به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

کوثر زنده دلی چشم تر مردان است

دل پر آبله درج گهر مردان است

صبح اقبالی اگر در افق امکان هست

رخنه سینه و چاک جگر مردان است

در مصافی که زند موج بلا جوهر تیغ

تیغ از دست فکندن سپر مردان است

هر سری در خور اقبال، کلاهی دارد

سایه دار فنا تاج سر مردان است

سفر اهل جهان در طلب کام بود

از سر کام گذشتن سفر مردان است

هر پریشان سفری راهنمایی دارد

ذوق بی پا و سری راهبر مردان است

کیست خورشید که از فیض نظر لاف زند؟

چرخ او حلقه به گوش نظر مردان است

لعل و یاقوت به ناقص گهران ارزانی

پاکی ظاهر و باطن گهر مردان است

نقد هر طایفه ای در خور همت باشد

آسمان دامن پر سیم و زر مردان است

چون سر دار ز دستار گذشتن سهل است

هر که سر داد درین راه، سر مردان است

سرمه را چون به شبستان نظر بار دهند؟

گرد غم چشم به راه نظر مردان است

آسیای فلک و گرد حوادث در وی

نسخه ای از سر پر شور و شر مردان است

چرخ، سیبی است که طفلی به هوا افکنده است

در مقامی که عروج نظر مردان است

داغی از سینه عشاق گدایی داریم

چون نخواهیم چراغی، گذر مردان است

در مقامی که سخن از هنر و عیب کنند

عیب خود فاش نمودن هنر مردان است

مرده رفتم به خرابات، مسیحا گشتم

این چه فیض است که با بوم و بر مردان است

به ته بار گرانسنگ امانت رفتند

کوه در تاب ز تاب کمر مردان است

آب در دیده خورشید فلک گرداندن

چشمه کاری ز فروغ گهر مردان است

قسمت مردم بیدرد نگردد یارب!

داغ ناسور که رزق جگر مردان است

کف خاکستر صائب نشود چون اکسیر؟

روزگاری است که خاک گذر مردان است

ادامه مطلب
جمعه 21 خرداد 1395  - 7:01 PM

دل پر داغ گلستان سحرخیزان است

نفس سوخته ریحان سحرخیزان است

آه سردی که برآرند شب از سینه گرم

شمع کافور شبستان سحرخیزان است

دیده از مایده روی زمین دوخته اند

خون دل، نعمت الوان سحرخیزان است

سبز چون خضر ز چشم گهرافشان خودند

چشم تر چشمه حیوان سحرخیزان است

شب تاریک که در چشم جهان میل کشد

سرمه دیده حیران سحرخیزان است

آفتابی که بود ایمن از آسیب زوال

فرش در کلبه ویران سحرخیزان است

چمن سبز فلک با همه گلهای نجوم

تازه از دیده گریان سحرخیزان است

گوی زرین مه و مهر درین سبز چمن

روز و شب در خم چوگان سحرخیزان است

آفتابی که بود چشم و چراغ عالم

خجل از چهره تابان سحرخیزان است

چشم دولت که به بیدار دلی مشهور است

نسخه خواب پریشان سحرخیزان است

خیمه بیرون ز سراپرده سکان زده اند

آسمان مرکز دوران سحرخیزان است

دل پر آبله و دیده پر قطره اشک

صدف گوهر غلطان سحرخیزان است

خط کشیدن به دو عالم ز خداجوییها

مد بسم الله دیوان سحرخیزان است

گوشه دل که بود تنگتر از دیده مور

عرصه ملک سلیمان سحرخیزان است

لیلت القدر جهان دارد اگر صبحدمی

چهره تازه خندان سحرخیزان است

هر چراغی که کند خیره نظر را نورش

روشن از سینه سوزان سحرخیزان است

حاصل هر دو جهان را به فقیری دادن

ریزش سهلی از احسان سحرخیزان است

آبشان گر چه بود خون جگر، نان لب خشک

عالمی ریزه خور خوان سحرخیزان است

مشو از اس دل نازک ایشان غافل

که اثر گوش به افغان سحرخیزان است

خامش از شکوه چرخند که همچون خاتم

گردش چرخ به فرمان سحرخیزان است

نیست ممکن که گذارند به بستر پهلو

شوق تا سلسله جنبان سحرخیزان است

چه عجب گر به دعایی دل شب یاد کنند

صائب از حلقه بگوشان سحرخیزان است

ادامه مطلب
جمعه 21 خرداد 1395  - 7:01 PM

خلوت فکر، پریخانه خاموشان است

گفتگو ابجد طفلانه خاموشان است

گوش امن و دم آسوده و آرامش جان

جمع در بزم حکیمانه خاموشان است

بادپیمای سخن خاک ندارد در دست

گنج در گوشه ویرانه خاموشان است

مطلب نور بصیرت ز پریشان سخنان

کاین چراغی است که در خانه خاموشان است

باده ای خاص بود هر قدحی را اینجا

دل روشن می پیمانه خاموشان است

صدف از راز دل بحر خبرها دارد

مخزن راز، نهانخانه خاموشان است

گر چه پروانه ندارد خطر از شمع خموش

حرف یک سوخته پروانه خاموشان است

نور فیضی که دو عالم به چراغش جویند

همه شب شمع سیه خانه خاموشان است

خواب در پرده چشمش نمک سوده شود

هر که را گوش به افسانه خاموشان است

راز پوشیده نه کوزه سربسته چرخ

در لب خامش پیمانه خاموشان است

صورتی را که توان داد به معنی ترجیح

نقش دیوار صنمخانه خاموشان است

نیست بر مهره گل دیده بالغ نظران

از نفس سبحه صد دانه خاموشان است

به گریبان تأمل سر خود دزدیدن

صدف گوهر یکدانه خاموشان است

اگر آن مخزن اسرار کلیدی دارد

بی سخن، قفل در خانه خاموشان است

بال طوطی که به اقبال سخن سبز شده است

یکقلم سبزه بیگانه خاموشان است

می نابی که ندارد رگ خامی صائب

فرش در گوشه میخانه خاموشان است

ادامه مطلب
جمعه 21 خرداد 1395  - 7:01 PM

خط نارسته که در لعل لب جانان است

همچو زهری است که در زیر نگین پنهان است

خال مشکین تو از زلف دلاویزترست

خط ریحان تو گیرنده تر از قرآن است

قفل گردیدن دریاست نظر بستن من

مژه بر هم زدنم بال وپر طوفان است

زینهار از لب خندان به دل تنگ بساز

که گشاد تو چو تیر از گره پیکان است

کار بر زنده دلان چرخ نمی سازد تنگ

پسته هر چند که در پوست بود خندان است

سبز از آبله دست شود تخم امید

گر چه ظاهر سبب نشو و نما باران است

عمر پیران کهنسال به سرعت گذرد

رو به پستی چو نهد آب، سبک جولان است

یوسف افتاد گر از مکر زلیخا در بند

مصر از جوش خریدار به من زندان است

نیست از داغ غباری به دل من صائب

نفس سوختگان مغز مرا ریحان است

ادامه مطلب
جمعه 21 خرداد 1395  - 7:01 PM

گر چه رویش ز لطافت ز نظر پنهان است

هر که را می نگرم در رخ او حیران است

می توان خواند ز پشت لب او بی گفتار

سخنی چند که در زیر لبش پنهان است

حسن او پا به رکاب از خط مشکین شد و باز

فتنه مشغول صف آرایی آن مژگان است

دل عاشق شود از پرده ناموس سیاه

این چراغی است که مرگش به ته دامان است

چرخ یک حلقه چشم است و زمین مردمکش

دو جهان زیروزبر چون دو صف مژگان است

شاهدی نیست سزاوار تماشا، ورنه

در گل تیره ما آینه ها پنهان است

ریشه نخل کهنسال فزون می باشد

حرص با طول امل لازمه پیران است

صائب از دیدن خوبان نتوان دل برداشت

ورنه برداشتن دل ز جهان آسان است

ادامه مطلب
جمعه 21 خرداد 1395  - 7:01 PM

(جسم زاری است که با آه به هم پیچیده است

گردبادی که درین بادیه سرگردان است)

(دل رم کرده ما را به تغافل مسپار

که سبکسیرتر از سنگ کف طفلان است)

هر که بر عیب کسان پرده نپوشد صائب

هست صد جامه اگر بر بدنش، عریان است

گرد مشکل ما خونی صد دندان است

مهره عقل درین دایره سرگردان است

سر بی داغ، نگین خانه بی یاقوت است

دل بی آه، سفالی است که بی ریحان است

بید را بی ثمری پاس شکستن دارد

زان سر دار بلندست که بی سامان است

هر کسی دست ارادت به رکابی زده است

سر سودازدگان در قدم چوگان است

چون نخندد سر منصور چو گل بر سر دار؟

عیش فرش است در آن خانه که بی دربان است

گرد کلفت نفشاند از دل موری یک بار

زین چه حاصل که سراپای فلک دامان است؟

حلقه شد قامت مجنون ز گرانباری فکر

خط دیوانی زنجیر چه مشکل خوان است!

سبز از آبله دست شود تخم امید

مایه ابر بهاران ز کف دهقان است

دیده حرص ترا بال پریده نشکست

این همه نعمت الوان که بر این نه خوان است

بیخودی برد به جولانگه مقصود مرا

ای خوش آن خواب که مفتاح در زندان است

ادامه مطلب
جمعه 21 خرداد 1395  - 7:01 PM

از گرانخوابی ما عمر سبک جولان است

لنگر کشتی ما بال وپر طوفان است

سادگی بین که همان فکر اقامت داریم

گر چه گوی سر ما در خم نه چوگان است

می برد قامت خم رو به اجل پیران را

این کمانی است که چون تیر سبک جولان است

نیست پروای عدم دلزده هستی را

از قفس مرغ به هر جا که رود بستان است

هیچ کس ز اهل بصیرت دل ما را نشاخت

جوهری را چه گنه، گوهر ما غلطان است

دل سرگشته به کونین نمی آمیزد

گوی آماده زخم از دو سر چوگان است

تو نداری سر آزادی ازین بند گران

ورنه هر موجه این بحر بلا سوهان است

هر که در دایره پرده نشینان سخن

بی طلب پای نهد، سنگ ته دندان است

چون فلاخن که کند سنگ سبک جولانش

خواب سنگین سبب شوخی آن مژگان است

دل روشن نکند دعوی دانش صائب

عرض جوهر ندهد آینه چون رخشان است

ادامه مطلب
جمعه 21 خرداد 1395  - 7:01 PM

برق خاشاک گنه، روزه تابستان است

دود این آتش جانسوز به از ریحان است

می توان یافت ز سی پاره ماه رمضان

آنچه ز اسرار الهی همه در قرآن است

هست در غنچه لب بسته این ماه نهان

گلستانی که نسیمش نفس رحمان است

مشو از عزت این مهر الهی غافل

که درین مهر بی گنج گهر پنهان است

ماه رویی که شب قدر بود یک خالش

در سراپرده ماه رمضان پنهان است

میکند روزه ماه رمضان عمر دراز

مد انعام درین دفتر و این دیوان است

غفلت از تشنگی و گرسنگی کم گردد

که لب خشک بر این بند گران سوهان است

باش با قد دو تا حلقه این در صائب

که مراد دو جهان در خم این چوگان است

ادامه مطلب
جمعه 21 خرداد 1395  - 7:01 PM

 

زنگ آیینه من صحبت بیدردان است

نفس سوختگان مغز مرا ریحان است

نعل پیران بود از قامت خم در آتش

این کمانی است که چون تیر، سبک جولان است

آفتابی که بود ایمن از آسیب زوال

قرص نانی است که بر سفره درویشان است

آسیایی که ز خود آب بیرون می آرد

زیر گردون سبکسیر همین دندان است

می دهد زود سر سبز ز غفلت بر باد

هر که چون پسته درین بزم لبش خندان است

نیست در قافله گریه ما پیش و پسی

صدف دیده ما پر گهر غلطان است

می رسد زود به خورشید چو شبنم صائب

دیده هر که درین سبز چمن حیران است

ادامه مطلب
جمعه 21 خرداد 1395  - 7:01 PM

دل ز خال لب منظور گرفتن ستم است

دانه را از دهن مور گرفتن ستم است

خون خود ما به دو چشم تو نمودیم حلال

باده از مردم مخمور گرفتن ستم است

سخن تنگدلان را نبود پا و سری

خرده بر غنچه مستور گرفتن ستم است

در تنوری چه نفس راست نماید طوفان؟

سر این باده پر زور گرفتن ستم است

شور باشد نمک محفل ما باده کشان

بر جراحت ره ناسور گرفتن ستم است

به قدح دست مکن پیش خم باده دراز

تا بود مهر، ز مه نور گرفتن ستم است

عشق در عقل تهی مغز عبث پیچیده است

پنجه با مردم بی زور گرفتن ستم است

گر چه ظرف سخن حق نبود مردم را

دهن جرأت منصور گرفتن ستم است

در چنین وقت که از دست تو می ریزد آب

دست بر آتشم از دور گرفتن ستم است

دزد را دار کند راست، ترحم مکنید

که عصا را ز کف کور گرفتن ستم است

زخم در کان نمک کهنه نگردد صائب

دل ازین عالم پر شور گرفتن ستم است

ادامه مطلب
جمعه 21 خرداد 1395  - 7:01 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 394

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4464386
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث