش حیا

اگر چه هاله به بر ماه را تمام گرفت

نمی توان به نظر کرد عشق را تسخیر

محیط را نتواند کسی به دام گرفت

چرا به حال غریبان نمی کنی اقبال؟

ترا که صبح بناگوش رنگ شام گرفت

سپهر سفله نگردد حجاب، قسمت را

صدف ز آب گهر در محیط کام گرفت

فغان که گریه شادی نمی تواند شست

حلاوتی که لب قاصد از پیام گرفت!

شکستگی نرسد خامه ترا صائب!

که از تو کار سخن رونق تمام گرفت

ادامه مطلب
شنبه 22 خرداد 1395  - 11:39 AM

دلم ز گریه مستانه هم صفا نگرفت

فغان که آب شد آیینه و جلا نگرفت

نیامد از ته حرف شکوه ام به زبان

شرر ز آتش آسوده ام هوا نگرفت

کجا به مردم بیگانه انس می گیرد؟

رمیده ای که سلامی ز آشنا نگرفت

ز چشم، کاسه دریوزه سیر چشمی من

به رنگ بی بصران پیش توتیا نگرفت

ز مد عمر، نصیبش سیاهکاری بود

کسی که سرخط مشق جنون ز ما نگرفت

شود به باد کجا حکم او روان چون آب؟

سبکروی که هوا را به زیر پا نگرفت

بس است سایه تیر تو استخوان مرا

مرا به زیر پر و بال اگر هما نگرفت

کجا رسدبه گریبان مدعا صائب؟

که دست کوته ما دامن دعا نگرفت

ادامه مطلب
شنبه 22 خرداد 1395  - 11:39 AM

خطش عنان تصرف ز دست خال گرفت

به خوش سیاه دلی ملک انتقال گرفت

چه حسن بود که از پرده تا برون آمد

جهان به زیر سراپرده جمال گرفت

ز دام و دانه چه پرواست مرغ زیرک را؟

نمی توان دل ما را به زلف و خال گرفت

عجب که آتش دوزخ به گرد من گردد

که آتشم به دل از تاب انفعال گرفت

دو چشم روشن خود باخت در تماشایش

ز مصحف رخ او هر کسی که فال گرفت

به یک پیاله مرا عالم دگر سازید

کز این جهان مکرر مرا ملال گرفت

هما گداخت چنان ز استخوان سوخته ام

کز سایه را نتواند به زیر بال گرفت

غزل نبود به این رتبه هیچ گه صائب

نوای عشق در ایام من کمال گرفت

ادامه مطلب
شنبه 22 خرداد 1395  - 11:39 AM

زمانه را گل روی تو در بهار گرفت

بهشت را خط سبز تو در کنار گرفت

کمین دشمن دانا بلای ناگاه است

جنون عنان مرا وقت نوبهار گرفت

هوای گلشن فردوس بی غبار بود

چگونه سیب زنخدان او غبار گرفت؟

تو تا برآمدی از خانه مست و تیغ به دست

به هر دو دست سر خویش روزگارگرفت

قدم به خاک شهیدان عجب که رنجه کنی

چنین که پای ترا ناز در نگار گرفت

سفید گشتن چشم است صبح امیدش

ترا کسی که سر راه انتظار گرفت

عنان حسن گرفتن به خط میسر نیست

چگونه گرد تواند ره سواری گرفت؟

مرا ز سنگ ملامت چو کوهکن غم نیست

که جان سخت مرا بیستون عیار گرفت

به چشم وحشت من صیقل است ناخن شیر

ز بس که آینه ام خوی با غبار گرفت

به روی آب بود نقش بر جناح سفر

قرار چون خط مشکین بر آن عذار گرفت؟

کراست زهره شود سنگ راه من صائب؟

چنین که شوق ز دست من اختیار گرفت

ادامه مطلب
شنبه 22 خرداد 1395  - 11:39 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 394

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4447936
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث