به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

ره سخن به رخش خط عنبرافشان یافت

فغان که طوطی از آیینه باز میدان یافت

ز شبنمش جگر سنگ می شود سوراخ

گلی که پرورش از اشک عندلیبان یافت

به هر که هر چه سزاوار بود بخشیدند

سکندر آینه و خضر آب حیوان یافت

مگیر از سر زانوی فکر سر زنهار

که غنچه هر چه طلب کرد در گریبان یافت

ز کاوش جگر فکر ناامید مباش

که ذره در دل خود آفتاب تابان یافت

ز کاوش جگر فکر ناامید مباش

که ذره در دل خود آفتاب تابان یافت

کلید گنج سعادت زبان خاموش است

صدف به مزد خموشی گهر ز نیسان یافت

من آن زمان ز دل چاک چاک شستم دست

که شانه راه در آن زلف عنبرافشان یافت

هزار سختی نادیده در کمین دارد

کسی که کام دل از روزگار آسان یافت

حجاب مانع روزی است خاکساران را

تنور از نفس آتشین خود نان یافت

فغان که کوهکن ساده دل نمی داند

که راه در دل خوبان به زور نتوان یافت

مکن شتاب به هر ورطه ای که افتادی

که ماه مصر برآمد ز چاه، زندان یافت

(لب خموش سخن های دلنشین دارد

ضمیر نامه ما می توان ز عنوان یافت)

ز فکر، قامت هر کس که حلقه شد صائب

به دست همت خود خاتم سلیمان رفت

ادامه مطلب
شنبه 22 خرداد 1395  - 11:22 AM

ز زخم تیغ زبان هوش من بلندی یافت

ز نیش، چاشنی نوش من بلندی یافت

نفس به سینه صبح سخن گره شده بود

چو مشرق این علم از دوش من بلندی یافت

ز عشق آتشی افتاد در وجود مرا

که سقف نه فلک از جوش من بلندی یافت

درین ریاض من آن قمریم که قامت سرو

ز تنگ گیری آغوش من بلندی یافت

به شیشه خانه افلاک می زند خود را

چنین که خشت خم از جوش من بلندی یافت

مرا ز دیده بندگان مکن بیرون

که حلقه فلک از گوش من بلندی یافت

ز خواب بیخبران گشت چشم من بیدار

ز مستی دگران هوش من بلندی یافت

هزار عقده دل چون نسیم صبح گشود

دمی که از لب خاموش من بلندی یافت

نبود هوش مرا تا خبر ز خویشم بود

ز فیض بیخبری هوش من بلندی یافت

یکی هزار شد از بند، عشق پنهانم

ز کاوش آتش خس پوش من بلندی یافت

ز هر زمین که غباری بلند شد صائب

به قصد آینه هوش من بلندی یافت

ادامه مطلب
شنبه 22 خرداد 1395  - 11:22 AM

کنون که از کمر کوه موج لاله گذشت

بیار کشتی می، نوبت پیاله گذشت

ز شیشه خانه دل، چهره عرقناکش

چنان گذشت که بر لاله زار ژاله گذشت

چنان ز حسن تو شد کار تنگ بر خوبان

که دور خوبی مه در حصار هاله گذشت

درین محیط پر از خون، بهار عمر، مرا

به جمع کردن دامن چو داغ لاله گذشت

من آن حریف تنک روزیم که چون مه عید

تمام دور نشاطم به یک پیاله گذشت

می دو ساله دم روح پروری دارد

که می توان ز صلاح هزارساله گذشت

نشد ز نسخه دل نقطه ای مرا معلوم

اگر چه عمر به تصحیح این رساله گذشت

ز پیچ و تاب رگ جان خبر رسید به من

اگر نسیم بر آن عنبرین کلاله گذشت

سیاهی از سر داغش نرفت، پنداری

که تیره بختی ما در ضمیر لاله گذشت

گداخت از ورق لاله، دیده ام صائب

کدام سوخته یارب براین رساله گذشت؟

ادامه مطلب
شنبه 22 خرداد 1395  - 11:22 AM

ز بوی زلف تو باغ آنچنان معطر گشت

که خاک مشک تر و داغ لاله عنبر گشت

ز شرم سبزه خط تو، طوطی خوش حرف

چو مغز پسته نهان در میان شکر گشت

دگر به حال جگرتشنگان که پردازد؟

که خط پشت لبت پرده دار کوثر گشت

ز طوق فاختگان نام سرو حلقه کنند

در آن چمن که نهال تو سایه گستر گشت

توان ز وقت خوش نقطه دهان تو یافت

که آفتاب جمال تو ذره پرور گشت

کناره گیر ز مردم، صفای وقت ببین

که قطره گوشه گرفت از محیط، گوهر دشت

زبان تیغ ز سنگ فسان دراز شود

ز بردباری من آسمان ستمگر گشت

مرا به دفتر بال هما فریب مده

که در خرابه نم این رساله ابتر گشت

به هر چه می رسد از رزق، سازگاری کن

که هر که ساخت به سد رمق، سکندر گشت

چه چاشنی به سخن داد خامه صائب؟

که قند در نظر طوطیان مکرر گشت

ادامه مطلب
شنبه 22 خرداد 1395  - 11:22 AM

فغان که گرد سر او نمی توانم گشت

چو زلف بر کمر او نمی توانم گشت

همیشه گرد دلش بی حجاب می گردم

اگر چه گرد سر او نمی توانم گشت

ز بس که تیر نگاهش بلند پروازست

ز دور در نظر او او نمی توانم گشت

مرا ز بی پر و بالی غمی که هست این است

که گرد بام و در او نمی توانم گشت

ازان ز هر دو جهان بیخبر شدم صائب

که غافل از خبر او نمی توانم گشت

ادامه مطلب
شنبه 22 خرداد 1395  - 11:22 AM

خوش آن که چون گل ازین گلستان دمید و گذشت

چو صبح یک دو نفس سرسری کشید و گذشت

نریخت رنگ اقامت درین خراب آباد

سری چو ماه به هر روزنی کشید و گذشت

به قدر آنچه سرانجام توشه باید کرد

درین رباط پر از وحشت آرمید و گذشت

پناه برد به دارالامان خاموشی

ز زخم تیغ زبان خون خود خرید و گذشت

فریب نعمت الوان نوبهار نخورد

چو لاله کاسه پر خون به سر کشید و گذشت

دلم ز منت آب حیات گشت سیاه

خوش آن که تشنه به آب بقا رسید و گذشت

هزار غنچه دل واکند سبکروحی

که چون نسیم بر این گلستان وزید و گذشت

گذر ز چرخ مقوس به قد همچو خدنگ

که هر که ماند به زیر فلک خمید و گذشت

خوشا کسی که ازین باغ پر ثمر صائب

به جای میوه سر انگشت خود گزید و گذشت

ادامه مطلب
شنبه 22 خرداد 1395  - 11:22 AM

هزار حیف که دوران خط یار گذشت

شکست رنگ گل و حسن نوبهار گذشت

چنان سیاهی خط تنگ کرد دایره را

که حسن، همچو نسیم از بنفشه زار گذشت

حذر ز سایه مژگان خویشتن می کرد

ز جوش خط چه بر آن آتشین عذار گذشت

تو وعده می دهی و حسن بر جناح سفر

تو روز می گذرانی و روزگار گذشت

گهر به چشم صدف در کمین ریختن است

مگر حدیثی ازان در شاهوار گذشت؟

در آتشم چون گل از برگ خود، خوشا سر دار

که نوبهار و خزانش به یک قرار گذشت

غبار خاطر ازین بیشتر نمی باشد

که از خرابه من سیل باوقار گذشت

چه سود لوح مزارم ز خشت خم کردن؟

مرا که عمر به خمیازه و خمار گذشت

ز روزگار جوانی خبر چه می پرسی؟

چو برق آمد و چون ابر نوبهار گذشت

یکی است مرتبه صدر و آستان پیشش

کسی که همچو تو صائب ز اعتبار گذشت

ادامه مطلب
شنبه 22 خرداد 1395  - 11:22 AM

ز من مپرس که چون بر تو ماه و سال گذشت

که روز من به شتاب شب وصال گذشت

درین ریاض من آن عندلیب دلگیرم

که نوبهار و خزانم به زیر بال گذشت

گرفت دامن من چون گلاب، گریه تلخ

چو گل به هفته عمری که بی ملال گذشت

کنون که گشت زمین گیر حیرت، آغوشم

ازین چه سود که بر خاکم آن نهال گذشت؟

چراغ کشته من در گرفت بار دگر

ز بس که یار ز خاکم به انفعال گذشت

اگر چه خضر بود ساقی و می آب حیات

نمی توان ز لب خشک چون سفال گذشت

مکن به خوردن خشم و غضب ملامت من

نمی توانم ازین لقمه حلال گذشت

تمام حیرت دیدار و آه افسوسم

اگر چه زندگیم جمله در وصال گذشت

به کوچه قلم افتاد تا رهم صائب

به پیچ و تاب مرا عمر همچو نال گذشت

ادامه مطلب
شنبه 22 خرداد 1395  - 11:22 AM

عنان دل ز من آن دلربا گرفت و گذاشت

چو دلپذیر نبودش چرا گرفت و گذاشت

عیار موجه بیتاب ما ز دریا پرس

که بارها سر زنجیر ما گرفت و گذاشت

فریب چشم پریشان نگاه او مخورید

که در دو روز هزار آشنا گرفت و گذاشت

ز انفعال مرا روی بازگشتن نیست

خوشا کسی که طریق خطا گرفت و گذاشت

ز گل مدار امید وفا که دست ازوست

که رنگ عاریتی از حنا گرفت و گذاشت

قدم ز ناف غزالان به کام شیر نهاد

سبکروی که طریق رضا گرفت و گذاشت

عنان من گل بی دست و پا کجا گیرد؟

که خار دامن من بارها گرفت و گذاشت

ز سختی دل سنگین خویش در عجبم

که همچو موم بی نقشها گرفت و گذاشت

نبود جوهر مردانگی زلیخا را

وگرنه دامن یوسف چرا گرفت و گذاشت؟

به درد من نتوان برد ره که دست مسیح

هزار مرتبه نبض مرا گرفت و گذاشت

مشو مقید موج سراب این عالم

که خضر دامن آب بقا گرفت و گذاشت

ز پشت دست ندامت همیشه رزق خورد

کسی که دامن اهل صفا گرفت و گذاشت

مجو ز چرخ مروت که این سیاه درون

ز دست کور مکرر عصا گرفت و گذاشت

ز نقش روی به نقاش کن که هر کف خاک

هزار بار فزون نقش گرفت و گذاشت

مرا ازان سنگ کو شکر و شکوه هر دو بجاست

که استخوان مرا از هما گرفت و گذاشت

ز نقد داغ اثر در جهان نهشت دلم

ز بس که بر سر هم چون گدا گرفت و گذاشت

جهان سفله چو فرزند بی خطا صائب

مرا ز چرخ به دست دعا گرفت و گذاشت

ادامه مطلب
شنبه 22 خرداد 1395  - 11:22 AM

مرا که داغ و کبابم چه دوزخ و چه بهشت

مرا که مست و خرابم چه کعبه و چه کنشت

نخست پیر خرابات چون قلم قط زد

برات روزی ما بر لب پیاله نوشت

به آب شور مرا کعبه کی فریب دهد؟

که مشربم شده خوگر به آب تلخ کنشت

به کلک قاعده دانی شکستگی مرساد

که توبه نامه ما با خط شکسته نوشت!

هزار بوسه سیراب می توان کردن

لب پیاله گر افتد به دست ما لب کشت

مرا که واله آن چاک سینه ام صائب

کجا گشاده شود دل ز کوچه باغ بهشت؟

ادامه مطلب
شنبه 22 خرداد 1395  - 11:22 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 394

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4453255
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث