به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

هاله گرد ماه رخسارش خط شبرنگ بست؟

یا به دل بردن کمر ماه تمامش تنگ بست

کاروان حسن پنداری مسافر می شود

کز خط مشکین، لب لعلش میان را تنگ بست

لنگر تمکین نگردد قاف، حسن شوخ را

کوهکن تمثال شیرین را چسان بر سنگ بست؟

رنگ در هر دیدن از شاخی به شاخی می پرد

وقت آن کس خوش که دل بر عالم بیرنگ بست

صائب از رنگین عذاران چشم بستن مشکل است

چشم خود را چون حباب از باده گلرنگ بست؟

ادامه مطلب
جمعه 21 خرداد 1395  - 2:37 PM

محتسب از عاجزی دست سبوی باده بست

بشکند دستی که دست مردم افتاده بست!

عکس خود را دید در می زاهد کوتاه بین

تهمت آلوده دامانی به جام باده بست

آب خضر و باده روشن ز یک سرچشمه اند

چشم بست از زندگی هر که چشم از باده بست

سرو را خم کرد بار آشیان قمریان

بار خود نتوان به دوش مردم آزاده بست

ذوق رسوایی گرفت اوجی که زهد مرده دل

سنگ طفلان را به جای مهر در سجاده بست

همت از افتادگی بستان که حسن خیره چشم

دست عالم را به زلف پیش پا افتاده است

وصل لیلی از ره آوارگی نزدیک بود

دشت در گمراهی مجنون کمر از جاده بست

از صراط المستقیم عشق پا بیرون منه

شد بیابان مرگ صائب هر که چشم از جاده بست

ادامه مطلب
جمعه 21 خرداد 1395  - 2:37 PM

خط مشکین تو نقش تازه ای بر کار بست

مصحف روی ترا شیرازه از زنار بست

از فروغ حسن نتوان کرد در رویش نگاه

جوش گل راه تماشایی بر این گلزار بست

جوش خون بی بخیه می سازد دهان زخم را

شکوه چون زور آورد نتوان لب اظهار بست

جذب عشق از در درون می آورد معشوق را

طوطی ما را شکر در پسته منقار بست

در محبت کم گناهی نیست اظهار وجود

تا نفس باقی است نتوان لب ز استغفار بست

کعبه سنگ ره نشد سرگشتگان عشق را

چون تواند نقطه راه گردش پرگار بست؟

گرم دارد جوش بلبل صحبت گلزار را

شد جهان افسرده تا صائب لب از گفتار بست

ادامه مطلب
جمعه 21 خرداد 1395  - 2:37 PM

بس که از زهر شکایت لب دل افگار بست

دل مرا چون بسته در جیب و بغل زنگار بست

عشرت فصل بهاران خنده واری بیش نیست

وقت نخلی خوش که پیش از غنچه بستن بار بست

شد ز پیوند تن افسرده، دل بی کسان به خاک

وای بر خامی که نان خویش بر دیوار بست

نیست بی خورشید عالمتاب صبح انتظار

پیر کنعان طرفها از چشم چون دستار بست

موم گردد سنگ خارا در کفش چون کوهکن

روی گرم کارفرما هر که را بر کار بست

رشته پیوند یاران را بریدن کافری است

تا برآمد از چمن گل بر میان زنار بست

هر که شد در حلقه سرگشتگان چون نقطه فرد

از سر رغبت کمر در خدمتش پرگار بست

در عرق پوشیده گردید آن عذار شرمگین

جوش گل راه تماشایی بر این گلزار بست

هر که صائب گوشه چشمی ز خواب امن دید

بی تأمل در به روی دولت بیدار بست

ادامه مطلب
جمعه 21 خرداد 1395  - 2:37 PM

هر که دل در غمزه خونریز آن جلاد بست

رشته جان بر زبان نشتر فصاد بست

سنگ اگر در مرگ عاشق خون نمی گرید، چرا

بیستون از لاله نخل ماتم فرهاد بست؟

رشته بی تابی غیرت اگر باشد رسا

می توان بر چوب دست شانه شمشاد بست

ناله بلبل نیفشارد اگر دل غنچه را

چون جرس یک لحظه نتواند لب از فریاد بست

کرده ام لوح مزار خویش از سنگ فسان

زنگ اگر از خون من آن خنجر فولاد بست

بال سیر شعله جواله بستن مشکل است

نقش شیرین را چسان در بیستون فرهاد بست؟

بر رخ بحر از نسیم آه سرد من حباب

سخت تر صد پیرهن از بیضه فولاد بست

سرمه سا چشمی که من زان مجلس آرا دیده ام

بر گلوی شیشه بتواند ره فریاد بست

چون زبان مار، خار آشیانم می گزد

تا در فیض قفس بر روی من صیاد بست

شمع را در وقت کشتن چشم بستن رسم نیست

حیرتی دارم که چون چشم مرا جلاد بست؟

بس که صائب از نگاه عجز من خون می چکید

دیده خود را به وقت کشتنم جلاد بست

ادامه مطلب
جمعه 21 خرداد 1395  - 2:37 PM

دل ز وصل دوست طرف آن چشم خون آلود بست

در صدف از اشک نیسان گوهر مقصود بست

از نگاه خیره چشمان گشت نوخط عارضش

از هجوم مشتری یوسف دکان را زود بست

از بصیرت نیست مرهم کاری داغ جنون

کوردل آن کس که چشم اختر مسعود بست

گر توانی آب زد بر آتش خشم و غضب

می توان گلدسته ها زین آتش نمرود بست

پختگان از خود برون آرند آتش چون چنار

از رگ خامی به آتش خویشتن را عود بست

خواب غفلت کرد عالم را به چشم ما سیاه

در به روی آفتاب این روزن مسدود بست

مستی غفلت نمی خواهد شراب لاله رنگ

تا به کی خواهی حنا بر پای خواب آلود بست؟

تر نخواهد گشت از اشک ندامت چهره اش

هر که صائب چشم خود زین خانه پر دود بست

ادامه مطلب
جمعه 21 خرداد 1395  - 2:37 PM

بی محابا در میان نازکش انداخت دست

ناخن شاهین ز رشک بهله ای در دل شکست

قبله گاه من، کلاه سرگرانی کج منه

طاق ابروی تو می ترسم نهد رو در شکست

سرگرانیهاش با افتادگان امروز نیست

نقش ما با زلف او از روز اول کج نشست

لشکر خط شهربند حسن را تسخیر کرد

زلف او افتاده است اکنون به فکر کوچه بست

غنچه خواهد شد گل خمیازه ام از فیض می

می کشد بر دوش من آخر سبوی باده دست

گوشه ابروی استغنا چه می سازی بلند؟

می توان از گردش چشمی خمارم را شکست

دست آلایش کشیدم صائب از کام جهان

همت من بس بلند افتاده و این شاخ پست

ادامه مطلب
جمعه 21 خرداد 1395  - 2:37 PM

دل به نور شمع نتوان در گذار باد بست

ساده لوح آن کس که دل بر عمر بی بنیاد بست

می شود نام بزرگان از هنرمندان بلند

طرف شهرت بیستون از تیشه فرهاد بست

رو به هر مطلب که آرد، می زند نقش مراد

صفحه رویی که نقش از سیلی استاد بست

پرده دار دیده عاشق حجاب او بس است

چشم ما را بی سبب آن غمزه جلاد بست

ناله کردن در حریم وصل، کافر نعمتی است

در بهاران عندلیب ما لب از فریاد بست

می تراود حسرت آغوش از آغوش ما

زخم را نتوان دهان از شکوه بیداد بست

کوه را از جا درآرد شوخی تمثال حسن

نقش شیرین را به سنگ خاره چون فرهاد بست؟

ناخن تدبیر سر از کار ما بیرون نبرد

این رگ پیچیده، دست نشتر فصاد بست

روزگار آن سبکرو خوش که مانند شرار

تا نظر وا کرد، چشم از عالم ایجاد بست

چون توانم زیست ایمن، کز برای کشتنم

تیغ از جوهر کمر در بیضه فولاد بست

دل دو نیم از درد چون شد، شاهراه آفت است

چون توان صائب ره غم بر دل ناشاد بست؟

ادامه مطلب
جمعه 21 خرداد 1395  - 2:37 PM

مدتی شد کز حدیث اهل دل گوشم تهی است

چون صدف زین گوهر شهوار آغوشم تهی است

از دل بیدار و اشک آتشین و آه گرم

دستگاه زندگی چون شمع خاموشم تهی است

درد تلخی در قدح دارم که کوثر داغ اوست

شیشه دل گر چه از صهبای سرجوشم تهی است

گر چه عمری شد به دریا می روم دست و بغل

همچو موج از گوهر شهوار آغوشم تهی است

سرگذشت روزگار خوشدلی از من مپرس

صفحه خاطر ازین خواب فراموشم تهی است

گفتگوی پوچ ناصح را نمی دانم که چیست

این قدر دانم که جای پنبه در گوشم تهی است!

خجلتی دارم که خواهد پرده پوش من شدن

گر چه از سجاده تقوی بر و دوشم تهی است

گر چه دارم در بغل چون هاله تنگ آن ماه را

همچنان از شرم، جای او در آغوشم تهی است

می زنم لاف خودی صائب ز بیم چشم زخم

ورنه از زنگ خودی آیینه هوشم تهی است

ادامه مطلب
جمعه 21 خرداد 1395  - 2:37 PM

تا نپوشیده است روی خال را خط دیدنی است

تا نگردیده است صاحب تخم ریحان چیدنی است

می توان خواند از جبین باغبان حال چمن

پیشتر از نامه دیدن رنگ قاصد دیدنی است

هیچ کافر را الهی یار هر جایی مباد!

سرگذشت بلبلان این چمن نشنیدنی است

وقت آن کس خوش که از آغاز چشم خویش بست

چون نظر از کار عالم عاقبت پوشیدنی است

می رود بر باد آخر چون ز بیداد خزان

با لب خندان سر خود همچو گل بخشیدنی است

خوشه چین خرمن ناکشته بودن مشکل است

در بهار زندگانی دانه ای پاشیدنی است

هر قدم چاهی است از چشم حسودان پر ز تیغ

دامن از خاک وطن چون ماه کنعان چیدنی است

نسخه مغلوط در دیوان محشر باب نیست

چون قلم بر نسخه اعمال خود گردیدنی است

تا بدانند از چه گلزاری جدا افتاده اند

یک دو گل زین بوستان از بهر یاران چیدنی است

دوست می دارند صائب عاشقان اغیار را

دست و پای باغبان بوی گل بوسیدنی است

ادامه مطلب
جمعه 21 خرداد 1395  - 2:37 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 394

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4472812
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث