به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

رفو به چاک دل خسته هیچ کس نزده است

که قفل بر دهن بسته هیچ کس نزده است

دل رمیده به تکلیف برنمی گردد

صلا به مرغ قفس جسته هیچ کس نزده است

گشاده روی شو، از حادثات ایمن باش

که سنگ بر در نابسته هیچ کس نزده است

دهان پسته زرشک لب تو پر خون است

وگرنه بر دهن پسته هیچ کس نزده است

دل مرا ز خم زلف او رهایی نیست

بدر ز کوچه بن بسته هیچ کس نزده است

به غیر من که گره می زنم به ترا سرشک

گره به رشته نگسسته هیچ کس نزده است

به قلب آتش سوزان، به اتفاق سپند

به غیر صائب دلخسته هیچ کس نزده است

ادامه مطلب
جمعه 21 خرداد 1395  - 8:34 PM

به نیم جلوه کسی کشوری بهم نزده است

به یک پیاده کسی لشکری بهم نزده است

ز چشم شوخ تو شد ملک صبر زیر و زبر

به یک نگاه کسی کشوری بهم نزده است

مرا به بلبل تصویر، رحم می آید

که در هوای تو بال و پری بهم نزده است

هوای خانه بود چون حباب دشمن من

بساط عیش مرا صرصری بهم نزده است

ز اشتیاق تو بر هم زدم دو عالم را

به این نشاط، دو کف دیگری بهم نزده است

شمار داغ مرا بوالهوس چه می داند؟

ز پاره های جگر دفتری بهم نزده است

سری به عالم آسودگی بکش صائب

ترا که کاکل سیمین بری بهم نزده است

ادامه مطلب
جمعه 21 خرداد 1395  - 8:34 PM

چه شوخی از نگه بیگناه ما شده است؟

که شرم تشنه به خون نگاه ما شده است

خدای تیغ ترا مهربان ما سازد

که سخت جانی ما سنگ راه ما شده است

ز طعن اهل ملامت چه پشت سر خاریم؟

کنون که سنگ ملامت پناه ما شده است

ز گرد بالش داغ جنون چه سر پیچیم؟

که این ز روز ازل تکیه گاه ما شده است

به غیر پنجه خونین، دگر کدامین گل

عزیز کرده طرف کلاه ما شده است؟

رخش که آینه را رو به خاک می مالید

ز خط سبز، بلای سیاه ما شده است

ادامه مطلب
جمعه 21 خرداد 1395  - 8:34 PM

ز خاک همچون هدف هر که سر برآورده است

به جرم سرکشی از تیر پر برآورده است

دلم چو برگ خزان دیده باز می لرزد

که آه سرد دگر از جگر برآورده است؟

تو چون ز خویش توانی برآمد ای زاهد؟

که زهد خشک به روی تو در برآورده است

ز غیرت لب لعل تو آه سرد کشد

نه رشته است که سر از گهر برآورده است

که کرده است ز دل دست آرزو کوتاه؟

که این سفینه ز موج خطر برآورده است؟

فغان که حسن گلوسوز حرف، چون طوطی

مرا ز خامشی چون شکر برآورده است

ترا که بال و پری هست سیر کن صائب

که پای خفته مرا از سفر برآورده است

ادامه مطلب
جمعه 21 خرداد 1395  - 8:34 PM

کسی که بوسه بر آن لعل جانفزا زده است

چو خضر غوطه به سر چشمه بقا زده است

ز عطسه غنچه نشکفته در چمن نگذاشت

به کاکل که شبیخون دگر صبا زده است؟

نموده است گل آلود آب حیوان را

به زیر تیغ تو هر کس که دست و پا زده است

به چشم سخت فلک آب رحم می گردد

کدام سنگدل آتش به کشت ما زده است؟

به باد رفت سر غنچه تا دهن وا کرد

که خنده ای ز ته دل به مدعازده است؟

ز آفتاب حوادث کباب زود شود

کسی که خواب به سر سایه هما زده است

سفینه ای است درین بحر بیکنار مرا

که تخته بر سر تدبیر ناخدا زده است

ز خون بی ادب خویش می کشم خجلت

که بوسه بر کف پای تو چون حنا زده است

به سعی وا نشود دل، وگرنه دانه من

چو آب، قطره درین هفت آسیا زده است

ز پیش زود رود پای کوته اندیشی

که تکیه در ره سیلاب بر عصا زده است

برون ز بحر گهر می رود به دست تهی

حباب وار گره هر که بر هوا زده است

ز خواب امن کسی بهره می برد صائب

که پشت پای به دنیای بیوفا زده است

ادامه مطلب
جمعه 21 خرداد 1395  - 8:34 PM

نه چهره اش عرق از گرمی هوا کرده است

نگاه را رخ او آب از حیا کرده است

شده است پرده بیگانگی ز غیرت عشق

همان نگه که مرا با تو آشنا کرده است

سمنبری که ز خوبی وفا طمع دارد

چو گل ز ساده دلی تکیه بر صبا کرده است

ز جوهر آینه در فکر بال پردازی است

ز بس که روی ترا با صفا کرده است

به سیر چشمی من نیست زیر چرخ کسی

گرفتن سر راه توام گدا کرده است

ستمگری که مرا می کشد، نمی داند

که بر جفا، ستم و بر ستم، جفا کرده است

ز دامن تو نمی دارد از ملامت دست

همان که دامن یوسف ز کف رها کرده است

ز بیقراری عشق است بیقراری من

مرا چو کاه سبک جذب کهربا کرده است

چه انتظار خضر می بری، قدم بردار

هزار گمشده را شوق رهنما کرده است

اگر چه در ته دیوارم از گرانی جسم

دل رمیده من خانه را جدا کرده است

چه بی نیاز ز شیرازه است اوراقش

ز فرش، هر که قناعت به بوریا کرده است

قبول پرتو احسان ز آفتاب مکن

که ماه یکشنبه را منتش دو تا کرده است

مکن ز بستگی کار، شکوه چون خامان

که صبر غنچه گل را گرهگشا کرده است

نمی توان به دو عالم ز من گرفتن دل

که گوهر تو صدف را گرانبها کرده است

همین ستاره رازی که در دل است مرا

هزار پیرهن صبح را قبا کرده است

رسیده است به ساحل سبکروی صائب

که همچو موج عنان را ز کف رها کرده است

ادامه مطلب
جمعه 21 خرداد 1395  - 8:34 PM

نه خط ز خال لب یار سر برآورده است

که در هوای شکر، مور پر برآورده است

میان شبنم و گل، پرده حجاب شده است

ترا کسی که ز اهل نظر برآورده است

سبک عنانی زلف از تپیدن دلهاست

ز بیقراری ما، دام پر برآورده است

زخنده اش جگر خاک شکرستان است

لبی که مور مرا از شکر برآورده است

تو شیشه جان غم خود خور که عشق سنگین دل

مرا چو کبک به کوه و کمر برآورده است

به خون باده گلرنگ تشنه زان شده ام

که از حریم توام بیخبر برآورده است

به لامکان حقیقت کجا رسد زاهد؟

که زهد بر رخش از قبله، در برآورده است

مشو ز لاله سیراب و داغ او غافل

که لیلیی ز سیه خانه سر برآورده است

همای عشق که افلاک سایه پرور اوست

در آشیانه ما بال و پر برآورده است

مگر به فکر لب او فتاده ای صائب؟

که ناله های تو رنگ دگر برآورده است

ادامه مطلب
جمعه 21 خرداد 1395  - 8:34 PM

به هر دل آتشی از روی دلبر افتاده است

سپند ماست که از چشم مجمر افتاده است

زلال وصل تو یارب چه خاصیت دارد

کز آتش تو جهانی به کوثر افتاده است

ز خط نگشته بناگوش او غبارآلود

که عکس گرد یتیمی ز گوهر افتاده است

مرا ز گوشه عزلت مخوان به سیر بهشت

که چشم من به تماشای دیگر افتاده است

به بیشی و کمی مال نیست فقر و غنا

ز توست عالم اگر دل توانگر افتاده است

مجوی از دل بی طاقتان عشق قرار

که این سپند به صحرای محشر افتاده است

ز نافه مغز شکارافکنان کند معمور

غزال وحشی ما گر چه لاغر افتاده است

قسم به پاکی ما می خورند جوهریان

چه شد که دامن ما چون گهر تر افتاده است

ستاره ای که من از داغ عشق او دارم

به آفتاب قیامت برابر افتاده است

نگشته پشت لب او ز خط مشکین سبز

که سایه پر طوطی به شکر افتاده است

عجب که روی به آیینه سخن آرد

چنین که طوطی صائب به شکر افتاده است

ادامه مطلب
جمعه 21 خرداد 1395  - 8:34 PM

 

ز بس به کشتن من تیغ مایل افتاده است

هزار مرتبه در پای قاتل افتاده است

چو گردباد به گرد سر زمین گردم

که به افتادگی من مقابل افتاده است

به بال همت گردون نورد من بنگر

به این مبین که مرا رخت در گل افتاده است

هزار مرحله از کعبه است تا در دل

دلت خوش است که بارت به منزل افتاده است

غرض ز صحبت دریا کشاکش است چو موج

وگرنه گوهر تمکین به ساحل افتاده است

زبان شمع مگر مصرعی ز صائب خواند؟

که باز شور قیامت به محفل افتاده است

ادامه مطلب
جمعه 21 خرداد 1395  - 8:34 PM

به نامرادی ما عشق مایل افتاده است

وگرنه مطلب کونین در دل افتاده است

در آن محیط کرم، دور باش منعی نیست

کف از سبکسری خود به ساحل افتاده است

همان که در طلبش رفته ای ز خود بیرون

تمام روز به میخانه دل افتاده است

مرا که دست و دل از کار رفته است، چه سود

که دست یار به دوشم حمایل افتاده است؟

ز عاجزانه نگاهم، ز دست قاتل تیغ

به روی خاک، مکرر چو بسمل افتاده است

ز ما به همت خشک ای فقیر قانع شو

که کار ما به جوانمردی دل افتاده است

سیه دلی که ترا بسته است بند قبا

ازان لطافت اندام، غافل افتاده است

عجب که گریه ما در دلش اثر نکند

که دانه پاک و زمین سخت قابل افتاده است

نشسته است به گل، بارها سفینه چرخ

به کوچه ای که مرا رخت در گل افتاده است

نصیب کشته عشق از بهشت جاویدان

همین بس است که در پای قاتل افتاده است

نظر ز حلقه فتراک برنمی دارم

که این دریچه به جنت مقابل افتاده است

به شوخی مژه یار می توان پی برد

ز رخنه های نمایان که در دل افتاده است

نظر ز حال فروماندگان دریغ مدار

ترا که چشم به دیدار منزل افتاده است

به تخم سوخته ما چه می تواند کرد؟

زمین میکده هر چند قابل افتاده است

ز بزم وحشت پروانه می کشد آزار

وگرنه شمع مکرر به محفل افتاده است

به خاکساری افتادگان نمی خندد

کسی که یک دو قدم در پی افتاده است

ز آتشین رخ ساقی گمان بری صائب

که اخگری به گریبان محفل افتاده است

ادامه مطلب
جمعه 21 خرداد 1395  - 8:34 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 394

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4453260
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث