به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

ریاض هستی ما سبز از می ناب است

بنای زندگی ما چو خضر بر آب است

همین نه خانه ما در گذار سیلاب است

بنای زندگی خضر نیز بر آب است

ازان چو ناخنه در دیده می خلد قد خم

که در کشیدن دامان مرگ قلاب است

اگر چه موی سفیدست صبح آگاهی

به چشم نرم تو بیدرد، پرده خواب است

کجا خورد غم عریان تنان، خودآرایی

که تا به گردن خود در سمور و سنجاب است

سپهر در خم صاحبدلان عبث کرده است

نهنگ را چه غم از حلقه دام گرداب است؟

ز شور حشر محابا نمی کند عاشق

نمک به دیده حیران عشق مهتاب است

به حیرت از لب میگون آب پریرویم

که با چکیدن دایم مدام شاداب است

برون ز بحر تهیدست آید آن غواص

که در صدف طلبد گوهری که نایاب است

چرا ز ناله عشاق خویش بیخبرند؟

اگر نه شبنم گلزار حسن سیماب است

نمی شود دل آگاه از خدا غافل

همیشه قبله نما را نظر به محراب است

دهن به محراب مکن باز چون صدف صائب

درین زمانه که گوهرشناس نایاب است

ادامه مطلب
جمعه 21 خرداد 1395  - 8:06 PM

خراب حالی ما از درازی دست است

ز همت است که دیوار ما چنین پست است

ز نوبهار جهان رنگ اعتدال مجوی

که عندلیب تهیدست و غنچه زرمست است

دل تو چون گل رعنا دو رنگ افتاده است

وگرنه حسن خزان و بهار یکدست است

خلاصی دل ازان زلف آرزوی خطاست

که مرغ، بی پر و بال است و کوچه بن بست است

به زهد خشک قناعت نمی توان کردن

کنون که هر سر خاری پیاله در دست است

حساب دین و دل از ما به حشر اگر طلبند

بهانه ای چو سر زلف یار در دست است

نبست غنچه منقار عندلیبان را

فغان که چاشنی نوشخند گل پست است

چو غنچه سر به گریبان کشیده ام صائب

ز بس به چشم من این سقف نیلگون پست است

ادامه مطلب
جمعه 21 خرداد 1395  - 8:06 PM

غبار هستی ما پرده دار سیلاب است

کتان طاقت ما شیر مست مهتاب است

دهان شیر بود خوابگاه وادی عشق

حصار عافیت این محیط، گرداب است

چنان ز سیر چمن خاطرم گزیده شده است

که شاخ گل به نظر آستین قصاب است

عیار آتش روی ترا چه می داند؟

هنوز دیده آیینه در شکرخواب است

اگر ز غیبت ما در حضور می افتند

حضور خاطر ما در حضور احباب است

ترا چه بهره ز رنگینی کلام بود؟

که همچو طفلان چشمت به سرخی باب است

به دور زلف تو کفر آنچنان رواج گرفت

که طاق نسیان امروز طاق محراب است

سر مشاهده عیب خود اگر داری

کدام آینه بهتر ز عالم آب است؟

چرا خموش نگردند طوطیان صائب؟

سخن شناس درین روزگار نایاب است

ادامه مطلب
جمعه 21 خرداد 1395  - 8:06 PM

ترا که عالم آیینه عالم آب است

چه احتیاج به تحصیل باده ناب است؟

به گرد راز دل ما که می تواند گشت؟

خزینه گهر ما به مهر گرداب است

ز عشق اگر نکنم گریه، نیست بیدردی

غبار خاطر من سنگ راه سیلاب است

ز چهره گل سیراب، رنگ شد سفری

هنوز شبنم بیدرد در شکرخواب است

دری که بر رخ زاهد به گل برآوردند

به چشم مردم ظاهرپرست محراب است

گرفته است تب احتیاج عالم را

مدار چرخ تنک مایه هم به دولاب است

ز سیل حادثه دلهای روشن آسوده است

درین خرابه متاعی که هست مهتاب است

چرا صدف نکند چاک، سینه را صائب؟

درین زمانه که گوهرشناس نایاب است

ادامه مطلب
جمعه 21 خرداد 1395  - 8:01 PM

بر روی تو صفا از خط شبرنگ گرفت

آخر این آینه خوش صیقلی از رنگ گرفت

مرغ دل با قفس سینه به پرواز آمد

باز این مطرب تر دست چه آهنگ گرفت؟

گشت از سلسله عمر ابد کامروا

هر که دامان سر زلف تو در چنگ گرفت

سبز شد ناخن تدبیر و نمی گردد صاف

از نم اشک که آیینه من زنگ گرفت؟

ورق بال مرا صفحه مسطر زده کرد

بس که بر بلبل من کار قفس تنگ گرفت

نه همین چهره صائب ز تو خونین جگرست

هر که آمد به تماشای تو این رنگ گرفت

ادامه مطلب
جمعه 21 خرداد 1395  - 8:01 PM

پرستشی که مدام است می پرستی ماست

شبی که صبح ندارد سیاه مستی ماست

اگر چه هستی ما چون حباب یک نفس است

دل پر آبله بحر از هواپرستی ماست

ز بخل نیست اگر بسته ایم راه سؤال

در آستین کف سایل ز پیشدستی ماست

نهشت در سر ما مغز، پوچ گوییها

فنای خرمن هستی ز باد دستی ماست

عروج مهر کند عمر سایه را کوتاه

بلند پایگی آسمان ز پستی ماست

ز خود برآمدگانند محو حق صائب

گرفته ماه تمام از غبار هستی ماست

ادامه مطلب
جمعه 21 خرداد 1395  - 8:01 PM

 

خط نرسته ازان لعل آتشین پیداست

ز لطف، زهر خط از زیر این نگین پیداست

خبر ز نامه سربسته می دهد عنوان

عتاب و ناز تو از صفحه جبین پیداست

ز موج، روشنی آب می شود معلوم

صفای ساعدت از چین آستین پیداست

به درد و صاف می از جام می توان پی برد

ز روی خوب تو آثار مهر و کین پیداست

عیان بود رگ جان از صفای پیکر تو

به رنگ رشته که از گوهر ثمین پیداست

هلال و بدر نگردد اگر چه یک جا جمع

مه تمام سرین از هلال زین پیداست

شده است ناز غرورت یکی هزار امروز

در آبگینه نظر کرده ای، چنین پیداست

ز حرص نوشی ز چشم تو نیش پنهان است

وگرنه نشتر زنبور از انگبین پیداست

توان ز ظاهر هر کس به باطنش ره برد

ز آب شوری و شیرینی زمین پیداست

به امتحان نبود اهل هوش را حاجت

عیار عالم و جاهل ز همنشین پیداست

ز سایل است نمایان عیار جود کریم

که باد دستی خرمن ز خوشه چین پیداست

چو آتشی که نمایان بود به شب صائب

دل کبابم ازان زلف عنبرین پیداست

ادامه مطلب
جمعه 21 خرداد 1395  - 8:01 PM

حضور دل نبود با عبادتی که مراست

تمام سجده سهوست طاعتی که مراست

نفس چگونه برآید ز سینه ام بی آه؟

ز عمر رفته به غفلت ندامتی که مراست

ز رستخیز نباشد گناهکاران را

ز خود حسابی، در دل قیامتی که مراست

اگر به قدر سفر فکر توشه باید کرد

نفس چگونه کند راست، فرصتی که مراست؟

ز داغ گمشده فرزند جانگداز ترست

ز فوت وقت به دل داغ حسرتی که مراست

مرا به عالم بالا دلیل خواهد شد

ازین جهان فرومایه، وحشتی که مراست

به دل ز خاک گرانسنگ نیست قارون را

ز خاکدان جهان، گرد کلفتی که مراست

به هیچ دشمن خونخوار، بیجگر را نیست

به دوستان زبانی عداوتی که مراست

ز آسیای گرانسنگ، دانه را نبود

ز سیر و دور فلک ها شکایتی که مراست

به هیچ حسن گلوسوز نیست عاشق را

به داغهای جگرسوز، الفتی که مراست

نصیب خال ز کنج دهان خوبان نیست

ز گوشه گیری مردم حلاوتی که مراست

نموده است شکر خواب را به مخمل تلخ

ز خاک، بستر و بالین راحتی که مراست

سراب را ز جگرتشنگان بادیه نیست

ز میزبانی مردم خجالتی که مراست

همین بس است که فارغ ز دید و وادیدم

ز دور گردی مردم کفایتی که مراست

چو کوتهی نبود در رسایی قسمت

چرا دراز شود دست حاجتی که مراست؟

به هیچ پیر نباشد مرید صادق را

به عشق تازه جوانان ارادتی که مراست

به چشم سرمه، جهان را سیاه می سازد

ز یار گوشه چشم عنایتی که مراست

به هم چو شیر و شکر، سنگ و شیشه می جوشد

اگر برون دهم از دل محبتی که مراست

به خرج کردن اوقات چون نورزم بخل؟

که پاسبانی وقت است طاعتی که مراست

دهان سایل اگر پر گهر کند چو صدف

ز انفعال شود آب، همتی که مراست

چو غنچه سر به گریبان کشیده ام صائب

نسیم راه نیابد به خلوتی که مراست

ادامه مطلب
جمعه 21 خرداد 1395  - 8:01 PM

چو خط ز عارض آن فتنه جهان برخاست

ز سبزه موی بر اندام گلستان برخاست

بنفشه از دل آتش برون نیامده است

چسان ز روی تو این عنبرین دخان برخاست؟

چنان در آتش بیطاقتی فشردم پای

که از سپند به تحسین من فغان برخاست

کدام راه زد این مطرب سبک مضراب؟

که هوش از سر من آستین فشان برخاست

زبان ناله بلبل چو غنچه پیچیده است

در آن چمن که مرا بند از زبان برخاست

چنان خمش به گریبان خاک سر بردم

که سبزه ام ز سر خاک بی زبان برخاست

به خاک راهگذار می توان برابر شد

به دستگیری مردم نمی توان برخاست

دلیل حفظ الهی است غفلت مردم

که ترس از دل این گله، از شبان برخاست

ز بازی فلک آگه نیم، همین دانم

که از کنار بساطش نمی توان برخاست

هما ز سایه من طبل می خورد صائب

ز بس صدای شکستم ز استخوان برخاست

ادامه مطلب
جمعه 21 خرداد 1395  - 8:01 PM

شکستگی دل از دیده ترم پیداست

به سنگ خوردن مینا ز ساغرم پیداست

دهان زخم بود ترجمان تیغ خموش

ز جوی شیر چو فرهاد جوهرم پیداست

ز ناتوانی من خامه می گزد انگشت

که رگ ز صفحه تن همچو مسطرم پیداست

نشد نهفته ز تن داغهای پنهانم

همان ز گرد، سیاهی لشکرم پیداست

چنان که شمع نماید ز پرده فانوس

برون ز نه صدف چرخ گوهرم پیداست

چو بوریاست ز پهلوی خشک بستر من

قماش خواب ز نرمی بسترم پیداست

به غیر موی سر خود مرا کلاهی نیست

گذشتن از سر دنیا ز افسرم پیداست

به حلم دوست دلیل است خواب غفلت من

بهم نخوردن دریا ز لنگرم پیداست

اگر چه بحر گرانمایه است دایه من

همان غبار یتیمی ز گوهرم پیداست

ز کاسه سر منصور باده می نوشم

عیار حوصله من ز ساغرم پیداست

ز گرد خوان فلک زله ای که من بستم

چو ماه عید ز پهلوی لاغرم پیداست

نهان چگونه کنم فیض کنج عزلت را؟

که فتح باب ز نگشودن درم پیداست

ستاره سوخته ای همچو من ندارد عشق

که روز روشن از افلاک اخترم پیداست

توان ز گریه من یافت درد من صائب

شکوه بحر ز سیمای گوهرم پیداست

ادامه مطلب
جمعه 21 خرداد 1395  - 8:01 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 394

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4455496
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث