به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

چنان کز آن لب خامش عتاب می بارد

ز آرمیدن ما اضطراب می بارد

ترست از عرق شرم چهره تو مدام

ستاره دایم ازین آفتاب می بارد

به چشم عاشق لب تشنه سبزه لب جوست

اگرچه زهر ز تیغ عتاب می بارد

که گفته است در ابر سفید باران نیست؟

که شرم حسن ز روی نقاب می بارد

دگر کدام جگر تشنه را گداخته است؟

که آب رحم ز موج سراب می بارد

کمر به خون که بسته است تیغ غمزه او؟

که همچو جوهر ازو پیچ و تاب می بارد

ز خنده که فتاده است در دلم آتش؟

که جای اشک، نمک زین کباب می بارد

ز غافلان چه توقع، که در زمانه ما

ز روی دولت بیدار خواب می بارد

ز گریه منع دل داغدار نتوان کرد

ز گوهری که یتیم است آب می بارد

خیال روی که در دل گذشت صائب را؟

که دیگر از دم گرمش گلاب می بارد

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 7:03 PM

طراوتی که ز رخسار یار می بارد

کجا ز ابر به چندین بهار می بارد؟

مرا ز روی فروزان شمع روشن شد

که نور از رخ شب زنده دار می بارد

اگر نه دل سیهی راست سوختن لازم

چرا به سوخته دایم شرار می بارد؟

توان به خون دل از سوز عشق برخوردن

که داغ بر جگر لاله زار می بارد

چگونه شیشه دل ایمن از شکست شود؟

که سنگ حادثه زین نه حصار می بارد

به خلق فیض رسان باش در زمان حیات

که پیشتر ز خزان نخل بار می بارد

چو نخل هستی من بی برست، حیرانم

که سنگ بر من مجنون چه کار می بارد؟

کراست زهره که اندیشه نگاه کند؟

چنین که شرم ز رخسار یار می بارد

فشاند گرد یتیمی گهر ز دامن خویش

همان بر آینه من غبار می بارد

ازان همیشه بود روی شمع نورانی

که اشک در دل شبهای تار می بارد

چرا به اختر طالع ننازد اسکندر؟

که نور از آینه اش بر مزار می بارد

فریب راستی از کجروان مخور زنهار

که زهر بیشتر از تیر مار می بارد

ز جرم بی عدد خویش غم مخور صائب

که ابر رحمت حق بی شمار می بارد

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 7:03 PM

درشتی از فلک شیشه رنگ می بارد

زمانه ای است که از شیشه سنگ می بارد

لب صدف زده تبخال و ابر بی انصاف

به کام شیر و دهان پلنگ می بارد

گشاده رو سخن سخت نشود ز کسی

به هر دری که بود بسته سنگ می بارد

نه هر که داغ گذارد ز دردمندان است

که زهر چشم ز داغ پلنگ می بارد

تو از فشاندن تخم امید دست مدار

که ابر رحمت حق بی درنگ می بارد

اگر عیار تریهای روزگار این است

ز چهره گل امید رنگ می بارد

مدار از گل این باغ سازگاری چشم

که خون بیگنهانش ز چنگ می بارد

چرا عقیق نسازد به سادگی صائب

درین زمانه که از نام ننگ می بارد

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 7:03 PM

کجا به حال مرا چاره ساز می آرد؟

ز خویش هرکه مرا برده، باز می آرد

اگر نه عشق حقیقی درین جهان باشد

که روی من به جهان مجاز می آرد؟

به مهره دل مومین من چه خواهد کرد

رخی که آینه را در گداز می آرد

به حمله کوه گران را سبک رکاب کند

غمی که بر سر من ترکتاز می آرد

اگر نه پرده چشم جهان شود حیرت

که تاب جلوه آن سرو ناز می آرد؟

چنان که ناز ترا دور می کند از من

مرا به سوی تو عجز و نیاز می آرد

مده ز دست حیا را که صید عالم را

به چشم دوخته این شاهباز می آرد

حضور قلب بود شرط در ادای نماز

حضور خلق ترا در نماز می آرد

کند ز کعبه دلالت به دیر حاجی را

مرا ز فکر تو هرکس که باز می آرد

ازان به چشم ره گریه بسته ام صائب

که جای اشک گهرهای راز می آرد

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 7:03 PM

نشاط عالم فانی ملال می آرد

چو لاله دل سیهی رنگ آل می آرد

مرا ز کاهش ماه تمام، روشن شد

که هر کمالی با خود زوال می آرد

فریب زینت دنیا مخور ز ساده دلی

که گوشوار زرش گوشمال می آرد

نفس درازی بیجا کمند آفتهاست

به گله گرگ سگ هرزه نال می آرد

اگر عرق، نکند پرده داری رویش

که تاب شعشعه آن جمال می آرد؟

به می شکسته شود گر خمار مخموران

مرا نظاره ساقی به حال می آرد

کسی که رام کند آهوان وحشی را

ترا به خون جگر در خیال می آرد

نظر ز لفظ به معنی است موشکافان را

مرا به دام کجا خط و خال می آرد؟

خیال آن دهن و فکر آن میان صائب

مرا به عالم فکر و خیال می آرد

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 7:03 PM

جواب نامه ما را صبا نمی آرد

به چشم، کاغذی از توتیا نمی آرد

زمانه ای است که باد بهار با آن لطف

به سبزه مژده نشو و نما نمی آرد

نسیم برق عنان را چه پیش آمده است؟

که رو به کلبه احزان ما نمی آرد

به پرسشی نکند یاد، تلخکامان را

لب تو حق نمک را بجا نمی آرد

ازان سبب دل سوزن همیشه سوراخ است

که تاب دوری آهن ربا نمی آرد

چرا نسیم سر زلف در دل شبها

مرا به خاطر آن بیوفا نمی آرد؟

جواب نامه جانسوز شکوه ناکان را

به دست برق بده گر صبا نمی آرد

به ترک فقر، کلاه کسی سزاوارست

که سر فرود به بال هما نمی آرد

مجو ز سینه اغیار داغ غم صائب

زمین شور گل مدعا نمی آرد

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 7:03 PM

نظاره لب میگون خمار می آرد

گل عذار بتان خار خار می آرد

مکن ز باده گلرنگ سرخ چهره خویش

که زردرویی آن نشأه بار می آرد

فتادگان رهش از شمار بیرونند

به کوی او که مرا در شمار می آرد؟

چنان که طفل خمش می شود ز جنبش مهد

مرا تپیدن دل برقرار می آرد

نتیجه مژه اشکبار بسیارست

ز گریه تاک ثمرها به بار می آرد

شکسته دل نشود هرکه از نظاره خلق

درست، آینه از زنگبار می آرد

بود ز سنگدلان هایهای گریه من

که سیل را به فغان کوهسار می آرد

نظاره رخ خورشید طلعتان صائب

به چشم گریه بی اختیار می آرد

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 7:03 PM

چه نکهت است که باد بهار می آرد؟

که هوش می بدر از دل، قرار می آرد

شکوفه ای که ز طرف چمن هوا گیرد

کبوتری است که پیغام یار می آرد

وصال گل به کسی می رسد که چون شبنم

به گلشن آینه بی غبار می آرد

غبار حیرت اگر دیده را نپوشاند

که تاب جلوه آن شهسوار می آرد؟

دل آن ریاض که سرو تو جلوه گر گردد

دل شکسته صنوبر به بار می آرد

مرا چو برگ خزان دیده می کشد بر خاک

رخی که رنگ به روی بهار می آرد

کدام لاله ز چشم تر آستین برداشت؟

که سیل لخت دل از کوهسار می آرد

چه نعمتی است که بی حاصلان نمی دانند

که تخم اشک چه گلها به بار می آرد

به خاکساری من نیست هیچ کس صائب

که دیدنم به نظرها غبار می آرد

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 7:03 PM

جز آن دهن که ازو خنده سر برون آرد

که دیده پسته که از خود شکر برون آرد؟

فغان که طوق گلوگیر عشق، قمری را

امان نداد که از بیضه سر برون آرد

دل از عزیزی غربت نمی توان برداشت

ز گوهر آب محال است سر برون آرد

برون نمی رود از مجمر تو نکهت عود

ز محفل تو کسی چون خبر برون آرد؟

به روی سخت توان خرده از بخیل گرفت

که آهن از دل خارا شرر برون آرد

اگر ز کنج قناعت قدم برون ننهی

چو عنکبوت ترا رزق پر برون آرد

تو بیجگر کنی اندیشه از اجل، ورنه

ز شوق راه فنا مور پر برون آرد

هزار ناخن تدبیر غوطه زد در خون

که تا ز عقده زلف تو سر برون آرد

همان ز شوق دل خویش می خورد صائب

اگر ز جیب گهر رشته سر برون آرد

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 7:03 PM

چه غم ز خاطر ما دیدنی برون آرد؟

چه خار از دل ما سوزنی برون آرد؟

مرا به گوشه عزلت کشید وحشت خلق

خوشا رهی که سر از مأمنی برون آرد

درین زمانه که امید دست چربی نیست

مگر چراغ ز خود روغنی برون آرد

فغان که جاذبه عشق ماه کنعان را

امان نداد که پیراهنی برون آرد

به آفتاب رسد همچو صبح صافدلی

که از جگر نفس روشنی برون آرد

چو دود هر که درین خاکدان به خود پیچد

امید هست سر از روزنی برون آرد

چو غنچه پاک دهانی سرآمدست اینجا

که سر به جیب برد گلشنی برون آرد

ز درد ما خبرش هست اندکی صائب

کسی که گوهری از معدنی برون آرد

ادامه مطلب
دوشنبه 31 خرداد 1395  - 7:03 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 394

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4336800
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث