به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

تا دل آزاده برگ عیش در دامن نداشت

رعشه باد خزان، دستی بر این گلشن نداشت

خار صحرا زیر پایش بستر سنجاب بود

در بساط خویش تا مجنون ما سوزن نداشت

در غریبی از لباس سلطنت شد کامیاب

در وطن هر کس چو ماه مصر پیراهن نداشت

خاکساری ها به فریاد غبار ما رسید

ورنه دست کوته ما بخت آن دامن نداشت

می دهد کیفیت می، جلوه خون حلال

از سر خاک شهیدان سر گران رفتن نداشت

حسن بیباک تو مغرورست، ورنه هیچگاه

پرتو خورشید ننگ از دیده روزن نداشت

روح را داغ عزیزان نعل در آتش نهاد

ورنه تا صد سال آهنگ سفر از تن نداشت

روح را داغ عزیزان نعل در آتش نهاد

ورنه تا صد سال آهنگ سفر از تن نداشت

بود بی می مست دل دایم درون سینه ام

گوهر شب تاب هرگز حاجت روغن نداشت

چهره عیب نهان خویش را صائب ندید

هر که از زانوی خود آیینه روشن نداشت

ادامه مطلب
جمعه 21 خرداد 1395  - 3:24 PM

سرو مینا را تذروی بهتر از پیمانه نیست

شمع را در بزم دلسوزی به از پروانه نیست

حسن ذاتی فارغ است از صنعت مشاطگان

زلف جوهر دست فرسود نسیم و شانه نیست

مرغ روح اهل مشرب را نمی آرد به دام

نقل آن مجلس که خبث سبحه صد دانه نیست

عشق پنهانم ز مستی کرد گل در انجمن

دشمنی راز نهان را چون لب پیمانه نیست

سرکشی بگذار از سر، با دل صائب بساز

شمع ایمن را گزیر از صحبت پروانه نیست

ادامه مطلب
جمعه 21 خرداد 1395  - 3:18 PM

جان و دل را رایگان آن دشمن جان برنداشت

دین و ایمان را به هیچ آن نامسلمان برنداشت

در رسایی حلقه های زلف کوتاهی نداشت

گردن آزاده ما طوق احسان برنداشت

زان لب شیرین ندادن داد ما انصاف نیست

خواهش ما از جگر هر چند دندان برنداشت

گر چه خوردم غوطه ها چون لاله در خون جگر

نقطه بخت سیه دستم ز دامان برنداشت

قدر خاموشی چه داند، هر که از تیغ زبان

چون دهان در هر سخن زخم نمایان برنداشت

دست بیداد فلک را عجز ما کوتاه کرد

گوی ما از سر به راهی زخم چوگان برنداشت

از لباس مشکفام کعبه خونگرمی ندید

هر که زخمی چند از خار مغیلان برنداشت

از شکر هرگز نخواهد ناز معشوقی کشید

مور مغروری که یک حرف از سلیمان برنداشت

در غبار انگیختن چندان که خط بیداد کرد

خال کافر چشم ازان لبهای خندان برنداشت

دل ز خوش قطره های اشک، صائب چاک شد

منت باد صبا این نار خندان برنداشت

ادامه مطلب
جمعه 21 خرداد 1395  - 3:18 PM

یاد ایامم که در تن جان ما منزل نداشت

موجه مطلق عنان ما غم ساحل نداشت

پرده بیگانگی در بحر وحدت محو بود

رشته مو از حباب این عقده مشکل نداشت

روز و شب در پرده های شرم خود می کرد سیر

لیلی صحرایی ما خانه و محمل نداشت

خوش نشین باغ و بستان بود چون آزادگان

سرو ما از تنگنای جسم، پا در گل نداشت

خرده های جان ما از شوق چون ریگ روان

فکر دوری و غم نزدیکی منزل نداشت

برگ عیش ما ز احسان بهار آماده بود

سرو ما از بی بری بار جهان بر دل نداشت

در بهارستان بی رنگی، گل بی خار ما

خار در پیراهن از اندیشه باطل نداشت

نه غم ابری و نه پروای برقی داشتیم

هیچ کس از خانه ما چشم بر حاصل نداشت

بود در دارالامان خامشی آسوده دل

شمع ما اندیشه فانوس یا محفل نداشت

بود در دارالامان خامشی آسوده دل

شمع ما اندیشه فانوس یا محفل نداشت

کار بر ما چون حباب از خودنمایی تنگ شد

ورنه تنگی ره در آن دریای بی ساحل نداشت

نوبهار بی خزان معرفت در هیچ عهد

بلبلی آتش نفس چون صائب بیدل نداشت

ادامه مطلب
جمعه 21 خرداد 1395  - 3:18 PM

هر که از عالم مجرد شد غم عالم نداشت

مالک دینار شد هر کس که یک در هم نداشت

گوهر مقصود را در دامن همت نیافت

رخنه دل را صدف یک چند تا محکم نداشت

این زمان هر آدمی صد دیو را ره می زند

رفت آن عهدی که شیطان بیم از آدم نداشت

شد فلک در روزگار این خسیسان تنگ چشم

ورنه هرگز آفتابش چشم بر شبنم نداشت

این جواب آن غزل صائب که می گوید نقی

پا به زنجیر جنون چون من کسی محکم نداشت

ادامه مطلب
جمعه 21 خرداد 1395  - 3:18 PM

 

قامتت خم گشت و پشتت بار طاعت برنداشت

چهره بی شرمیت رنگ خجالت برنداشت

شد بناگوشت سفید و بخت خواب آلود تو

در چنین صبحی سر از بالین غفلت برنداشت

پایت از رفتار ماند و پایی ننهادی به راه

ریخت دندان و لبت زخم ندامت برنداشت

با وجود رعشه پیری، کف لرزان تو

از گریبان تعلق دست رغبت برنداشت

هر که در فصل بهاران دانه اشکی نریخت

وقت خرمن خوشه ای جز آه حسرت برنداشت

در چنین هنگامه ای صائب دل بی شرم تو

پشت بیدردی ز دیوار فراغت برنداشت

ادامه مطلب
جمعه 21 خرداد 1395  - 3:18 PM

طفل بازیگوش ما زین خاکدان دل برنداشت

دست در مهد لحد از مهره گل برنداشت

تا لب خواهش گشودم راه روزی بسته شد

طبع فیاض کرم، ابرام سایل برنداشت

دور باش ناز لیلی هر قدر افشاند دست

گرد مجنون دست از دامان محمل برنداشت

بار بر دلها شود در پله افتادگی

هر که در ایام دولت باری از دل برنداشت

من چسان از زلف او کوتاه سازم دست خویش؟

شانه دست خشک ازان مشکین سلاسل برنداشت

بود از دلبستگی، از راه خونخواهی نبود

خون ما گردست از دامان قاتل برنداشت

از مآل سعی ما بی حاصلان دارد خبر

هر سبکدستی که تخم افشاند و حاصل برنداشت

شد زمین گیر از علایق، جان گردون سیر ما

کشتی ما از گرانی دل ز ساحل برنداشت

نیست غیر از دست فیاضی که بخشد بی سؤال

ابر سیرابی که آب از روی سایل برنداشت

شد ز وصل کعبه بی قطع بیابان کامیاب

راه پیمایی که دست از دامن در برنداشت

طوق قمری حلقه بیرون در شد سرو را

گردن آزادگان بار سلاسل برنداشت

قانع از گوهر به کف گردید در بحر وجود

هر که صائب عبرت از دنیای باطل برنداشت

ادامه مطلب
جمعه 21 خرداد 1395  - 3:18 PM

شب که مجلس روشنی از طلعت جانانه داشت

شمع پیش چشم دست از شهپر پروانه داشت

می کند خون در دل اکنون پنجه خورشید را

طی شد آن فرصت که زلف او سری با شانه داشت

پیش آن آیینه رو با صد حدیث آشنا

طوطی من اعتبار سبزه بیگانه داشت

از خمارآلودگان بگذشت چون جام تهی

چشم مخموری که در هر گوشه صد میخانه داشت

در خراباتی که خاک از جرعه خواری مست بود

بوی می از ما دریغ آن نرگس مستانه داشت

تا شدم عاقل به چشم من جهان تاریک شد

بود از داغ جنون گر روزنی این خانه داشت

کرد بر مجنون فضای دشت را چون شهر تنگ

صحبت گرمی که با اطفال این دیوانه داشت

تنگ ظرفی مانع شور جنون ما نشد

باده ما جوش خم در سینه پیمانه داشت

دوش کان رخسار آتشناک بزم افروز شد

بی رواجی شمع را محتاج یک پروانه داشت

صرف تن گردید اوقات شریف دل تمام

کعبه دامن بر میان در خدمت بتخانه داشت

هر که را از حلقه زهاد دیدم ساده تر

دام چون تسبیح پنهان در میان دانه داشت

بیکسی بیزار کرد از زندگی صائب را

وقت آن کس خوش که غمخواری درین غمخانه داشت

ادامه مطلب
جمعه 21 خرداد 1395  - 3:18 PM

آن لب نو خط غباری از دل ما برنداشت

آب خضر از دل سیاهی فکر اسکندر نداشت

خانمان سوزست برق بی نیازیهای حسن

ورنه آن آیینه رو حاجت به خاکستر نداشت

از بیابانی که سالم برد بیدردی مرا

غیر خون بی گناهان لاله دیگر نداشت

من به اوج لامکان بردم، وگرنه پیش ازین

عشقبازی پله ای از دار بالاتر نداشت

چون هلال عید، دور جام یک دم بیش نیست

وقت آن کس خوش که چشم از چشم ساقی برنداشت

چشم خواب آلود ما مستغنی از افسانه بود

کشتی ما از گرانباری غم لنگر نداشت

بود صائب در گرفتاری حضور دل مرا

غیر دام اوراق ما شیرازه دیگر نداشت

ادامه مطلب
جمعه 21 خرداد 1395  - 3:18 PM

پاس یک بیدار دل گردون بد گوهر نداشت

نور بینش با هزاران دیده اختر نداشت

سردی گردون به روشن گوهران امروز نیست

هرگز این خاکستر افسرده یک اخگر نداشت

از زبان گندمین افتاد در کارم گره

خوشه بی حاصل من دانه دیگر نداشت

پیش راه گرم رفتاران گرفتن مشکل است

سوخت هر خاری که دست از دامن من برنداشت

گشت غم بی خانمان تا خانه دل شد خراب

چون نگردد، غیر دل غم خانه دیگر نداشت

شب که در میخانه ساقی آن بهشتی روی بود

ساغر ما پای کم از چشمه کوثر نداشت

ملک دلها را مسخر کرد آن آیینه رو

این چنین پیشانی اقبال، اسکندر نداشت

خون گرم من به خونریز جهانش گرم ساخت

ورنه پیش از کشتن من تیغش این جوهر نداشت

یاد ایامی که باغ حسن آن آیینه رو

این چنین پیشانی اقبال، اسکندر نداشت

خون گرم من به خونریز جهانش گرم ساخت

ورنه پیش از کشتن من تیغش این جوهر نداشت

یاد ایامی که باغ حسن آن آیینه رو

غیر طوطی سبزه بیگانه دیگر نداشت

بی سبب کردم تلف در چاره جویی عمر را

صندل این قوم صائب غیر دردسر نداشت

ادامه مطلب
جمعه 21 خرداد 1395  - 3:18 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 394

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4472041
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث