به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

سحر که باد صبا از رخش نقاب گرفت

دو دست صبح به روی خود آفتاب گرفت

ز فیض حسن تو عالم آنچنان سیراب

که می توان ز گل کاغذی گلاب گرفت

ز عشق بس که مهیای سوختن گشتم

به دامن ترم آتش ز ماهتاب گرفت

یکی هزار شد امید، خاکساران را

ز بوسه ای که لب بام از آفتاب گرفت

قرار نامه سیاهی به خویش هر کس داد

چو لاله، داد دل خویش از شراب گرفت

دل سیاه مرا رهنمای رحمت شد

چو سیل دامن دریا به اضطراب گرفت

مگر به اشک ندامت سفید نامه شود

رخی که رنگ ز گلگونه شراب گرفت

من از ثبات قدم ناامید چون باشم؟

که سنگ، باده لعلی ز آفتاب گرفت

عبیر رحمت فردوس، رزق سوخته ای است

که رخت خوش به دود دل کباب گرفت

به وصل دولت بیدار کی رسی، هیهات

ترا که آینه چشم، زنگ خواب گرفت

ز عدل عشق ندارم شکایتی صائب

اگر چه گنج خراج من از خراب گرفت

ادامه مطلب
شنبه 22 خرداد 1395  - 11:39 AM

 

غرور حسن به خط از دماغ یار نرفت

ز ترکتاز خزان زین چمن بهار نرفت

اگر چه کرد قیامت نسیم نومیدی

امید من ز سر راه انتظار نرفت

ز خون فاخته دیوار بوستان غلطید

ز جای خویشتن آن سرو پایدار نرفت

ز ترکتاز خزان باخت رنگ هستی را

گلی که در قدم باد نوبهار نرفت

خوش است وصل که بی پرده جلوه گر گردد

به بوی پیرهن از چشم ما غبار نرفت

ز خاکمال اجل داد جان به صد خواری

به زیر تیغ تو هر کس به اختیار نرفت

فریب جلوه ساحل مخور چه نوسفران

که هیچ کشتی ازین بحر بر کنار نرفت

کدام شاخ گل آم پیاده در بستان؟

که آخر از دم سرد خزان سوار نرفت

رسیده ای به لب گور، کجروی بگذار

نگشته راست، به سوراخ هیچ مار نرفت

اگر چه باد خزان رفت پاک گلشن را

ز آشیانه ما بوی نوبهار نرفت

به یک دو هفته گل از شاخ اعتبار افتاد

خوشا کسی که به دنبال اعتبار نرفت

به فکرهای پریشان گذشت ایامش

کسی که همچو تو صائب به فکر یار نرفت

ادامه مطلب
شنبه 22 خرداد 1395  - 11:39 AM

به ابر اگر چه توان چشم آفتاب گرفت

نمی توان دل بیدار را به خواب گرفت

به آب خضر کجا التفات خواهد کرد؟

چنین که تشنه ما خوی با سراب گرفت

خیال لعل تو از دل کجا رود، هیهات

نمی توان نمک سوده از کباب گرفت

خراب حالی ازین بیشتر نمی باشد

که جغد را دل ازین خانه خراب گرفت

ز بس که بوی تو در مغز پیچیده است

توان ز بال و پر بلبلان گلاب گرفت

مگر عذار ترا شد زمان خط نزدیک؟

که خون مرا به جگر رنگ مشک ناب گرفت

کدام ساعت سنگین، دو چشم بخت مرا

درین زمانه پر انقلاب خواب گرفت؟

گرانترست ترا خواب غفلت از دل سنگ

وگرنه لعل ز خورشید آب و تاب گرفت

به جرعه ای دل گرم مرا کسی ننواخت

اگر چه روی زمین را به آفتاب گرفت

عیار غفلت ازین بیشتر نمی باشد

که آفتاب قیامت مرا به خواب گرفت

به روی مهر جهانتاب، ماه نو را دید

کسی که وقت سواری ترا رکاب گرفت

ز عشق کار جهان باز می شود صائب

خوشا کسی که توسل به آن جناب گرفت

ادامه مطلب
شنبه 22 خرداد 1395  - 11:39 AM

ز دام سوختگان عشق را رهایی نیست

ز لفظ، معنی بیگانه را جدایی نیست

درین زمانه چنان راه فیض مسدوست

که از شکاف دل امید روشنایی نیست

خوش است دردل شب دستگیری محتاج

عبادتی که نهانی بود ریایی نیست

ز بیقراری دراست تیغ بازی من

وگرنه موج مرا میل خودنمایی نیست

دل من و تو ز همصحبتان دیرینند

مرا به ظاهر اگر با تو آشنایی نیست

ز فیض بی ثمری فارغ از خزان شده ام

مرا چو سرو شکایت ز بینوایی نیست

فغان که آبله در پرده می کند اظهار

شکایتی که مرا از برهنه پایی نیست

خمش ز دعوی دانش، که جهل را صائب

هزار حجت ناطق چو خودستایی نیست

ادامه مطلب
شنبه 22 خرداد 1395  - 11:34 AM

غبار خط تو از دل به هیچ باب نرفت

خط غبار به افشاندن از کتاب نرفت

نمی توان غم دل را به خنده بیرون برد

ز خنده رویی گل تلخی از گلاب نرفت

ستاره سوختگی را علاج نتوان کرد

ز داغ لاله سیاهی به هیچ باب نرفت

به جرم این که کله گوشه بر محیط شکست

ز تیغ موج چها بر سر حباب نرفت

ز سوز سینه ما هیچ کس نشد آگاه

ازین خرابه برون دود این کباب نرفت

نریخت تا گهر عاریت ز دامن خویش

غبار تیرگی از چهره سحاب نرفت

یکی هزار شد از وصل بیقراری من

به قرب دریا از موج پیچ و تاب نرفت

نظر به قطره و دریا یکی است نسبت من

چو ریگ، تشنگی من به هیچ آب نرفت

به آب خضر بنای حیات خود نرساند

کسی که بر سر پیمانه چون حباب نرفت

اگر چه صد در توفیق باز شد صائب

گدای ما ز در دل به هیچ باب نرفت

ادامه مطلب
شنبه 22 خرداد 1395  - 11:22 AM

فغان که هستی من در ورق شماری رفت

حیات من چو قلم در سیاه کاری رفت

به خون دل، ورقی چند را سیه کردم

چو لاله زندگیم در سیاه کاری رفت

نکرده غنچه امید من دهن را باز

سبک ز گلشن من باد نوبهاری رفت

زمین پاک غریبی عزیز کرده مرا

اگر چه یوسف من از وطن به خواری رفت

نشد چو سون ازین خرقه سر برون آرم

تمام رشته عمرم به پینه کاری رفت

اگر چه نقش مساعد نشد، به این شادم

که نقد زندگی من به خوش قماری رفت

قلم ز دست بیفکن که روز رستاخیز

برون ز آتش نتوان به نی سواری رفت

نمی شود نکند آرمیده اش صائب

سبکروی که حیاتش به بیقراری رفت

ادامه مطلب
شنبه 22 خرداد 1395  - 11:22 AM

اگر ز دیده ام ای سروناز خواهی رفت

چگونه از دلم ای دلنواز خواهی رفت؟

به نور عاریه، ای ماه نو چه می بالی؟

که در دو هفته به خرج گداز خواهی رفت

میان مسجد و میخانه هیچ فرقی نیست

به این حضور اگر در نماز خواهی رفت

گذشت عمر تو در فکر چاره جوییها

ز چاره کی به در چاره ساز خواهی رفت؟

نرفت شانه به صد پا ز زلف یار برون

تو چون به این ره دور و دراز خواهی رفت؟

ز حسن عاقبت مرگ اگر شوی آگاه

نفس گداخته اش پیشواز خواهی رفت

چنین که واله طفلان ز سادگی شده ای

به خرج ابجد عشق مجاز خواهی رفت

رسید عمر به انجام، تا به کی صائب

نفس گسسته به دنبال آز خواهی رفت؟

ادامه مطلب
شنبه 22 خرداد 1395  - 11:22 AM

 

نظر بپوش ز خود تا نظر توانی یافت

بشوی دست ز جان تا گهر توانی یافت

ترا که چشم ز نور ستاره خیره شود

ز آفتاب حقیقت چه در توانی یافت؟

ز شارع کشش دل قدم برون مگذار

که وصل کعبه ازین رهگذر توانی یافت

اگر در آتش سوزان چو شمع صبر کنی

ز اشک و آه، کلاه و کمر توانی یافت

هر آنچه گم شده است از تو ای سیاه درون

به روشنایی آه سحر توانی یافت

چنین که خواب نظربند کرده است ترا

ز فیض صبح چه مقدار در توانی یافت؟

ز دوستان زبانی مدار چشم وفا

ز برگ بید محال است بر توانی یافت

درین حدیقه هستی چو لاله ممکن نیست

که نان سوخته ای، بی جگر توانی یافت

شکوفه یافت وصال ثمر ز بی برگی

بریز برگ ز خود تا ثمر توانی یافت

غبار دامن صحرای خاکسار شو

که تاج رفعت ازین رهگذر توانی یافت

قدم ز دایره اختیار بیرون نه

که سود هر دو جهان زین سفر توانی یافت

چو عمر می گذرد در کمین فرصت باش

که وصل سوخته ای چون شرر توانی یافت

نگشته سبز چو طوطی ز زهر ناکامی

امید نیست که وصل شکر توانی یافت

نظر بپوش چو یعقوب از جهان صائب

مگر ز گمشده خود خبر توانی یافت

ادامه مطلب
شنبه 22 خرداد 1395  - 11:22 AM

ز دیده رفت و قرار از دل شکیبا رفت

شکست در جگرم سوزن و مسیحا رفت

ز داغ سینه، سیاهی فتاد و می سوزم

که نقش خیمه لیلی ز روی صحرا رفت

ز خارزار تعلق کشیده دامن رو

که بحث بر سر یک سوزن مسیحا رفت

گلی نچید ز دام فریب طره او

میان بال فشانان ستم به عنقا رفت

مشو مقید همراه، اگر چه توفیق است

که از جریده روی کار مهر بالا رفت

در آن زمان که بریدند دست، مدعیان

ز تیغ بازی غیرت چه بر زلیخا رفت

به هوش باش که از هرزه خندی آخر کار

میان مجلس می آبروی مینا رفت

کباب عصمت بزم شراب او گردم!

که رنگ می نتواند برون ز مینا رفت

مگر ز فیض ازل یافتی نظر صائب؟

که هر که زمزمه ات را شنید از جا رفت

ادامه مطلب
شنبه 22 خرداد 1395  - 11:22 AM

ره سخن به رخش خط عنبرافشان یافت

فغان که طوطی از آیینه باز میدان یافت

ز شبنمش جگر سنگ می شود سوراخ

گلی که پرورش از اشک عندلیبان یافت

به هر که هر چه سزاوار بود بخشیدند

سکندر آینه و خضر آب حیوان یافت

مگیر از سر زانوی فکر سر زنهار

که غنچه هر چه طلب کرد در گریبان یافت

ز کاوش جگر فکر ناامید مباش

که ذره در دل خود آفتاب تابان یافت

ز کاوش جگر فکر ناامید مباش

که ذره در دل خود آفتاب تابان یافت

کلید گنج سعادت زبان خاموش است

صدف به مزد خموشی گهر ز نیسان یافت

من آن زمان ز دل چاک چاک شستم دست

که شانه راه در آن زلف عنبرافشان یافت

هزار سختی نادیده در کمین دارد

کسی که کام دل از روزگار آسان یافت

حجاب مانع روزی است خاکساران را

تنور از نفس آتشین خود نان یافت

فغان که کوهکن ساده دل نمی داند

که راه در دل خوبان به زور نتوان یافت

مکن شتاب به هر ورطه ای که افتادی

که ماه مصر برآمد ز چاه، زندان یافت

(لب خموش سخن های دلنشین دارد

ضمیر نامه ما می توان ز عنوان یافت)

ز فکر، قامت هر کس که حلقه شد صائب

به دست همت خود خاتم سلیمان رفت

ادامه مطلب
شنبه 22 خرداد 1395  - 11:22 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 394

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4453232
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث