به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

فضای دشت ز خونین دلان گلستانی است

ز خود برآ که عجب دامن بیابانی است

گشاده باش، جهان را شکفته گر خواهی

که بر گشاده دلان چرخ روی خندانی است

ز خود برآ که چو گردید راهرو بی برگ

به چشم رهزن بیرحم، تیغ عریانی است

به عقل هر که هوا را کند مسخر خود

اگر چه مور بو، پیش ما سلیمانی است

که در قلمرو توحید در شمار آید؟

که نه سپهر درین حلقه سبحه گردانی است

مراست چشم رهایی ز بحر خونخواری

که هر حباب در او پرده دار طوفانی است

نهان به زیر سیاهی ز تیره بختی ماست

وگرنه داغ جنون آفتاب تابانی است

به چشم توست ز سرگشتگی فلک گردان

وگرنه دایره چرخ، چشم حیرانی است

سراغ یوسف مصری ز ناتوانان جوی

که چشم های فرو رفته، چاه کنعانی است

وجود عشق درین خاکدان پر وحشت

چو آتشی است که در دامن بیابانی است

خوش است رشته به قرب گهر، ازین غافل

که در گسستن او تیز کرده دندانی است

شکایت از تو ستمگر کجا برم، که نهان

ز سایه سر زلف تو کافرستانی است

ز تنگنای جهان نیست شکوه صائب را

که چشم مور به نازک خیال، میدانی است

ادامه مطلب
شنبه 22 خرداد 1395  - 11:06 AM

سفر نکردن ازان کشور از گرانجانی است

که مرگی دل و قحط غذای روحانی است

لب محیط به بانگ بلند می گوید

برهنه شو که گهر مزد دست عریانی است

سفر خوش است که بی اختیار روی دهد

سپند، منتظر آتش از گرانجانی است

به نان خشک قناعت نمی توان کردن

چه نعمتی است که افلاک سر که پیشانی است!

ز آرمیدگی ظاهرم فریب مخور

اگر چه ساکن شهرم، دلم بیابانی است

ز جوش وحش چه غوغاست بر سر مجنون؟

اگر نه داغ جنون خاتم سلیمانی است

همیشه آب به چشم پیاله می گردد

جبین پیر خرابات بس که نورانی است

دلی که از سخن تازه شد جوان، داند

که سبزی پر طوطی، گل سخندانی است

جواب آن غزل است این که نقد حیدر گفت

ازو چه شکوه کنم، عالم پریشانی است

ادامه مطلب
شنبه 22 خرداد 1395  - 11:06 AM

ز اشک، دیده تاریک شمع نورانی است

دهان پسته پر از خون دل ز خندانی است

به آب تیغ توان شست تا ز هستی دست

به آب خضر تسلی شدن گرانجانی است

بود ز آب و زمین بی نیاز، حاصل ما

که تخم مردم آزاده، دامن افشانی است

همان به دیدن روی تو می پرد چشمم

ز حسن، بهره آیینه گر چه حیرانی است

ز پرده سوزی عصمت بود زلیخا خوار

عزیز گشتن یوسف ز پاکدامانی است

ز چین ابروی دلدار نیستم نومید

که نوبهار در آغاز، غنچه پیشانی است

مرا چگونه جلای وطن کند دلگیر؟

که در صدف، گهرم بی صدف ز غلطانی است

اگر چه دورم ازان آستان، نیم دلگیر

که از خیال تو دل در بهشت روحانی است

مرا به صحبت همجنس رهنما گردید!

که مومیایی این دلشکسته، انسانی است

اگر چه نیست مرا بهره ای ز جمعیت

به این خوشم که دل ایمن از پریشانی است

ز انتظار به چشمم سیه شده است جهان

علاج دیده من سرمه سلیمانی است

لباس عافیتی هست اگر درین عالم

که دست خار ازان کوته است، عریانی

مرا ز هوش لب نوخطان برد صائب

سیاه مستی من زین شراب ریحانی است

ادامه مطلب
شنبه 22 خرداد 1395  - 11:06 AM

ازان مرا شب و روز سیاه هر دو یکی است

که با غرور تو، آه و نگاه هر دو یکی است

فغان که پیش سبکدستی تو بی پروا

شکستن دل و طرف کلاه هر دو یکی است

کسی است پیرهن تن محیط وحدت را

که چون حباب، سرش با کلاه هر دو یکی است

درین بساط به تمکین خود مشو مغرور

که پیش سیل فنا، کوه و کاه هر دو یکی است

چنان گزیده اعمال زشت خویشتنم

که نامه من و مار سیاه هر دو یکی است

بلند و پست جهان پیش خودپرستان است

ز خود برآمده را بام و چاه هر دو یکی است

ترا که ذوق تماشاست گل بچین صائب

که خس به دیده من با نگاه هر دو یکی است

ادامه مطلب
شنبه 22 خرداد 1395  - 11:06 AM

مرا که پرده چشم و حجاب هر دو یکی است

قماش چهره او با نقاب هر دو یکی است

رسانده است به جایی غرور حسن ترا

که صبر پیش تو و اضطراب هر دو یکی است

ز دیدن تو شود دیده ها ستاره فشان

فروغ روی تو و آفتاب هر دو یکی است

به گوهری نرسد رشته اش ز بیتابی

دل رمیده و موج سراب هر دو یکی است

چو رخنه در دل سنگین یار ممکن نیست

چه خون ز دیده فشانی چه آب، هر دو یکی است

به مطلبی نرسد از ستاره سوختگی

مآب گریه من با کباب هر دو یکی است

نگاه تلخ و شکر خنده های شیرینش

به مشرب من عاشق شراب هر دو یکی است

گهی ستاره فشانم، گهی ستاره شمار

شب جدایی و روز حساب هر دو یکی است

چو از حیا نتوان از تو کام دل برداشت

چه در کنار درآیی چه خواب، هر دو یکی است

چو از حیا نتوان از تو کام دل برداشت

چه در کنار درآیی چه خواب، هر دو یکی است

به آبرو ز حیات ابد قناعت کنم

که طعم زندگی و طعم آب هر دو یکی است

ز علم، مقصد اصلی رسیدن است به عین

وگرنه پایه خشت و کتاب هر دو یکی است

چو راه عشق ندارد نهایتی صائب

اگر درنگ کنی ور شتاب، هر دو یکی است

ادامه مطلب
شنبه 22 خرداد 1395  - 11:06 AM

چراغ صبح و دم مستعار هر دو یکی است

بقای خرده جان و شرار هر دو یکی است

ز لطف و قهر نمی بالم و نمی نالم

به خار خشک، خزان و بهار هر دو یکی است

چنان ربوده این باغ و بوستان شده ام

که نوشخند گل و نیش خار هر دو یکی است

فسردگی و کدورت شده است عالمگیر

جوان و پیر درین روزگار هر دو یکی است

چنان گزیده دنیای بد گهر شده ام

که پیش دیده من گنج و مار هر دو یکی است

مکن به بدگهران مردمی که آتش را

چه گل به جیب فشانی چه خار هر دو یکی است

چه لازم است شب و روز خون دل خوردن؟

چو سنگ و لعل درین روزگار هر دو یکی است

توان به زنده دلی شد ز مردگان ممتاز

وگرنه سینه و لوح مزار هر دو یکی است

اگر دو بین ز دو رنگی نگشته ای صائب

شب جدایی و روز شمار هر دو یکی است

ادامه مطلب
شنبه 22 خرداد 1395  - 11:06 AM

میی که درد ندارد صفای درویشی است

گلی که رنگ نبازد لقای درویشی است

نسیم پیرهن یوسف از تهیدستی

خجل ز نافه پشمین قبای درویشی است

به سوزنم نتوان دوخت بر لباس حریر

دلم ربوده آهن ربای درویشی است

دلم ز سیل حوادث نمی رود از جای

به کوه، پشت من از متکای درویشی است

شعاع مهر که تیغش به ابر می ساید

اتاقه سر خورشید سای درویشی است

هزار تنگ شکر خواب در بغل دارد

چه راحت است که با بوریای درویشی است

غبار حادثه در خلوتش ندارد راه

دلی که آینه دانش ردای درویشی است

چرا به مشعل زرین شاه رشک برد؟

چراغ زنده دلی در سرای درویشی است

ز چنگ نعمت الوان خرید خون مرا

چه لذت است که با شوربای درویشی است

ز نغمه سنجی داود، گوش می گیرد

دلی که حلقه به گوش نوای درویشی است

شمیم نافه ز پشمینه پوشی فقرست

حلاوت شکر از بوریای درویشی است

نفس گداخته خود را به گوشه ای برسان

که حب جاه چو سگ در قفای درویشی است

کجا به خرقه شود حاصل آشنایی فقر؟

خوشا کسی که به دل آشنای درویشی است

خمیر صاف نهادان قدس را مالید

اگر چه طینت آدم ز لای درویشی است

به رستگاری جاوید چون ننازد فقر؟

محمد عربی رهنمای درویشی است

من شکسته زبان مدح فقر چون گویم؟

زبان معجزه مدحتسرای درویشی است

سخن رسید به نعت رسول حق صائب

ببوس خاک ادب را که جای درویشی است

ادامه مطلب
شنبه 22 خرداد 1395  - 11:06 AM

شدم غبار و همان خارخار من باقی است

توجه چمن آرا به این چمن باقی است

هزار جامه بدل کرد روزگار و هنوز

حدیث دیده یعقوب و پیرهن باقی است

به رنگ و بوی جهان دل منه، تماشا کن

که آه سرد و کف خاکی از چمن باقی است

گذشت فصل بهار و چمن ورق گرداند

همان به تازگی خویش داغ من باقی است

دلیل این که سخن آب زندگی خورده است

همین بس است که از رفتگان سخن باقی است

چه شیشه ها که تهی شد، چه جامها که شکست

به حال خود دل سنگین انجمن باقی است

ز پادشاهی پرویز جز فسانه نماند

هزار نقش نمایان ز کوهکن باقی است

جواب آن غزل است این که گفت عرفی ما

هزار شمع بکشتند و انجمن باقی است

ادامه مطلب
شنبه 22 خرداد 1395  - 11:06 AM

درین جان که سرانجام خانه پردازی است

عمارتی که به جای خودست خودسازی است

دل تو تا رگ خامی ز آرزو دارد

چو عنکبوت ترا کار ریسمان بازی است

درین محیط که جای نفس کشیدن نیست

نفس کشیدن ما چون حباب سربازی است

فریب آینه طوطی ز ساده لوحی خورد

وگرنه تخته تعلیم، سینه پردازی است

در آن مقام که پوشیده حال باید بود

در آستانه نشستن بلندپروازی است

به لفظ نازک صائب معانی رنگین

شراب لعلی در شیشه های شیرازی است

ادامه مطلب
شنبه 22 خرداد 1395  - 11:06 AM

ز یار لطف نهان خواستن فزون طلبی است

که دل زیاده برد خنده ای که زیر لبی است

به احتیاط سخن در حضور خوبان کن

که خوی سنگدلان آبگینه حلبی است

نمی کنند نظر عارفان به حسن مجاز

به ریگ سینه نهادن، دلیل تشنه لبی است

خسیس را ز مدارا زبان دراز شود

ز آب شعله کشد آتشی که بولهبی است

چراغ انجمن ماست دیده بیدار

می شبانه ما گریه های نیمشبی است

اگر چه نقش دویی نیست در قلمرو حسن

نظر به زلف و خط از روی یار، بی ادبی است

دلش به ما عجمی زادگان بود مایل

اگر چه لیلی صحرانشین ما عربی است

عروس عافیتی را که خلق می طلبند

چو نیک درنگری، در حباله عزبی است

رواست صائب، اگر نیست از ره دعوی

تتبع غزل خواجه گر چه بی ادبی است

ادامه مطلب
شنبه 22 خرداد 1395  - 11:06 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 394

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4453553
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث