به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

ترجمان دل صاحب نظران خاموشی است

حجت ناطق کامل هنران خاموشی است

رخنه آفت معموره دل گفتارست

مهر گنجینه روشن گهران خاموشی است

خامشی لنگر آرام بود دلها را

کمر وحدت این سیمبران خاموشی است

شاهد روشنی دل، نفس سوخته است

سرمه دیده بالغ نظران خاموشی است

کف دریای گهرخیز نظر، گفتارست

لنگر کشتی چشم نگران خاموشی است

حرف، نخلی است که در شارع عام افتاده است

روزی خاصه بی برگ و بران خاموشی است

ذوق گفتار نصیب دگران می باشد

باغ دربسته خونین جگران خاموشی است

سیردل بی لب خاموش ندارد پرگار

نقطه مرکز بی پا و سران خاموشی است

آنچنان کآینه را پنبه کند پاک از گرد

صیقل سینه روشن گهران خاموشی است

چند مشغول توان شد به سخن پردازی؟

صائب آیینه کامل نظران خاموشی است

ادامه مطلب
جمعه 21 خرداد 1395  - 7:32 PM

مایه پرورش عالم اسباب یکی است

باغ هر چند به صد رنگ بود آب یکی است

لطف چون قهر مرا زیر و زبر می سازد

نسبت سیل به این خانه و مهتاب یکی است

محو دیدار ندارد خبر از لطف و عتاب

چشم حیرت زدگان را نمک و خواب یکی است

غافل از مستی حسنی ز جگرسوختگان

داغ در چشم تو و لاله سیراب یکی است

چه کنم آه که در دیده بی پروایان

صبر آیینه و بیتابی سیماب یکی است

عجز و قدرت نشود مانع بیباکی عشق

خانه شاه و گدا در ره سیلاب یکی است

قانع از قامت یارست به خمیازه خشک

بخت آغوش من و طالع محراب یکی است

دل سودازده را مایه سرگردانی است

حلقه چشم تو و حلقه گرداب یکی است

نیست در مشرب من ساده و نوخط را فرق

درد پیش من مخمور و می ناب یکی است

رشته جان من و رشته آن موی کمر

چون نپیچند به یکدیگر اگر تاب یکی است؟

در میان گل و مل نیست دورنگی صائب

مدت جوش گل و جوش می ناب یکی است

ادامه مطلب
جمعه 21 خرداد 1395  - 7:32 PM

عالم امنی اگر هست همین بیهوشی است

هست اگر جنت در بسته همین خاموشی است

هر که افتاده به زندان خرد می داند

که پریخانه صاحب نظران بیهوشی است

ای صبا درگذر از غنچه لب بسته من

که گشاد دل من در گره خاموشی است

در سر تیغ زبان بیهده گویان را نیست

فتنه هایی که نهان زیر سر سر گوشی است

پختگی در خور جوش است درین میخانه

خامی باده نارس گنه کم جوشی است

گل بی خاری اگر هست درین خارستان

پیش صاحب نظران مهر لب خاموشی است

غرض از خوردن می صائب اگر بیخبری است

خوردن خون دل خود چه کم از می نوشی است؟

ادامه مطلب
جمعه 21 خرداد 1395  - 7:32 PM

خط چرا در لب همچون شکرش سوخته است؟

از دم گرم که آب گهرش سوخته است؟

تا چه گستاخی ازان طوطی خط سرزده است

که لب چون شکرت بال و پرش سوخته است؟

هیچ اندیشه ز خورشید قیامت نکند

هر که از داغ عزیزی جگرش سوخته است

دیدن دامن تر چند شود دوزخ من؟

ای خوشا لاله که دامان ترش سوخته است

می زند موج ز خاکستر او آب حیات

هر دلی را که فروغ گهرش سوخته است

دل پر داغ من از سردی دوران، ماند

به درختی که ز سرما ثمرش سوخته است

اشک در پرده دل سوخت ز سوز جگرم

جای رحم است بر آن گل که زرش سوخته است

خنک آن سینه که از شعله بی پروایی

آرزوهای جهان در جگرش سوخته است

باز چون شعله جواله ندارد آرام

گر چه پروانه ما بال و پرش سوخته است

دوری بحر مرا سوخت، خوشا آن غواص

که نفس در دل بحر گهرش سوخته است

می رسد سوخته جانی به مراد دو جهان

که مراد دو جهان در نظرش سوخته است

این قدر داغ دل لاله جگر سوز نبود

بر دل گرم که یارب جگرش سوخته است؟

در طریقت کسی از گرمروان در پیش است

که درین راه، نفس بیشترش سوخته است

دامن دشت جنون بی اثر مجنون نیست

لاله دستی است که در زیر سرش سوخته است

گر چه یاقوت نمی سوزد از آتش صائب

لاله از آتش گلها جگرش سوخته است

ادامه مطلب
جمعه 21 خرداد 1395  - 7:24 PM

نه همین دل ز لب لعل تو پر شور شده است

که جگرگاه بدخشان ز تو ناسور شده است

شوخ چشمی که نظر بر دل من دوخته است

سینه سنگ ازو خانه زنبور شده است

خانه آینه در بر رخ یوسف بندد

بس که از نعمت دیدار تو معمور شده است

دایم از جوش جنون سینه من صد چاک است

سنگ مینای من این باده پر زور شده است

می کند خوش سخنی صافدلان را دشمن

دیده آینه بر طوطی ما شور شده است

نشود کشته عشق از سخن حق خاموش

دار از بیخبری منبر منصور شده است

ذره ای نیست که از مهر تو خالی باشد

در زمان تو فلک یک سر پر شور شده است

صائب آن بلبل آتش نفسم عالم را

که قفس از دم گرمم شجر طور شده است

ادامه مطلب
جمعه 21 خرداد 1395  - 7:17 PM

دیدن تازه خطان شاهد بالغ نظری است

واله آیه رحمت نشدن بی بصری است

بر خود از خجلت آن موی میان می پیچد

مور هر چند که مشهور به نازک کمری است

ناله من چه کند با تو که شور محشر

کوه تمکین ترا قهقهه کبک دری است

چون دل از دامن صحرای جنون بردارم؟

من که هر موج سرابم به نظر بال پری است

بر دل من که زبی همنفسی غنچه شده است

نفس سوخته عشق نسیم سحری است

همچو خورشید به یک چشم جهان را دیدن

نیست از نقص بصیرت که ز روشن گهری است

از بصیرت نبود خرج تماشا گشتن

چشم پوشیدن از اوضاع جهان دیده وری است

ساده لوحان حریصش به گره می بندند

گر چه چون ریگ روان خرده جانها سفری است

هر کمالی است در اینجا به زوال آبستن

تیغ خود را چو سپر کرد مه نو سپری است

نیست ممکن که نلرزد ز شکستن بر خویش

شیشه هر چند که در کارگه شیشه گری است

این که از شهپر طاوس مگس ران سازند

در زمین سیه هند، گل جلوه گری است

صائب از داغ غریبی به وطن می سوزد

همچو یعقوب مقیمی که عزیزش سفری است

ادامه مطلب
جمعه 21 خرداد 1395  - 7:17 PM

نفس باد بهاران چمن آرای خوشی است

سایه ابر عجب دام تماشای خوشی است

نفس گرم طلب کن ز جگرسوختگان

که در احیای دل مرده مسیحای خوشی است

کج مکن پیش قدم گردن خود چون مینا

کز دل و چشم ترا ساغر و مینای خوشی است

چه زنی قطره به هر سوی، فرو رو در خویش

که درین تنگ صدف گوهر یکتای خوشی است

تو بدآموز به صحرا شده ای چون مجنون

ورنه وحشت زده را گوشه دل جای خوشی است

اگر از هر دو جهان چشم توانی پوشید

در پریخانه دل آینه سیمای خوشی است

وصل هر چند میسر به تمنا نشود

مکن اندیشه دیگر که تمنای خوشی است

بوسه ای گر به دو عالم دهد آن جان جهان

از ندامت مکن اندیشه که سودای خوشی است

صائب از صحبت خوبان جهان قسمت ما

نیست گر لطف بجا، رنجش بیجای خوشی است

ادامه مطلب
جمعه 21 خرداد 1395  - 7:17 PM

گل اگر پرده نشین است چه جای گله است؟

خار این بادیه در پرده صد آبله است

هر که گردید سبکروح، نماند به زمین

بوی گل را نفس باد صبا راحله است

رشته جان سراسیمه مشتاقان است

هر طرف موج سرایی که درین مرحله است

نیست در باده کمی میکده عرفان را

این قدر هست که منصور تنک حوصله است

می دهد هر جرس از آبله پر خون یاد

چشم خونبار که یارب پی این قافله است؟

محنت روی زمین با دل من دارد کار

خار صد بادیه را چشم بر این آبله است

نفس آگاه دلان عاجز شیطان نشود

سگ کم از شیر نباشد چو شبان با گله است

چون نباشد به سر زلف سخن سوگندش؟

صائب از حلقه به گوشان همین سلسله است

ادامه مطلب
جمعه 21 خرداد 1395  - 7:17 PM

دوزخ اهل نظر، پاس نگه داشتن است

چه بهشتی است که معشوقه ما بازاری است!

راه عشق از خودی توست چنین پست و بلند

اگر از خویش برآیی، همه جا همواری است

تا درین دایره ای، خون خور و خاموش نشین

که در آغوش رحم، کار جنین خونخواری است

عافیت می طلبی، پای خم از دست مده

که بلاها همه در زیر سر هشیاری است

نسبت فقر به هر بی سر و پا نتوان کرد

شال پیچیدن این قوم ز بی دستاری است

در کمین است که صیدی نجهد از دامش

غنچه خسبیدن زهاد نه از دینداری است

(کار ما نیست سر زلف سخن شانه زدن

اینقدر هست که یک پرده به از بیکاری است!)

نسبتش با همه جا و همه کس یکسان است

هر که چون صائب از آیین تکلف عاری است

مستی چشم تو در مرتبه هشیاری است

خواب آهونگهان شوختر از بیداری است

ادامه مطلب
جمعه 21 خرداد 1395  - 7:17 PM

 

فلک پیر بسی مرگ جوانان دیده است

این کمان پشت سر تیر فراوان دیده است

هر که در بزم می آن چهره خندان دیده است

در دل آتش سوزنده گلستان دیده است

لاله زاری شده از داغ، دل پر خونش

تا لب لعل ترا کان بدخشان دیده است

بخت خوابیده ز اقبال تو گردد بیدار

صبح در خواب کی آن چهره خندان دیده است؟

در برآوردن خط، حسن شتابی دارد

تا چه کوتاهی ازان زلف پریشان دیده است؟

موی جوهر به تن آینه از غیرت خاست

تا که گستاخ دگر چهره جانان دیده است؟

چه کند موجه شمشیر تغافل با ما؟

لنگر طاقت ما کشتی طوفان دیده است

به دو صد چشم نبینند نظرپردازان

آنچه آیینه به یک دیده حیران دیده است

شکوه از وضع جهان کار تنک ظرفان است

دیده ما پر ازین خاب پریشان دیده است

ای جوان پر به زبردستی خود غره مشو

پل ما پشت سر سیل فراوان دیده است

نیست از گرمی خورشید قیامت باکش

هر که صائب جگرش داغ عزیزان دیده است

ادامه مطلب
جمعه 21 خرداد 1395  - 7:17 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 394

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4458194
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث