به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

سینه تنگی دو عالم درد و غم می داشته است؟

نیم جانی این قدر ظرف ستم می داشته است؟

عالمی را کرد بیخود آن دو لعل آبدار

باده ممزوج، چندین نشأه هم می داشته است؟

دل به هر عضوی ز جانان نسبتی دارد جدا

یک برهمن در نظر چندین صنم می داشته است؟

از تغافل کشت مژگان گرانخوابش مرا

تیغ لنگردار، چندین پاس دم می داشته است؟

نیست ممکن چشم ازان کنج دهن برداشتن

گوشه های دلنشین ملک عدم می داشته است؟

خال رخسارش به هیچ و پوچ از من دل گرفت

در ترازو هم قیامت سنگ کم می داشته است؟

تلخ شد بر من جهان از فکر آن شیرین دهان

شادی نادیده در پی نیز غم می داشته است؟

حیرت نظاره اش در هیچ دل نگذاشت تاب

این قدر موی میان هم پیچ و خم می داشته است؟

گر چه با انگشت پا نتوان گره را باز کرد

عقده روزی گشایش در قدم می داشته است؟

برنمی دارد سر از دنبال چشم یار، دل

در کمین صیاد هم صید حرم می داشته است؟

صائب از زخم زبان بر روی من گلها شکفت

مشت خاری در بغل باغ ارم می داشته است؟

ادامه مطلب
جمعه 21 خرداد 1395  - 1:30 PM

یار راه شکوه ام از چین ابرو بسته است

پیش این سیلاب آتش را به یک مو بسته است

می زند بسیار راه دین و دل چون رهزنان

پرده ای کز شرم آن عیار بر رو بسته است

نیست لیلی غافل از احوال دورافتادگان

گرد مجنون حلقه ها از چشم آهو بسته است

وقت تصویر دهان یار، نقاش ازل

از میان نازک او خامه مو بسته است

بوسه ها بر دست خود داده است معمار ازل

تا به اقبال بلند آن طاق ابرو بسته است

می زند طول امل از سادگی نقشی بر آب

ورنه آب زندگانی را که در جو بسته است؟

پله تن نیست جای لنگر جان عزیز

دل عبث بر صحبت یوسف ترازو بسته است

صائب از اندیشه ملک سلیمان فارغ است

هر که دل در چین زلف آن پریرو بسته است

ادامه مطلب
جمعه 21 خرداد 1395  - 1:30 PM

از غبار جسم حایل ها به هم پیوسته است

ورنه آن جان جهان با ما به هم پیوسته است

فیض بحر رحمت از خاکی نهادان نگسلد

تا به ساحل موج این دریا به هم پیوسته است

وصل، هجران است اگر دلها ز یکدیگر جداست

هجر، باشد وصل اگر دلها به هم پیوسته است

صد بیابان در میان دارند از بی نسبتی

گر به ظاهر که با صحرا به هم پیوسته است

افسر زر، شمع را دی قید رعنایی فکند

سرکشی و دولت دنیا به هم پیوسته است

قرب نیکان بی بصیرت را نسازد دیده ور

ورنه سوزن نیز با عیسی به هم پیوسته است

چون الف در مد بسم الله از اقبال بلند

جان ما با آن قد رعنا به هم پیوسته است

در جگرگاه زمین یک لاله بی داغ نیست

دل سیاهی با می حمرا به هم پیوسته است

خنده بیجاست برق گریه بی اختیار

اشک تلخ و قهقه مینا به هم پیوسته است

از تن خاکی چو مو آسان برآید از خمیر

روح اگر با عالم بالا به هم پیوسته است

بیم گمراهی ز وصل کعبه سنگ راه ماست

گر چه چون زنجیر نقش پا به هم پیوسته است

برنیاید از زمین شور صائب تخم پاک

وای بر آن دل که با دنیا به هم پیوسته است

ادامه مطلب
جمعه 21 خرداد 1395  - 1:30 PM

هر که از داغ تو در دل لاله زاری داشته است

در دل آتش مهیا نوبهاری داشته است

می شود از شور بلبل تازه داغ کهنه اش

از گلی هر کس که در دل خارخاری داشته است

نیست ممکن خنده بر روز سیاه ما کند

در نظر هر کس که چشم سرمه داری داشته است

غنچه گردیدن نمی داند گل خمیازه ام

دیدن لبهای میگون خوش خماری داشته است

ریزه خوانی های آن لب، برق خرمن شد مرا

آتش یاقوت هم در دل شراری داشته است

دل به جا از هرزه گردی های آن بیباک نیست

وقت قمری خوش که سرو پایداری داشته است

می کند از دیده های پاک، وحشت آن غزال

ورنه هر آیینه رو، آیینه داری داشته است

عاشقان از خوردن زخمش نمی گردد سیر

تیغ خوبان طرفه آب خوشگواری داشته است

لاله ای بوده است کز خاکش برآورده است سر

عاشقان بی کس اگر شمع مزاری داشته است

خضر وقت خود شدم چون سرو از بی حاصلی

برگ بی برگی عجب خرم بهاری داشته است

ایمن از تیغ زبان نکته گیران گشته است

هر که از گردآوری با خود حصاری داشته است

گشته اسرار جهان در دیده اش صورت پذیر

هر که از زانوی خود آیینه داری داشته است

ذوق تسخیرش نمک در چشم ریزد دام را

دامن صحرای عبرت خوش شکاری داشته است

ریشه غم زعفران شد در دل غمگین مرا

این خزان در چاشنی خوش نوبهاری داشته است

از شفق صد کاسه خون در فرو رفتن خورد

هر که چون خورشید اوج اعتباری داشته است

غافل است از جنبش بی اختیار نبض خویش

آن که پندارد که در دست اختیاری داشته است

پایه بی اعتباری این زمان گشته است پست

ورنه در ایام پیشین اعتباری داشته است

نیست ممکن غافل از پاس نفس گردد چو صبح

هر که صائب در نظر روز شماری داشته است

ادامه مطلب
جمعه 21 خرداد 1395  - 1:30 PM

تاک بالا دست من بیعت به طوبی بسته است

خوشه ام عقد اخوت با ثریا بسته است

در تجرد، رشته واری از تعلق سهل نیست

سد آهن سوزنی در راه عیسی بسته است

جنگ دارد گوشه گیری و بلند آوازگی

تهمت عزلت به خود بیهوده عنقا بسته است

شور محشر صحبت ما را نمی پاشد ز هم

موج می شیرازه جمعیت ما بسته است

نعل حرصش از تردد روز و شب در آتش است

هر که چون خورشید صائب دل به دنیا بسته است

ادامه مطلب
جمعه 21 خرداد 1395  - 1:30 PM

هر که بست از گفتگو لب جنت دربسته است

می زند جوش بهاران غنچه تا سر بسته است

بی سخن روشندلان بهتر به مضمون می رسند

نامه وا کرده اینجا نامه سربسته است

عندلیب خوش نوایی را دهن پر زر نکرد

غنچه از بهر چه یارب در گره زر بسته است؟

پرده عصمت بود زندان حسن شوخ چشم

شمع در فانوس چون پروانه پر بسته است

کوه را موج حوادث در فلاخن می نهد

این صدف از ساده لوحی دل به گوهر بسته است

حسن عالمسوز را پروای آه سرد نیست

بارها این شمع ره بر باد صرصر بسته است

آن که بی شیرازه دارد کهنه اوراق مرا

بارها شیرازه دیوان محشر بسته است

سبزه خط زان لب جانبخش دل را مانع است

خضر آب زندگی را بر سکندر بسته است

دولت دنیا سبک جولانتر از بال هماست

ساده لوح آن کس که دل بر تخت و افسر بسته است

آن که ابروی هلال عید را طاق آفرید

طاق ابروی ترا بسیار بهتر بسته است

نیست صائب در پر پرواز کوتاهی مرا

دور باش باغبان مرغ مرا پر بسته است

ادامه مطلب
جمعه 21 خرداد 1395  - 1:30 PM

 

باز از معموره دلها فغان برخاسته است

چشم مخمور که از خواب گران ساخته است؟

آنچه گرد عارض او می نماید نیست خط

فتنه ها از دامن آخر زمان برخاسته است

چون هدف، گردنکشان را می کشد در خاک و خون

این رگ ابری که از بحر کمان برخاسته است

همت ما نیست چون سرو و صنوبر خاکسار

این نهال از جویبار کهکشان برخاسته است

هست اگر آسایشی زیر فلک، در غفلت است

وای بر آن کس کز این خواب گران برخاسته است

بر زمین ناید ز شادی پایش از طبل رحیل

هر سبکسیری که پیش از کاروان برخاسته است

تا غزال چشم تو گردیده از می شیر گیر

موی بر تن شیر را از نیستان برخاسته است

صید ما افتادگان را حاجت تمهید نیست

تا توجه کرده ای، گرد از نشان برخاسته است

از ظهور عشق، عالم یک دل روشن شده است

احتیاج از رهبر و سنگ نشان برخاسته است

روز و شب چون خونیان دارم به زیر تیغ جای

تا مرا بند خموشی از زبان برخاسته است

گل تمام آغوش گردیده است، پنداری که باز

مرغ بی بال و پری از آشیان برخاسته است

از سبکروحان اثر در خاکدان دهر نیست

کاروان شبنم از ریگ روان برخاسته است

فارغ از اقبال و آسوده است از ادبار چرخ

هر که صائب از سر سود و زیان برخاسته است

ادامه مطلب
جمعه 21 خرداد 1395  - 1:30 PM

 

زلف گرد عارض او رشته گلدسته است

کز لب و رخ غنچه و گل را به هم پیوسته است

خوی عالمسوز او بی زینهار افتاده است

ورنه از آتش سپند ما مکرر جسته است

سبزه خوابیده باشد با قد رعنای او

سرو اگر در پیش قمری مصرع برجسته است

سالها شد پشت بر دیوار حیرت داده ایم

دیده آیینه را نقشی چنین ننشسته است

بلبلان در بیضه با گل زیر یک پیراهنند

غم ز دوری نیست چون دلها به هم پیوسته است

در لباس تلخ دارد جا ز بیم چشم شور

ورنه طوطی در شکر پنهان چو مغز پسته است

چون در آیینه، روی سخت این آهن دلان

می نماید باز در ظاهر، ولیکن بسته است

نگسلد چون موج صائب رشته امید ما

جویبار ما به دریای کرم پیوسته است

ادامه مطلب
جمعه 21 خرداد 1395  - 1:30 PM

جویبار شیشه با دریای خم پیوسته است

کشتی می را چرا ساقی به خشکی بسته است؟

مشکل است از روی آتشناک دل برداشتن

ورنه آتش از سپند من مکرر جسته است

از نظر غایب نمی گردد به دوری چهره اش

دیده آیینه را نقشی چنین ننشسته است

داغ دارد زلف عنبرفام را از پیچ و تاب

رشته جان تا به آن موی کمر پیوسته است

چون در آیینه، روی سخت این آهن دلان

می نماید باز در ظاهر، ولیکن بسته است

از پریشانی دل صد پاره را شیرازه کن

تار و پود جسم تا از یکدگر نگسسته است

بی سخن روشندلان بهتر به مضمون می رسند

نامه وا کرده اینجا نامه سربسته است

از فشار قبر گردد استخوانش توتیا

هر که صائب خویش را در زندگی نشکسته است

ادامه مطلب
جمعه 21 خرداد 1395  - 1:30 PM

ناز تا اسباب دل بردن مهیا ساخته است

چشم پر کار تو کار عالمی را ساخته است

حسن مغرور تو عاشق را نمی آرد به چشم

ورنه با ذرات، مهر عالم آرا ساخته است

نیست مجنون مرا حاجت به صحرایی، که عشق

از غبار خاطرم دامان صحرا ساخته است

جنگ دارد سازگاری با کمال سرکشی

کوه قاف از بی پر و بالی به عنقا ساخته است

ما ز پستی های فطرت خشک بر جا مانده ایم

ورنه همت قطره را بسیار دریا ساخته است

نه زلیخا پیرهن تنها به بدنامی درید

عشق ازین مستورها بسیار رسوا ساخته است

می کشیم از آستین افشانی یاران ملال

ورنه با گرد یتیمی گوهر ما ساخته است

می شود از نامداران زود، هر کس چون عقیق

بستر و بالین خود از سنگ خارا ساخته است

می کند چشم زلیخا خا بر سر از غبار

بوی پیراهن که را تا باز بینا ساخته است؟

می شود گنجینه گوهر به لب واکردنی

سینه خود چون صدف هر کس مصفا ساخته است

رو متاب از چشم پاک صائب روشن گهر

کز نگاهی ذره را خورشید سیما ساخته است

ادامه مطلب
جمعه 21 خرداد 1395  - 1:30 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 394

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4475123
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث