به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

چمن سبز فلک را چمن آرایی هست

زیر این زنگ، نهان آیینه سیمایی هست

مشو ای بیخبر از دامن فرصت غافل

دو سه روزی که ترا پنجه گیرایی هست

نیست ممکن که چو مرکز نکند خود را جمع

هر که داند که درین دایره بینایی هست

نشوی یک دم از اندیشه کشتی غافل

گر بدانی که ترا پیش چه دریایی هست

زین تزلزل که به جایی نپذیرد آرام

می توان یافت که دل را به نظر جایی هست

چون برآید دل ازان سلسله زلف دراز؟

که به هر حلقه او دام تماشایی هست

از عنان تابی اندیشه توان بردن راه

که درین پرده دل، دلبر خودرایی هست

این ندا می رسد از رفتن سیلاب به گوش

که درین خشک ممانید که دریایی هست

از سیه خانه لیلی نتوان دل برداشت

ورنه مجنون مرا دامن صحرایی هست

نیست ممکن که به زنجیر توان داشت نگاه

یوسفی را که به ره چشم زلیخایی هست

دامن عصمت گل را نتوان دیدن چاک

ورنه چون خار، مرا پنجه گیرایی هست

می تواند قدمی چید گل از نشتر خار

که ز هر آبله اش دیده بینایی هست

دل سودازده ای هست مرا از دو جهان

زلف مشکین ترا گر سر سودایی هست

ایمن از سیل حوادث نتوانی گردید

تا ترا زیر فلک مسکن و مأوایی هست

پرده صورتی چشم، حجاب تو شده است

ورنه در پرده دل نیز تماشایی هست

نیست ز اندیشه فردا غم امروز مرا

وقت آن خوش که ندانست که فردایی هست

دید فردوس برین را و خجالتها برد

آن که می گفت به از گوشه دل جایی هست

راه در انجمن عشق نداری صائب

تا ترا در دل مجروح تمنایی هست

ادامه مطلب
جمعه 21 خرداد 1395  - 7:36 PM

به بهشتی نتوان رفت که رضوانی هست

ننهم پای در آن خانه که دربانی هست

نیست زنجیر سر زلف تو بی دل هرگز

دایم این سلسله را سلسله جنبانی هست

سنگ راه من سودازده طفلان شده اند

ورنه مجنون مرا نیز بیابانی هست

عرق شرم، مرا فرصت نظاره نداد

دیده خون می خورد آنجا که نگهبانی هست

دهن تنگ تو بسیار بخیل افتاده است

ورنه هر داغ مرا چشم نمکدانی هست

خنده چون پسته ز خونین جگران بیدردی است

ورنه در پوست مرا هم لب خندانی هست

نیست ممکن که نفس راست کند در دل بحر

صدفی را که به کف گوهر غلطانی هست

به عزیزی رسد از پله خواری به دو گام

یوسفی را که به طالع چه و زندانی هست

می شود زندگی تلخ به شیرینی صرف

طوطیی را که امید شکرستانی هست

می کند عامل معزول، مرا دربدری

ورنه در خانه مرا دفتر و دیوانی هست

در خزان هم گلش از بار نریزد صائب

هر ریاضی که در او مرغ خوش الحانی هست

ادامه مطلب
جمعه 21 خرداد 1395  - 7:36 PM

خلوت آینه را طوطی غمازی هست

هر کجا روی نهادیم سخنسازی هست

نیست مجنون وفادار مرا پای گریز

ورنه چون زور جنون سلسله پردازی هست

چشم نظارگیان تاب ندارد، ورنه

دل تاریک مرا آینه پردازی هست

از نفس های پریشان غبارآلودم

می توان یافت که در سینه سبکتازی هست

فیض سر رشته امید عمومی دارد

در حریمی که نگاه غلط اندازی هست

دامن گل نشود زخمی سر پنجه خار

گلستانی که در او شعله آوازی هست

انتظار جگر سوختگان سنگ ره است

ورنه ما را چو شرر رخصت پروازی هست

تا نبارد به سرش تیغ، دهن نگشاید

چون صدف در دل هر کس گهر رازی هست

روی برتافتن از سیلی غم بیجگری است

ورنه چون رنگ، مرا شهپر پروازی است

چون شرر آمدن و رفتن ما هر دو یکی است

ما چه دانیم که انجامی و آغازی هست

حیف باشد که درین دشت شکاری نکند

هر که را قوت سرپنجه شهبازی هست

از نواهای جگرسوز تو صائب پیداست

که ترا در دل صد پاره نواسازی هست

ادامه مطلب
جمعه 21 خرداد 1395  - 7:36 PM

می حرام است در آن بزم که هشیاری هست

خواب تلخ است در آن خانه که بیماری هست

با پریشان نظری بس که بدم، می شکنم

هر کجا آینه ای بر سر بازاری هست

می توان با گل خورشید نظر بازی کرد

همچو شبنم اگرت دیده بیداری هست

خضر بر گرد سر درد طلب می گردد

کعبه فرش است در آن سینه که آزاری هست

صبح آدینه و طفلان همه یک جا جمعند

بر جنون می زنم امروز که بازاری هست

بخت زنگار چرا سبز نباشد صائب؟

روز و شب در بغلش آینه رخساری هست

ادامه مطلب
جمعه 21 خرداد 1395  - 7:36 PM

پاک شد دل چو به آن آینه سیما پیوست

سیل ناصاف نماند چو به دریا پیوست

می کشد سلسله موج به دریا آخر

وقت دل خوش که به آن زلف چلیپا پیوست

مادر از دامن فرزند نمی دارد دست

طعمه خاک شودهر که به دنیا پیوست

سیل چون پهن شود، خرج زمین می گردد

جای رحم است بر آن دل که به صد جا پیوست

هر که دارد نظر پاک، نماند به زمین

سوزن از دیده روشن به مسیحا پیوست

دورگردست ز افسردگی خویش همان

گر به ظاهر کف بی مغز به دریا پیوست

دست در دامن خورشید زند چون شبنم

هر که صائب به دل و دیده بینا پیوست

ادامه مطلب
جمعه 21 خرداد 1395  - 7:32 PM

غوطه در خون زند آن چشم که دیدن دانست

رزق دندان شود آن لب که مکیدن دانست

پوست بر پیکر خود چاک زند همچو انار

خون هر سوخته جانی که چکیدن دانست

سایه سنبل فردوس بر او زنجیرست

دست هر کس که سر زلف کشیدن دانست

لب کوثر به مذاقش دم شمشیر بود

می پرستی که لب جام مکیدن دانست

نگشاید دلش از سیر خیابان بهشت

هر که در کوچه آن زلف دویدن دانست

نتوان داشت به زنجیر ز مژگان او را

طفل اشکی که به رخسار دویدن دانست

به پر کاه نگیرد سخن ناصح را

چون شرر دیده هر کس که پریدن دانست

گو به زهر آب دهد تیغ زبان را دشمن

گوش ما چاشنی تلخ شنیدن دانست

چون نشوید دهن از چاشنی شیر به خون؟

طفل ما لذت انگشت مکیدن دانست

پرتو شمع تو تا پرده فانوس شکافت

صبح محشر روش جامه درین دانست

غور کن در سخن صائب و کیفیت بین

نتوان نشأه می را به چشیدن دانست

ادامه مطلب
جمعه 21 خرداد 1395  - 7:32 PM

نقش روی تو در آیینه جان صورت بست

آنچه می خواستم از غیب همان صورت بست

صحبت آینه و عکس بود پا به رکاب

در دل و دیده خیال تو چسان صورت بست؟

از سر کلک قضا نقطه اول که چکید

زان سیاهی دل و چشم نگران صورت بست

عشق ازان برق که در خرمن آدم افکند

از دخانش فلک گرم عنان صورت بست

حسن تا پرده ز رخساره گلرنگ گرفت

عشق با دیده خونابه فشان صورت بست

صورت هر چه درین نشأه دل از خلق گرفت

روی ازین نشأه چو گرداند همان صورت بست

صورت حال من از خامه نقاش بپرس

نقش بیچاره چه داند که چسان صورت بست؟

پیش ازین فکر همه صورت بی معنی بود

معنی از خامه صائب به جهان صورت بست

ادامه مطلب
جمعه 21 خرداد 1395  - 7:32 PM

ما نه آنیم که ما را به زبان باید جست

یا ز هر بی سروپا نام و نشان باید جست

اهل دل را به دل و اهل نظر را به نظر

دوستداران زبان را به زبان باید جست

مهر هر چند که در ذره نگردد پنهان

همه ذرات جهان را به گمان باید جست

گر چه از بید ثمر خواستن از بی بصری است

بوی گل از نفس سرد خزان باید جست

بی نشان را به نشان گر چه خبر نتوان یافت

خبر کعبه ز هر سنگ نشان باید جست

نتوان پشت به دیوار تن آسانی داد

خبر آب ز هر تشنه روان باید جست

هر گلی را چمنی، هر صدفی را گهری است

از دم پیر مغان، بخت جوان باید جست

عمرها نافه صفت خون جگر باید خورد

وانگه از دل نفس مشک فشان باید جست

مهر روشن نکند خانه بی روزن را

دل بیدار ز چشم نگران باید جست

چه خبر از دل رم کرده ما دارد چرخ؟

ناوک سخت کمان را ز نشان باید جست

صائب این آن غزل سید یزدست که گفت

اهل دل را به سراپرده جان باید جست

ادامه مطلب
جمعه 21 خرداد 1395  - 7:32 PM

ساغر از غیر گرفتن گل بی پروایی است

به حریفان مزه دادن ثمر رسوایی است

صحبت همنفسان باد بهار طرب است

زردی چهره خورشید گل تنهایی است

به خط سبز نوشته است به مجموعه سرو

کآفت بی ثمری لازمه رعنایی است

هر سپهدار درین دشت سپاهی دارد

لشکر فیض به زیر علم تنهایی است

در زمینی که توان رو به قفا کرد سفر

به عصا راه بریدن اثر بینایی است

چه عجب صائب اگر داغ نسوزد بر سر

گل زدن بر سر دستار ز بی پروایی است

ادامه مطلب
جمعه 21 خرداد 1395  - 7:32 PM

 

سرو را سرکشی از بار ز بی پروایی است

حاصل دست فشاندن به ثمر رعنایی است

فرد شو فرد ز مردم که فتوحات جهان

یک قلم جمع به زیر علم تنهایی است

لازم تیر هوایی است جدایی ز هدف

به مقامی نرسد هر که دلش هر جایی است

پیش احمق نه ز عجزست مرا خاموشی

طرف بحث به نادان نشدن دانایی است

لنگر من سبک از شورش طوفان نود

که به امید خطر کشتی من دریایی است

دل روشن ز غم روی زمین فارغ نیست

زردی چهره خورشید ز روشن رایی است

هر که صائب دل خود داد به آهو چشمی

گر چه در کوچه و بازار بود صحرایی است

ادامه مطلب
جمعه 21 خرداد 1395  - 7:32 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 394

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4458253
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث