به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

از خسیسان منت احسان کشیدن مشکل است

ناز ماه مصر از اخوان کشیدن مشکل است

از ته دیوار آسان بیرون آمدن

دامن از دست گرانجانان کشیدن مشکل است

زان لب میگون چه حاصل چون امید بوسه نیست؟

ناز خشک از چشمه حیوان کشیدن مشکل است

درد بی درمان به مرگ تلخ شیرین می شود

از طبیبان منت درمان کشیدن مشکل است

نیست محرومی به دل در پله دوری گران

در ته یک پیرهن هجران کشیدن مشکل است

از پریشانی دل از هم گر بریزد گو بریز

منت شیرازه احسان کشیدن مشکل است

دم برآوردن بود بی یاد حق بر دل گران

دلو خالی از چه کنعان کشیدن مشکل است

دل به آسانی ز مژگان بتان نتوان گرفت

طعمه از سرپنجه شیران کشیدن مشکل است

بی تواضع نیست ممکن سرفرازی یافتن

سوی خود این گوی بی چوگان کشیدن مشکل است

من گرفتم شد قیامت در صف آرایی علم

صف برابر با صف مژگان کشیدن مشکل است

آب از آهن می توان کردن به آسانی جدا

از دل خونگرم ما پیکان کشیدن مشکل است

می توان از سست پیوندان به آسانی برید

در جوانی از دهن دندان کشیدن مشکل است

برق را خاشاک در زنجیر نتواند کشید

دامن عمر سبک جولان کشیدن مشکل است

می توان چون غنچه صائب خون دل در پرده خورد

باده گلرنگ را پنهان کشیدن مشکل است

ادامه مطلب
پنج شنبه 20 خرداد 1395  - 8:08 PM

تن چون شد از زخم جوهردار، حصن آهن است

دل مشبک چون شد از پیکان، دعای جوشن است

دست خالی در محیط مایه دار عشق نیست

هر حباب او به گوهر چون صدف آبستن است

هر که ترک تن نکرد از زندگانی برنخورد

راحتی گر هست کفش تنگ را در کندن است

نور عشق از رهگذار داغ می افتد به دل

خانه دربسته دل را همین یک روزن است

نقش پا همراه رهرو گر نباشد گو مباش

ما به ظاهر گر زمین گیریم، دل در رفتن است

می کند کار شراب تلخ، آب بی لجام

این سخن از مستی ارباب دولت روشن است

نفس سرکش چون غنی شد راه را گم می کند

تنگدستی در حقیقت رایض این توسن است

خوشه چین از ترکتاز حادثات آسوده است

برق عالمسوز دایم در کمین خرمن است

ناله مظلوم در ظالم سرایت می کند

زین سبب در خانه زنجیر دایم شیون است

سایه خورشید کمتر می شود وقت زوال

تنگ گیری اهل دولت را دلیل رفتن است

تیر کج را آرزوی سیر رسوا می کند

پرده پوش پای خواب آلود طرف دامن است

گوشه گیری آب حیوان است بخت سبز را

ایمن از مردن بود فیروزه تا در معدن است

زیر پا هرگز نبینم در سفر چون گردباد

چشم حیرانی است هر چاهی که در راه من است

زهر دنیا گر چه کم می گردد از تریاق عقل

بهترین افسون مار از دست خود افکندن است

تنگی از گردون ز ناهمواری خود می کشی

رشته هموار را جولان به چشم سوزن است

عاقلان را در زمین دانه سوز روزگار

بهترین تخمی که افشانند، دست افشاندن است

بیخودی دارد به روی دست خود چون گل مرا

ور نه خار این بیابان تشنه خون من است

فارغم صائب ز نیرنگ خزان و نوبهار

من که چون آیینه باغ دلگشایم گلخن است

ادامه مطلب
پنج شنبه 20 خرداد 1395  - 8:08 PM

مرهم تیغ تغافل خون خود را خوردن است

بخیه این زخم، دندان بر جگر افشردن است

باده انگور کافی نیست مخمور مرا

چاره من باغ را بر یکدگر افشردن است

از سبکباری گرانجانان دنیا غافلند

ورنه ذوق باختن بسیار بیش از بردن است

لنگری چون بحر پیدا کن که روشن گوهری

با کمال قدرت از هر موج سیلی خوردن است

خون به خون شستن درین میدان، گل مردانگی است

چاره مردن، به مرگ اختیاری مردن است

غم ندارد راه در دارالامان خامشی

غنچه تصویر فارغ از غم پژمردن است

غیر شغل دلفریب عشق، صائب در جهان

رو به هر کاری که آری آخرش افسردن است

ادامه مطلب
پنج شنبه 20 خرداد 1395  - 8:08 PM

در بیابانی که خارش تشنه خون خوردن است

پای در دامن کشیدن گل به دامن کردن است

رزق ما چون شبنم از رنگین عذاران چمن

با کمال قرب، دندان بر جگر افشردن است

چون صدف دامن گره کردن به دامان گهر

در گریبان دشمن خونخوار را پروردن است

خو به عزلت کن که در بحر پر آشوب جهان

گوشه گیری کشتی خود را به ساحل بردن است

معنی نازک به آسانی نمی آید به دست

پیچ و تاب جوهر هر شمشیر از خون خوردن است

عمر در تمهید اسباب سفر ضایع مکن

توشه ای گر هست راه عشق را، دل خوردن است

نیست راهی از دل و دین باختن نزدیکتر

در قمار عشق هر کس را که میل بردن است

سر به جیب خامشی بردن درین آشوبگاه

از خم چوگان گردون گوی بیرون بردن است

از تأمل پایه معنی به گردون می رسد

سرفرازی نخل را صائب ز پا افشردن است

ادامه مطلب
پنج شنبه 20 خرداد 1395  - 8:08 PM

مجلس امشب از فروغ لاله رویان روشن است

بی خبر هر سو که می غلطد نگاهم گلشن است

تیره روزان یکدگر را خوب پیدا می کنند

سرمه او گوشه چشمی که دارد با من است

تا به چندی ای آفتاب حسن مستوری کنی؟

چشم ما حیرت نگاهان کم ز چشم روزن است؟

ای صبای بی مروت برق تازی واگذار

روح بیمار زلیخا همره پیراهن است

صائب احوال مقام دل چه می پرسی ز من؟

خانه حسرت نصیبان محبت گلخن است

ادامه مطلب
پنج شنبه 20 خرداد 1395  - 8:08 PM

از عزیزان دیده پوشیده من روشن است

بوی پیراهن کلید خانه چشم من است

خون ما بی طالعان را نیست معراج قبول

ورنه جای مصرع رنگین، بیاض گردن است

دیده بازست از نظاره دنیا حجاب

دیدن این خواب، موقوف نظر پوشیدن است

از شب بخت سیاهم صبح امیدی نزاد

حرف خواب آلودگان است این که شب آبستن است

پستی سقف فلک آه مرا در دل شکست

شمع می دزدد نفس چندان که زیر دامن است

سرمپیچ از داغ، کز اقبال روزافزون عشق

داغ چون پیوسته شد با هم، دعای جوشن است

تا چه بیراهی ز من سر زد، که در دشت جنون

هر سر خاری که بینم تشنه خون من است

می شوند از چرب نرمی دوست صائب دشمنان

بر چراغ من نسیم صبحگاهی روغن است

ادامه مطلب
پنج شنبه 20 خرداد 1395  - 8:08 PM

حاصل شمشیر برق از کشت ما خون خوردن است

باد دستی خرمن ما را دعای جوشن است

وقت ما از رخنه سهلی پریشان می شود

جنت در بسته ما خانه بی روزن است

دست شستن از حیات عاریت در زندگی

قطره خود را به دریای بقا پیوستن است

نور می گردد غذا در جسم پاک قانعان

خانه زنبور از شهد مصفا روشن است

جاهلان را پرده پوشی نیست بهتر از سکوت

پای خواب آلود بیدارست تا در دامن است

رزق برق است آنچه می داری دریغ از خوشه چین

خرمنی کز باد دستی جمع گردد خرمن است

دل درون سینه من همچو پیکان در بدن

می نماید ساکن، اما روز و شب در رفتن است

بهر عبرت چشم صائب می گشایم گاه گاه

ورنه باغ دلگشای من نظر پوشیدن است

ادامه مطلب
پنج شنبه 20 خرداد 1395  - 8:08 PM

در تعلق کوه آهن در شمار سوزن است

در تجرد سوزنی همسنگ کوه آهن است

پاک کن دل را، ز دست انداز چرخ آسوده شو

تا بود در تخم غش، سر گشته پرویزن است

پاک گوهر را نباشد روزی از خاک وطن

سنگ بندد بر شکم یاقوت تا در معدن است

تا لب نانی به دست آرم چه خونها می خورم

دست کوته را تنور رزق چاه بیژن است

گفتگوی عشق را از عقل پنهان داشتن

راز را آهسته پیش گوش سنگین گفتن است

دل در آزارست تا با عقل و هوش آمیخته است

شعله فریادی است تا آب و نمک در روغن است

چون نگیرد آه را دل در فضای آسمان؟

دوزخ دود سبکرو، خانه بی روزن است

عقل سست از پرده ناموس چون آید برون؟

پای خواب آلود را سد سکندر دامن است

بر غبار دیده ما آستین خواهد کشید

آن که یک روشنگر او نکهت پیراهن است

رشته پیوند بگسل از سپهر تنگ چشم

عقده می افتد به کار رشته تا با سوزن است

روزگار از نطفه مردان عقیم افتاده است

مردم از بهر چه می گویند شب آبستن است؟

رزق بی کوشش نمی آید به کف، حرف است این

نیم نانی می رسد تا نیم جانی در تن است

صبح کز خون صباحت روی خود را شسته است

داغ آن چاک گریبان و بیاض گردن است

این غزل را از حکیم غزنوی بشنو تمام

تا بدانی نطق صائب پیش نطقش الکن است

ادامه مطلب
پنج شنبه 20 خرداد 1395  - 8:08 PM

اتفاق دوستان با هم دعای جوشن است

سختی از دوران نبیند دانه تا در خرمن است

سازگاری پیشه کن با مردم ناسازگار

تا شود یوسف ترا خاری که در پیراهن است

بینش هر دل درین عالم به قدر داغ اوست

روشنایی خانه تاریک را از روزن است

از دل بی آرزو، داریم بر افلاک ناز

رشته هموار را منت به چشم سوزن است

نیست حاصل جز ندامت، تخم ناافشانده را

خوشه و خرمن نگردد دانه تا در دامن است

زیر گردون نیست آسایش روان خلق را

ریگ تا در شیشه ساعت بود در رفتن است

دست رد بر سینه خواب پریشان می نهد

چون سبو دستی که در میخانه بالین من است

هر که قانع شد به بوی گل، ز گل در پرده ماند

بوی پیراهن حجاب یوسف سیمین تن است

از اشارت می شود آن پیکر سیمین کبود

موج بر آب لطیف اندام، بند آهن است

صافی سر چشمه صائب می کند در جو اثر

هر سر مو چشم بینایی است گر دل روشن است

ادامه مطلب
پنج شنبه 20 خرداد 1395  - 8:08 PM

هستی دنیای فانی انتظار مردن است

ترک هستی ز انتظار نیستی وارستن است

تلخی مرگ طبیعی نیست جز ترک خودی

بیخودی این زهر را بر خود گوارا کردن است

کام دل نتوان گرفتن از جهان بی روی سخت

آتش آوردن برون از سنگ، کار آهن است

جلوه ها دارد به چشم خاکیان دنیای دون

خودنمایی ذره ناچیز را در روزن است

کعبه جویان زحمت شبگیر بیجا می کشند

چاره کوتاهی این ره به خود پیچیدن است

از شکایت رخنه دل می شود ناسورتر

بخیه این زخم، دندان بر جگر افشردن است

باده گلرنگ خوردن در کنار لاله زار

بر سر خاک شهیدان شمع روشن کردن است

برگ سبزی نیست گردون را که زهرآلود نیست

روزی بی منت این خوان، دل خود خوردن است

بی دل روشن ندارد نور آگاهی حواس

دل چو نورانی است هر مویی چراغ روشن است

هر کسی آنجاست از عالم که می باشد دلش

بلبل ما در قفس چون غنچه گردد گلشن است

پیش غافل کاروان عمر چون ریگ روان

می نماید ساکن، اما روز و شب در رفتن است

مرگ را خواند به خود بانگ خروس بی محل

هر که بیجا حرف می گوید سزای کشتن است

تنگدستان را ز قید جسم بیرون آمدن

راهرو را کفش تنگ از پای بیرون کردن است

پیش چرخ آهنین دل، عرض درد خویشتن

حلقه دیگر به زنجیر جنون افزودن است

از نفاق دوستان، دشمن گوارا می شود

مرهم خاری که رو پنهان نماید سوزن است

از تن خود جامه کن چون سرو دایم سبز باش

فال عریانی لباس عاریت پوشیدن است

داغ عالمسوز ما را ناخنی در کار نیست

آتش خورشید صائب بی نیاز از دامن است

ادامه مطلب
پنج شنبه 20 خرداد 1395  - 8:08 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 394

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4475076
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث